تنهاییشناسی
آدم بعضی چیزها را «یهویی» میفهمد. مثل آمدن پاییز، مثل تمام شدن زمستان، مثل رها کردن، مثل عاشق شدن، مثل پیرشدن، مثل تمامشدن فرصت، مثل وقتی میفهمی دیگر نوجوان نیستی، مثل وقتی که مفهمی دیگر نمیتوانی کفش کانورس بپوشی. مثل وقتی که دبیرستان تمام میشود و میفهمی دیگر دبیرستانی نیستی. مثل وقتی که دانشگاه تمام میشود و میفهمی دوران دانشجوییت بسر آمده. مثل وقتی سربازی شروع میشود و تو آزادیات را از دست میدهی. مثل وقتی که سربازی تمام میشود و تو دیگر هیچ بهانهای برای «وقت تلف کردن» نداری. مثل وقتی وارد دوران بزرگسالی میشوی. مثل وقتی که بلیط یکطرفهی پروازت رو خریدی. مثل وقتی ازدواج میکنی و میفهمی شب قبلی آخرین شبی بوده که تو فقط برای خودت زندگی میکردی. مثل وقتی پدر یا مادرت رو از دست میدهی و «یهویی» متوجه میشوی چه چیزی داشتی و از دستش دادی.
اگر کاملا متوجه شدید منظورم چه حسی هست، تنهایی هم از این دسته از چیزهاست. صبح و شبِ هر روز درموردش میگویی و میشنوی اما یک لحظهی خاصی «یهویی» متوجه میشوی تنها هستی. خیلی هم تنها هستی. طوری که دلت میخواهد برگردی به گذشته و به خودت که فکر میکرد یک روز روی اسکله بشیکتاش میایستد و با خوشبختی به دریا نگاه میکند بخندی.
در حال گوش دادن به İlk Məhəbbət (عشق اول) از Ramiz Guliyev
“Dediğin gibi abi. Gerçekten çok yalnızız”
– مجمع بازندگان (۲۰۱۱)
بازتاب این نوشته در شماره سوم بهار ۹۸ رادیوبلاگیها
شنبه، ۲۳ فوریه ۲۰۱۹