آراز غلامی

یادداشت‌هایی از تاملات، خاطرات و رویدادها

Gallery iPhone Pen RSS1408 Subscriber
ᛁ ᚨᚱᚨᛉ ᚹᚱᚩᛏᛖ ᛏᚻᛁᛋ ᚱᚢᚾᛁᚳ ᛒᛚᚩᚷ (?)
SINCE 2006

رویای آنکارا

زمان از نیمه‌شب گذشته بود. در را باز کرد و وارد خانه شد. روی شانه‌هایش برف نشسته بود. چراغ‌ها را روشن کرد و چند لحظه‌ای به خانه خیره ماند. پالتواش را روی جالباسی انداخت. روی مبل دراز کشید. سرش را برگرداند و به پنجره خیره شد. از لای دانه‌های برف خیابان خالی دیده می‌شد.
دخترک با بغضی که در شرف ترکیدن بود صدایش را بالا برد و گفت تو حق نداری بری. تکلیف من چه خواهد شد؟
آن روز چقدر زیبا شده بود. موهایش را از پشت سرش بسته بود و چند رشته‌اش هم به دو طرف صورتش ریخته شده بودند. کنار پنجره ایستاده بود و منتظر برگشتنش بود. آن روز تا نصف شب در شرکت مانده بود و تلاش کرده بود رئیسش را از تصمیمش منصرف کند.
مادرش گفت آن دختر از اول هم قسمت تو نبود.
بلند شد و به جلوی آینه رفت. به خودش خیره شد. چند تار سفید لای موهایش جا خوش کرده بودند.
تصویر رنگ‌پریده دخترک را در آینه دید که در پشت سرش ایستاده و به چشمانش نگاه می‌کند. سرش را پایین انداخت و چشمانش را بست.
مادرش گفت آن دختر از اول هم قسمت تو نبود.
نیمه‌شب بود. برف سنگینی می‌بارید. شعله‌های آتش از پنجره‌های ماشین زبانه می‌کشید.
برف نتوانسته بود از پس آتش بربیاید.
دخترک به هق هق افتاد. پس تکلیف من چه خواهد شد؟
به کنار پنجره رفت و به خیابان برفی خیره شد.
گفت چقدر بند کفش‌هایت بلند است. اینطوری زمین می‌خوری. نشست و بند کفش‌هایش را بست.
دخترک با بغض گفت تو حق نداشتی بری.

مرتبط:
رویای شهناز

آراز غلامی
سه‌شنبه، ۲۹ ژانویه ۲۰۱۹


Nazar Amulet