رویای نشویل
درست در میان تپههای سبز نشویل، مزرعهای گسترده و آرامی قرار داشت. روزی بهاری و مهآلود بود، بوی خاک مرطوب و گیاهان تازه شکفته شده در هوا پیچیده بود. ادوارد، مزرعهدار جوان، با لبخندی گرم و آرامش در چهرهاش از خواب بیدار شد. او همیشه این زمان از سال را دوست داشت؛ وقتی که جهان از خواب زمستانی بیدار میشد و زندگی دوباره در هر گوشهای از مزرعه جریان مییافت.
ادوارد به آرامی به سمت طویله رفت. صداهای نرم و آرام گاوها که منتظر صبحانهشان بودند، در میان مه طنینانداز بود. او با دستهای مهربانش به آنها علف تازه داد و با نوازشی ملایم، هر کدام را نوازش کرد. در این لحظه، حس عمیقی از آرامش و قدردانی وجودش را فراگرفت.
در همین حین، صدای پای نرم و ملایمی از دوردستها به گوشش رسید. او سرش را به سوی صدا چرخاند و در میان مه، سایهای لطیف از زنی جوان و زیبا را دید. قلبش به تندی شروع به تپیدن کرد. آن زن کسی نبود جز الیزابت، همسر دوستداشتنیاش، که همیشه با حضورش مزرعه را روشن میکرد.
الیزابت با لبخندی مهربان و نگاهی گرم به ادوارد نزدیک شد. او دستهایش را به سوی او دراز کرد و گفت: «صبح بخیر، ادوارد. به کلیسا میروی؟» ادوارد با نگاهی شیفته و صدایی آرام پاسخ داد: «صبح بخیر، البته.»
آن دو دست در دست، از میان مزرعه به سمت کلیسای کوچک سفید رنگی که در انتهای تپه قرار داشت، قدم زدند. مه هنوز آرام آرام در حال محو شدن بود و خورشید کمکم نور طلاییاش را بر زمین میریخت. پرندگان با صدای دلنشینشان صبح را خوشآمد میگفتند و پروانهها با رنگهای شادشان در میان گلها پرواز میکردند.
وقتی به کلیسا رسیدند، در فضای آرام و مقدس آنجا نشستند و دعا کردند. ادوارد در دلش شکرگزار بود که چنین روز زیبایی را با الیزابت میگذراند. پس از دعا، آنها دوباره به مزرعه بازگشتند. ادوارد با نگاهی عمیق به چشمان الیزابت، احساس کرد که در این روز بهاری و مهآلود، چیزی بیش از عشق در حال شکوفا شدن است؛ امید، زندگی و خوشبختی.
آن روز به پایان رسید و شب فرا رسید. ادوارد و الیزابت برای یک مهمانی شبانه آماده شدند. دوستان و همسایگان به مزرعه آمدند. بوی دلنشین باربکیو در هوا پیچیده بود و صدای خنده و گفتوگوها فضای حیاط را پر کرده بود. همسایهشان، جان، با گیتار در دست، شروع به نواختن آهنگهای کانتری کرد. صدای گرم و دلنشینش در میان شب طنینانداز شد و همه را به وجد آورد.
ادوارد و الیزابت دست در دست، به موسیقی گوش میدادند و از آبجوهای خنک لذت میبردند. درخشش چشمانشان در نور آتش، عشق و شادی را بازتاب میداد. آنها از هر لحظه این شب بهاری لذت میبردند و میدانستند که عشقشان مانند این مزرعه همیشه سبز و جاودانه خواهد ماند.
یکشنبه، ۱۴ جولای ۲۰۲۴