آراز غلامی

یادداشت‌هایی از تاملات، خاطرات و رویدادها

Gallery iPhone Pen RSS1408 Subscriber
ᛁ ᚨᚱᚨᛉ ᚹᚱᚩᛏᛖ ᛏᚻᛁᛋ ᚱᚢᚾᛁᚳ ᛒᛚᚩᚷ (?)
SINCE 2006

آمدی جانم به قربانت ولی

سرم رو انداختم پایین و رفتم تو دنیای آهنگی که داره با هندزفری تو گوشم پخش میشه. دستام تو جیب‌های کاپشنمه و هزاران فکر تو سرم دارن قدم‌رو می‌رن. رسیدم به خیابونمون. یه نگاه به آسمون می‌کنم و یه نگاه به ساعت گوشیم. یه نگاه به آدمایی که دارن رد می‌شن. تکرار مکررات. سرم رو می‌ندازم پایین و میرم سمت خونه.
احساس می‌کنم یه کسی داره صدام می‌کنه. صدای بلند آهنگ نمی‌ذاره جهت صدا رو تشخیص بدم. بالاخره یه دست میاد روی شونه‌م،
– آقای غلامی؟
نگهبان هست. برمی‌گردم سمتش. هندزفری رو درمیارم. میگه نامه دارید. میگیرم ازش. پشتش رو نگا می‌کنم. فرستنده سازمان وظیفه عمومی نیروی انتظامی. بغل پاکت رو باز می‌کنم. یه کارت ۸ در ۵ میافته تو دستم.

مرتبط:
سربازی در یک نگاه یا چطور شد که سرگروهبان غلامی شدم؟

آراز غلامی
سه‌شنبه، ۲۳ ژانویه ۲۰۱۸
Nazar Amulet