آراز غلامی

یادداشت‌هایی از تاملات، خاطرات و رویدادها

Gallery iPhone Pen RSS1408 Subscriber
ᛁ ᚨᚱᚨᛉ ᚹᚱᚩᛏᛖ ᛏᚻᛁᛋ ᚱᚢᚾᛁᚳ ᛒᛚᚩᚷ (?)
SINCE 2006

آفاق مغربی در ۰۳

عصر اولین روزی که تو پادگان بودم در حین ردشدن از جلوی آسایشگاه چشمم افتاد به غروب آفتاب. یاد این افتادم که می‌گفتن آسمون همه‌جا یه رنگه اما چه‌قدر رنگش به چشم من عجیب میومد. حس و حال تاریک اون لحظات و فکر اینکه دو سال بعدم رو تو این جهنم قراره بگذرونم مغزم رو می‌خورد. حس اینکه دو سال از شهرم دور می‌مونم. حس اینکه دو سال باید تو شهر نفرین‌شده باشم. در همین حین یه کسی در حین رد شدن از پشت سرم این شعر رو می‌خوند:

حیدربابا سنین گویلون شاد اولسون
دونیا بویو آغزین شیرین داد اولسون
سنن گئچن تانیش اولسون یاد اولسون
دئینن منیم شاعیر اوغلوم شهریار
بیر عؤموردور غم اوستونه غم قالار

آراز غلامی
شنبه، ۲۴ سپتامبر ۲۰۱۶


Nazar Amulet