آراز غلامی

یادداشت‌هایی از تاملات، خاطرات و رویدادها

Gallery iPhone Pen RSS1408 Subscriber
ᛁ ᚨᚱᚨᛉ ᚹᚱᚩᛏᛖ ᛏᚻᛁᛋ ᚱᚢᚾᛁᚳ ᛒᛚᚩᚷ (?)
SINCE 2006

رویای تاریک

صدای تپش قلبم هر لحظه بیشتر به گوشم می‌رسید. از پنجره خانه‌ام به بیرون نگاه می‌کردم و می‌دیدم که آن‌ها با دستگاهی موقعیت ساختمان‌های پرجمعیت را شناسایی و ارسال می‌کردند و بعد از چند دقیقه، موشک‌هایی به سوی‌مان شلیک می‌شدند. صدای انفجار و بوی دود تمام فضای اطراف را پر کرده بود. شاید این موشک‌ها از همین حوالی شلیک می‌شدند، از جایی که تا دیروز امن و آرام به نظر می‌رسید.

داخل خانه، خواهرم با عجله وسایلش را جمع می‌کرد. هر لحظه که می‌گذشت، اضطراب و نگرانی در چهره‌اش بیشتر نمایان می‌شد. سعی می‌کردیم سریع‌تر آماده شویم و از این مکان خطرناک دور شویم، اما زمان به سرعت می‌گذشت و موشک‌ها یکی پس از دیگری به نزدیکی‌مان برخورد می‌کردند.

من جلوی در خانه ایستاده بودم و با صدای بلند فریاد می‌زدم. صدایم در میان انفجارها گم می‌شد. هر لحظه که می‌گذشت، احساس می‌کردم که زمانمان تمام شده است و نمی‌توانیم از این مهلکه فرار کنیم.

بیرون از خانه، خیابان‌ها پر از دود و خرابه بود. مردم با وحشت و اضطراب در حال فرار بودند. همه به دنبال مکانی امن می‌گشتند. ناگهان صدای مهیبی از نزدیکی به گوش رسید و خانه به لرزه افتاد. با دستم جلوی صورتم را گرفتم تا از خرده‌های شیشه در امان بمانم. نمی‌دانستم که چقدر دیگر می‌توانیم دوام بیاوریم.

آراز غلامی
یکشنبه، ۱۴ جولای ۲۰۲۴
Nazar Amulet