تقلیدات و مکافات
وقتی تصمیم میگیری کاری غیرعادی یا سخت انجام بدی، اگه کسی قبل از تو این کارو نکرده داستان عجیبغریبی پیش میاد و نمیخوام الان درموردش حرف بزنم اما اگه فرد یا افرادی باشه که قبل از تو اینکارو کردن، تبدیل میشن به یکی از انگیزهها و محرکهات برای انجام اون کار. چون بهرحال کسی قبلا تونسته این کارو انجام بده پس توهم میتونی.
برای مثال برای ترک سیگار، عکسالعملها تو دو دسته قرار میگیرن، افراد غیرسیگاری که هیچایدهای در مورد اینکار و سختیهاش ندارن خیلی صوری میگن آفرین و آره تو میتونی و غیره ولی تو چهرهشون هیچ حس واقعیای در این مورد نیست. گروه دوم، افراد سیگاری هستن که کاملا دلسردت میکنن با گفتن این حرفا که ترک ممکن نیست و فقط میشه تعطیلش کرد و اینها.
در این بین، گروه یا بطور دقیقتر فرد سومی هم پیدا میشه گاهن. کسی که خیلی ساله ترک کرده و تشویش و تنش و سختنیکشیدن تو چهرهش مشهود هست و بهت میگه آره میشه و تو واقعا حس میکنی که آره میشه و انگیزه و اراده پیدا میکنی برای شروع کردن یا ادامه دادن.
حالا چهچیزی متلاشی میکنه این طرز فکرت رو؟ اینکه همون فرد که شاید تنها انگیزهی تو هست برای ترککردن یا بطور کلی انجام اون هرکاری، خودش گاهن شیطنت میکنه و یه سری به عدم اون کار میزنه. اون موقع تو میمونی و کاری که شروع کردی ولی دلیل یا انگیزه اصلیت از بین رفته. حالا باید خودت بشی پرچمدار کارت و برای خودت دلیل پیدا کنی برای ادامه دادن.
مثال دیگهی این مسئله برمیگیرده به اوایل دانشگاه. داشتم درمورد کافهای جستجو میکردم که رسیدم به یه وبلاگ. متعلق به دختری دانشجو که خاطرات گروهشون در مورد جاهایی که رفته بودن و کارهایی که کرده بودن رو مینوشت. سوالی برام ایجاد شد. چرا من همچین گروهی نداشته باشم؟ اگه میشه اینطور دورهم جمع شد و کارای هیجانانگیز کرد چرا که نه؟ تلاشهای متوالیم برای جمع کردن دوستای مختلفم دورهم و تشکیل همچین گروهی بعد از چندبار شکست بالاخره نتیجه داد و گروهی تشکیل دادم که بخش زیادی از وبلاگ سابقم (سوزلر) خاطرات این گروه بود از جاهایی که رفته بودیم و کارهایی که کرده بودیم.
کار به جایی رسید که همون دختری که وبلاگش رو دیده بودم جوین شد به گروه ما و خاطرات مشترکی ایجاد شده برای هردومون. اما بعدن فهمیدم مطالب اون وبلاگ تخیلات اون دختر بوده نه اتفاقات واقعی!
یعنی من گروهی رو تشکیل داده بودم با اطمینان از دلایلی برای وجود داشتن همچین گروهی که در حقیقت وجود نداشتن.
مثال بعدی، روزهای اولی که برای برگزاری استارتآپ ویکند تبریز برنامهریزی میکردیم جلساتی داشتیم که در اون هرکسی روابطی که داشت و کسانی رو که میشناخت و ممکن بود تو برگزاری بهمون کمک کنن رو معرفی میکرد. از بقال سرکوچه تا کارخانههای نساجی و گاوداری و حتی کار به باراک هم کشید. اون موقع هرچهقدر به مغزم فشار آوردم کسی به ذهنم نیومد و خیلی ناراحت شدم از اینکه هیچکسی رو نمیشناسم برای همچین کارهایی. قبل از اون هم تصمیم گرفته بودم از لاکم بیام بیرون، ولی اون روز مصممتر شدم و سعی کردم روابط اجتماعیم رو بهبود بدم و افراد بیشتری رو در هر زمینهای بشناسم. کموبیش موفق هم شدم و طبق معمول، بعدن فهمیدم بیشتر حرفهایی که تو اون جلسه زده شد توهمی بیش نبوده.
شنبه، ۲۰ ژانویه ۲۰۱۸