یک شب دیگر | شانزدهم جولای ۲۰۱۸، استانبول
چند روزی هست که سرما خوردهام. از کار که برمیگردم در و پنجره را میبندم و هوای خانه به شدت گرم میشود. گرمی هوای داخل خانه مرا یاد زمستان میاندازد. زمستانهای سرد با برفهای زیبا. به راستی که هر چه اتفاق خوب در زندگی من است در زمستان افتاده است. برخلاف هر اتفاق بدی که در بهار بوده. از جدایی و سربازی بگیر تا مهاجرت.
یک شب سرد. بدون مرخصی از پادگان بیرون آمدهام تا روز تولدم در کنار تو باشم. در کوچهپسکوچههای شهر زیر برف زیبای دیماه قدم میزنیم. میگویی خیلی سرد است. چنان بغلت میکنم که التماس بوسه را درچشمانت میبینم. میگویی عاشق همین کارهای مردانهام هستی.
یک شب دیگر. در پارک نشستهایم و سرمای هوا استخوانهایت را به لرزه انداخته است. چند نفر آنطرف درحال قهقه هستند. میگویی برویم. میپرسم چرا؟ میگویی میترسم. میگویم من اینجا هستم. میگویی یادم نبود.
یک شب دیگر. دستهای یخزدهات را در دستهایم گرفتهام. میگویی چهقدر خوب است که دستهایت همیشه گرم است. میگویی همکارت در حسرت این است که دستهای عشق او هم گرم باشد اما نیست و چقدر افتخار میکنی که دستهای من گرم است.
یک شب دیگر. از سرمای سوزناک بیرون به کافه هنر پناه بردهایم. میگویم قهوهات یخ کرد. میگویی بهخاطر من دیگر سیگار نکش. میگویم تلاشم را میکنم. میگویی تلاشت را نکن. قول بده. چشمانت به چشمانم قفل شده است. دلت طاقت نمیآورد. میگویی فقط روزی یک نخ. میگویم چشم.
یک شب دیگر، با حیرت به چشمانت خیره شدهام. باران میبارد. گفته بودی وقتی گناه میکنی باران میبارد.
یک شب دیگر. در کافهای در فاصلهی دوهزارکیلومتری نشستهام و به نور مقابلم خیره شدهام. صاحب کافه میآید و عذرخواهی میکند. میگوید داریم میبندیم. هندزفریام را در گوشهایم میگذارم و راه خانه را در پیش میگیرم. چشمانم را میبندم. صدایی در گوشم میگوید ای آفتاب آهسته نه پا در حریم یار من، ترسم صدای پای تو خواب است و بیدارش کند.
جمعه، ۱۳ جولای ۲۰۱۸