یادمون نره زندگی کنیم
واقعیت اینه که کرهی خاکی اصولا هیچوقت رنگ آرامش به اون شکلی که ما رویاپردازی میکنیم رو نخواهد دید. درگیریها و مشغلهها و جنگها و غیره همیشه وجود خواهند داشت. انتظار برای رفع همهی مشکلات سپس شروع کردن به زندگی عاقلانه نیست. همین الان شروع کنیم. تا جایی که میتونیم خوب زندگی کنیم. تا جاییکه میشه بیشتر بخندیم. بیشتر محبت کنیم. بیشتر و مفیدتر کار کنیم. چه بسا همین شروع مدتی بعد تکههایی از پازل آرمانشهری و شهروندسیارهای باشه و رویامون رو در واقعیت ببینیم. اگه هم نشد، چیزی از دست نمیدیم. لحظاتمون رو زندگی کردیم 🙂
چهارشنبه، ۳۰ دسامبر ۲۰۱۵
مثل یه مسافر که نیومدن استقبالش
سنگینترین روزها وقتیه که تغییر تو راهه و تو آخرین کسی باشی که تغییر میکنی. مثل حس آخرین عضو گروه وقتی اعدام میشه. حتی همگروههاش هم نیستن که بگن چه بدبخت. یا حس پدر مادری که بچههاشون رفتن اون سر دنیا و الان نشستن تو خونه دارن درودیوار رو نگاه میکنن. یا شاید شبیه اون حسی که بعد از تصور یه نگاه مشتاق داری. اون لحظه که میفهمی اون تصویر، تصور بوده و واقعیت نیست.
من قلب شکستهی جک هستم.
چهارشنبه، ۱۶ دسامبر ۲۰۱۵
رفع مشکل ارتباط با مخازن پکیج روبی
اگه تو روزهای اخیر شما هم مشکل برقراری ارتباط با مخازن Gem (مدیریت پکیجهای روبی) داشتید بخاطر محدودیتهای https هست. کافیه پیشفرض مخازن رو تغییر بدید به http تا دوباره ارتباط برقرار بشه. برای اینکار دستور زیر رو در ترمینالتون وارد کنید:
gem source -a http[rubygem]
سهشنبه، ۱۷ نوامبر ۲۰۱۵
سفرنامه تهران و شروع یک دوستی
مدتی پیش یکی از دوستان قدیمیم بهم زنگ زد و بعد از ملاقاتمون کارت عروسیش رو بهم داد و با تهدیدهایی قانعم کرد که اول مهر ۷۰۰ کیلومتر از موقعیت فعلیم دور بشم و برم به مراسم عروسیش وگرنه نه من نه اون.
متن در حال بازنویسی.
جمعه، ۲ اکتبر ۲۰۱۵
باور کنید ما مُردیم
در کمتر از یک هفته به دو پناهگاه حیوانات حمله (!) کردن و ابتدا حیوانات آسایشگاه ورامین رو کشتن و صاحبش رو هم چاقو زدن. بعد هم به آسایشگاه خانم رئوفی حمله کردن و آتیشش زدن و هم حیوانات ساکنش و هم صاحب و بانی اونجا خانم رئوفی رو در آتشسوزی کشته شدن.
یادمه تو مستند «میراث آلبرتا ۲» یه بزرگواری رو نشون میده تو آلمان. میگه که اینجا اومدن افتخار چندانی نداره و اینا. بعد میگه بعد از جنگ جهانی دوم برلین با خاک یکسان شده بود و در عرض ۶۰ سال مردمش دوباره ساختنش. [پس ما هم میتونیم کشور خودمون رو بسازیم.]
خیلی دوست دارم این خبرها رو بهش بگم و دوباره نظرش رو بپرسم. ویرانههای فیزیکی رو آره. ۶۰ سال زیاده، تو ۶ سال میسازیم همهچی رو. ویرانههای مغزی رو چیکار کنیم؟ بوی گند افکار فاسدشده رو چیکار کنیم؟ چطوری بسازیمش؟ با این حجم بازتولیدش چطوری مقابلش بایستیم؟ به چه چیز اینجا باید امیدوار باشیم ما؟ چی رو اصلاح کنیم؟
یکشنبه، ۳۰ آگوست ۲۰۱۵
شیرینی و تلخی
٣١ مرداد ھست. ٣١ روز مونده تا پاییز و چندماھی گرمای بیسابقهی تابستون رو که احتمالا به لطف خشک شدن دریاچه ی ارومیه بود رو تحمل کردیم. تبریز عموما شھریور خنکی داره و شب ھاش نوعی حس خوب که ھیچ وقت نتونستم اسمی براش پیدا کنم. ٣١ روز فرصت داریم از شب ھای شھریوری نھایت استفاده رو ببریم و اون حس خوبه رو تجربه کنیم. بعدش سه ماه پاییز ھست و کافه نشینی و سیگار و قھوه و آھنگ ھایی از کسانی مثل احمد کایا. روزھای سختی درپیش ھست.
گاھی وقتا فکر میکنم چرا مردم ھمه ش دنبال احساس ھای خوب ھستن. با فرض اینکه معنی خوب و بد رو میدونیم، چرا باید به حسی صفت خوب یا بد داد؟
مثل اینکه بگیم زندگی شیرین، حال اینکه یکی از بھترین مزه ھای دنیا مزه ی تلخ قھوه ھست. چرا اگه بگیم زندگی تلخ حس بدی رو منتقل میکنه؟
آدم ھا عموما وقتی با کسی ھستن، تعداد آھنگھایی که میتونن گوش کنن انگشت شمار و تعداد کتاب ھا یا سایر محتواھایی که با حسشون سازگار باشه تقریبا صفره.
حال اینکه وقتی تنھا ھستن، یا از کسی جدا شدن، تقریبا تمامی آھنگ ھا و کتاب ھا و خیابون ھا و پیاده روھا و پارک ھا و کلا ھرچیزی و ھرجایی برای اونھاست.
نمیدونم، شاید ھم دارم به خودم تسکین میدم.
شنبه، ۲۲ آگوست ۲۰۱۵