مشکلات و حل مشکلات
برای حل یه مشکل، اول باید شناختش. نه؟ ولی به چه قیمتی؟ وقتی یکی از باارزش ترین دارایی ھای ھر انسان زمان ھست، چقدر و چه مدت زمان باید برای حل شدن مشکلی صرف بشه تا بشه اون مشکل رو حل شده دونست بدون اینکه احساس کنی زمان رو از دست دادی؟ آلترناتیو چی ھست؟ بی اعتنایی و ادامه؟ پیش فرض گرفتن یکی از حالت ھا و ادامه؟ صرفا ادامه؟
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را، تبه کردم جوانی را
– شھریار
یکشنبه، ۲۷ مارس ۲۰۱۶
در ستایش سادگی
یک ربع بعد، ریوخین در تنھایی محض نشسته بود؛ روی ظرفی از خوراکی ماھی خم شده بود و استکان پشت استکان ودکا می خورد و ھر لحظه خود را بھتر درک می کرد و متوجه می شد که در سراسر زندگی اش حتی یک چیز قابل اصلاح باقی نمانده است.»
مرشد و مارگریتا | میخائیل بولگاکف
وقتی ۴ تا آھنگی که تو فولدر تازه خالی شده ی دانلودھا تبدیل میشه به بھترین ۴ آھنگی که میتونی پشت سرھم گوش بدی و وقتی فیلم Eight Hateful The که کل داستان داخل یه کلبه بین کوھستان ھا اتفاق میافته لقب بھترین فیلمی که این اواخر دیدی رو میگیره، به این نتیجه می رسیم که باید بازم زندگی رو ساده تر کرد. بدنم و مغزم می طلبه سادگی رو. ھر فکر یا چیزی که اضافه ست باید حذف بشه، باید فقط ساده ترین چیزھا باقی بمونن. باید فراغت خلاصه بشه به نصف شب کنار پنجره ی نیمه باز ایستادن و بیرون رو تماشا کردن.
سهشنبه، ۲۲ مارس ۲۰۱۶
زاویه دید
وقتی خودت رو به کسی معرفی می کنی که خواسته بشی، و اون نمیخوادت، تلاش برای دیدن عیبھا و ایرادھاش، اوضاع رو بھتر نمیکنه، چون میشه اینطور بھش نگاه کرد که کسی با ھمهی عیب ھا و ایرادھاش بازم تو رو نخواسته. حس اینکه کسی بقدری خوب بوده که تورو نخواسته به مراتب قابل تحملتره.
محبوب من، حرف ھایی است ھمچون لیمو شیرین، به ھنگام نگوییم تلخ می شود. مصائبی ھم ھست که اگر به ھنگام پریشانی نکنی، خنده دار می شوند. مثل گفتن از عشق وقتی که مژه ھایت سفید شده، یا وقتی که رو به آخرین غروب نشسته ای. محبوبم، بھار که می رسد باد سینه سپر کرده چاقو در درست به درختسان می رود و باغ ھا را قرق می کند، «دست می برد زیر لباس سیب» محبوبم، حوالی بھار که می شود ھمه ی آرزوھایم را کارتن می کنم، با نخ قند و کش، در کارتن ھا را سفت می بندم. می برم در زیرزمین آرزوھایم می گذارم تا پس از تعطیلات نوروزی دوباره آن ھا را بیاورم که از قدیم گفته اند از این ستون به آن ستون فرج است.
برشی از «دست بردن زیر لباس سیب» نوشته ی محمدصالح علا.
شنبه، ۱۹ مارس ۲۰۱۶
کوکاکولا
اواخر دوران ابتدایی بصورت ھفتهای از پدرم پول میگرفتم. منتھا این پول صرفا کفاف کرایه تاکسی بمدت ٧ روز رفت و برگشت رو میداد و از اونجایی که جمعه تعطیل بود سھمیه پول اون روز رو می تونستم چیزی بخرم یا پس انداز کنم. تعطیل بودن روزی وسط ھفته یا باریدن برف به معنی آزادی عمل بیشتر بود و ھنوزم وقتی بھش فکر می کنم ذوق زده میشم. اون موقع ھا اعتیاد شدیدی به کوکاکولا با قوطی فلزی پیدا کرده بودم. قسمت بد ماجرا این بود که قیمت اون دوبرابر پولی بود که میتونستم ھر ھفته صرف خریدش کنم. به عبارتی، خریدن یه کوکاکولا مساوی بود با دو ھفته ھیچ چیزی نخریدن. نتیجه ش این بود که گاھا دل رو به دریا میزدم و میخریدمش ولی از ھمون لحظهی خرید عذاب وجدان و ناراحتی بابت دو ھفته راکد بودن کل وجودم رو میگرفت. این حس بقدری در من نھادینه شد که ھنوزم که ھنوزه وقتی کوکاکولا با قوطی فلزی میخرم یه حس ناراحتی عجیب پیدا میکنم و گاھا چند ساعتی طول میکشه یادم بیافته الان دوران راھنمایی نیست.
سهشنبه، ۱۵ مارس ۲۰۱۶
به کمپین ماهیکوچولو بپیوندید
کمپین ماهیکوچولو بطور خلاصه میگه:
«قراردادن ماهی در سفرهی هفتسین نه از رسوم سنتی ماست و نه کاری اخلاقی، این موجودات دوستداشتنی بسیار به حرکت و ضربه حساس هستند و این اتفاقات میتواند باعث سکتهی آنها شود پس نگهداری در یک مکان تنگ همچون شکنجهای دائمی برای ماهی است. کمپین ماهی کوچولو از شما میخواهد با خرید کتاب «ماهی سیاه کوچولو» به جای ماهی قرمز علاوه بر نجات زندگی این فرشتگان بیزبان، به گسترش فرهنگ کتابخوانی نیز کمک کنید.»
افتخار طراحی و برنامهنویسی وبسایت به من رسید و امیدوارم حرکت مثبتی باشه در جهت دفاع از حقوق حیوانات و گسترش فرهنگ کتابخوانی.
چهارشنبه، ۹ مارس ۲۰۱۶
اندک اندک جمع مستان میرسند
٢۵ بھمن برای خیلی ھا روز ولنتاین بود و خوشحال کننده. برای من ھم، برخلاف سال ھای قبل، خوشحال کننده بود. چرا که متوجه شدم برزخ بین دانشگاه و سربازی که قرار بود درحالت عادی بیش از ٧ ماه طول بکشه ممکنه تو چند روز تموم بشه. دلیلش رو نفھمیدم برای چی ولی متوجه شدم یه فرصت خاص پیش اومده که بر اساس اون قبل از اون صف انتظار ھم امکان اعزام ھست. نکته ھیجان انگیزش این بود که حتی امکانش وجود داشت اول اسفند یعنی ۵ روز بعد از اقدامم اعزام بشم.
اما، دانشگاه آخرین ضربه ش رو بھم زد و به دلیل قانون احمقانه ای، تاریخ اتمام تحصیل من رو ٣٠ بھمن ذکر کرده بودن که قابل تغییر ھم نبود. در نتیجه امکان اعزام برای اسفند منتفی شد و منتظر موندم تا یک اسفند مججدن اقدام کنم برای یکم اردیبھشت. اما، به خاطر الطاف یکی از شبه دوستانم چند روزی صبر کردم برای پذیرش یا ھرنوع تسھیل دیگه ای، با چندنفری صحبت کنیم.در بین این کش و قوس ھا ھزار و یک بار انواع ادارات و سازمان ھا رو رفتم و برگشتم.
روز واقعه این شبه دوست ناپدید شد. دست از پا درازتر برگشتم که دفترچه ی آماده به اعزام رو ثبت کنم برای یکم اردیبھشت، ولی متوجه شدم ظرفیت یکم اردیبھشت یک روز قبل تموم شده و از اون روز برای یکم تیر ثبت آمادگی میشه… [اگه این متن فیلم بود اون لحظه می شد دوربین چندبار دور خودش بچرخه تا حس اون لحظه م بیان بشه.] دفترچه ثبت شد و اومدم بیرون و چند ساعتی قدم زدم.
دوشنبه، ۲۹ فوریه ۲۰۱۶