صدای تو از «آن» و از جاودان میسرايد
مطلبی که امیر مهرانی در وبلاگش نوشته از اولین کامپیوترش، من رو پرت کرد به دوران کودکیم و ماجرای خریدن اولین کامپیوتر خودم.
من تا آخر دوره ابتدایی عضو کانون بودم و تو کلاسهای مختلفش شرکت میکردم. بعد از ورودم به دوره راهنمایی خواستم این امکان رو مقداری ارتقا بدم و عضو کتابخانه تربیت شدم. عضویتم در اونجا بلامانع بود ولی پسر بودنم مانع از حضور و مطالعه در کتابخانه میشد و صرفا حق این رو داشتم که برم اونجا و کتابی بردارم و بیرون بیام. این محدودیت کمکم با گذشت زمان و شناختی که مسئولین کتابخانه از من پیدا کردند و همچنین با درنظر گرفتن سنم از بین رفت و اجازه پیدا کردم در سالن مطالعه مجلات (و نه سالن اصلی) بمونم و همونجا کتاب بخونم.
بعد از مدتی عناوین کتابهایی که به امانت میگرفتم توجه آقای الف. مدیر وقت اونجا رو جلب کرد. مثل کتاب «مشتری، بزرگترین سیاره» نوشته آیزاک آسیموف که در برخورد اول مقداری عصبانیت هم بههمراه داشت. چرا که فکر میکرد من محتوای کتابهایی که میگیرم رو نمیفهمم و فقط جهت خودنمایی اینکارو میکنم. اما با جواب دادن به سوال اینکه وزن هر لیتر از گازهای سطح سیاره مشتری چقدر هست این حس کاملا برطرف شد.
این ملاقات شروع جلسات متعدد و صحبتهای زیادی بین من و آقای الف. شد که مشتاق بود از برنامهم برای آینده اطلاع پیدا کنه. در اون ایام سرگرمی من سروکله زدن با کیتهای الکترونیکی و ساختن چیزهای مختلف با اونها بود ولی درکنار اون دوست داشتم کامپیوتر داشته باشم و از طریق اون به منابع نامحدود اطلاعات اینترنت که قبلا توسط یکی از فامیلها با آن آشنا شده بودم دسترسی پیدا کنم. دوست داشتم کتابهای برنامهنویسی عهد بوقی که در کتابخانه تربیت دیده بودم و محتوا و تمرینهای اونها رو عملی کنم و نتیجه هرکدوم رو ببینم. کامپیوتر برای من یه کیت الکترونیکی بزرگ بود. چیزی که باهاش میشد خیلی فراتر از چیزهایی که من ساخته بودم رفت.
آقای الف. قول داد تا جای ممکنه برای خرید کامیپوتر کمکم کنه و ازم خواست با پدرم ملاقاتی داشته باشه. پدرم به اونجا رفت و پیشنهاد خرید با شرایط اقساطی یکی از دوستان آقای الف. رو قبول کرد و من آماده شدم وارد مرحله جدیدی از زندگیم بشم.
مدتی به پیداکردن قطعات مختلفی که ما (درواقع اون دوست آقای الف.) نیاز داشتیم گذشت و من هر شب با فکر هزاران کاری که قراره با این کامپیوتر بکنم و دنیایی که قراره به روم باز بشه میخوابیدم و صبح با همین فکر و خیال بیدار میشدم. تا اینکه روز موعود رسید و آقای الف. باهامون تماس گرفت و گفت که سیستم آمادهست. بیشتر ساعات اون روز رو من تو هپروت بودم و دقیق یادم نمیاد چه اتفاقاتی افتاد. ولی بالاخره سیستم رسید خونه و من بدون اینکه هیچ ایدهای در مورد هیچچیزی داشته باشم شروع کردم به وصلکردن سیمهای مختلف با تطبیق شکل ظاهری کابلها. حس اون لحظهای که دکمه پاور رو زدم و سیستم روشن شد و «صدای» فن اومد رو میتونم با حس اینکه الان یه تور قطب جنوب برنده شده باشم میشه مقایسه کرد.
سیپییو ۱.۶ گیگاهرتزی، رم ۱۲۸ مگابایتی،کارت گرافیکی ۱۶ مگابایتی و هارد ۲۰ گیگابایتی به همراه سیستمعامل ویندوز ۹۸ اولین ابزار من برای ورود به این دنیا بود. سرعت یادگیریم به حدی بود که دو هفته بعد داشتم برای دوستم ویندوز نصب میکردم و دو ماه بعد به کل مجموعه آفیس مسلط بودم. Visual Basic 6 و Turbo C هم که اولین محیطهای برنامهنویسیم بودن. یادش بخیر.
چهارشنبه، ۱۸ آوریل ۲۰۱۸
دستورالعمل تشخیص موسیقی خوب از بد
برای تشخیص موسیقی خوب از بد یک راه ساده وجود دارد. با در نظر گرفتن این فکت که موسیقی ابزاریست برای انتقال حس و فکت دیگری که موسیقی باید حسهایی را انتقال دهد که زبان از بیان و انتقالش عاجز است، مسئله حل میشود. اگر شما موسیقی میسازید یا موسیقیهای زیادی گوش میکنید با این دو فکت میتوانید تشخیص دهید که دستاوردتان/کشفتان خوب است یا بد. مثلا اگر در حین گوش دادن Zahidem احساس کردید آهن مذاب درون رگهایتان حرکت میکند و به خودتان میپیچید یعنی این موسیقی شاهکار است.
سهشنبه، ۱۷ آوریل ۲۰۱۸
در باب مصائب زندگی
بزرگی گفته بود بزرگترین مشکل زندگی اینه که لحظات خاصش موسیقی پسزمینه نداره. اما تو عصر حاضر که میشه هندزفری گذاشت و در حین گوش دادن به Zahidem رفتن کسی رو از بالای پلعابر پیاده تماشا کرد این حرف چندان مصداق نداره.
بهنظر من مشکل زندگی الان اینه که بعد از اتفاقات بزرگش تیتراژش بالا نمیاد و زندگی تموم نمیشه. مثلا تو چند شب همهچیزت رو از دست میدی و بعدش باید به زندگی ادامه بدی. بعدش دوباره باید صبح بلند شی و صبحونه بخوری و بشینی پشت کارت. دوباره کد بزنی و انگار نه انگار که چند ساعت قبلش زندگیت متلاشیشده.
دیگر اینکه زیاد خسته و به همه چیز بیعلاقه هستم. فقط روزها را میگذرانم و هرشب بعد از صرف اشربهء مفصل خود را به خاک میسپارم و یک اخ و تف هم روی قبرم میاندازم. اما معجز دیگرم این است که صبح باز بلند میشوم و راه میافتم.
– از نامههای صادق هدایت به محمدعلی جمالزاده
سهشنبه، ۱۷ آوریل ۲۰۱۸
نامهای به من در ۱۰ سال دیگر
سلام آراز،
امروز وقتی بیدار شدم احساس کردم حرفهایی دارم که دوست دارم بهت بگم. برای کسی که به خاطر تغییرش از خوابم میزنم و چندساعت قبل از طلوع آفتاب شروع میکنم به کار کردن. بالاخره بیشتر از هرکسی من میشناسمت. ۲۵ سال از ۳۵ سال سنات رو من زندگی کردم.
۴ صبح بیدار شدنهات به کجا رسید؟ بالاخره تونستی خودت رو از این مخمسه نسلاندرنسل بکشی بیرون؟ بالاخره تو راست میگفتی یا اونایی که ساعت ۱۰ بیدار میشدن؟ زندگی ارزشش رو داشت یا نداشت؟
هنوزم زندگی رو برای خودت سخت میگیری؟ هنوزم خودت رو مسئول هر اتفاق خوب و بدی میدونی؟ بالاخره تونستی اون پسره که از اتوبوس جا موند رو فراموش کنی؟ یا هنوزم ناراحتی بابتش؟ هنوزم آرشیو جمع میکنی از لحظات زندگیت؟ هاردت الان چهقدره حجمش؟ ۱۰۰ ترابایت؟ ۱۰۰ ترابایت خاطره و عکس و فیلم از هر لحظهی بدردنخور زندگیت؟
امیدوارم سر حرفت مونده باشی و همچنان لب به هیچ تسهیلکنندهی زندگی نزنی. امیدوارم همچنان معتقد باشی هوشیاری در کل روز هم کم است و باید شبها موقع خواب هم فکر کرد. ثابت کردی که میشه ترک کرد نه تعطیل؟ دهن جماعت فاضل رو بستی؟ یا نه؟ تو هم شدی یکی مثل اونا؟ هنوزم فکر میکنی رسوایی بهتر از همرنگ شدنه؟ یا نه تو هم شدی یکی مثل همهی رباتهای صبح کار ظهر غذا شب خواب؟
از عشق و عاشقی چهخبر؟ گیرکردی موندی پیش از یکی از اهالی گذشته یا تونستی بگذری؟ مطمئنم این یکی رو به جایی نرسوندی. تو اون سن هم که نصف موهات سفید شده و چشماتم که کور. گوشه یه خونه تنهایی نشستی و داری کلکسیون تمبر جمع میکنی. تنهایی بهتر بود نه؟
از ایدههات چهخبر؟ از لیست بدون انتهای استارتآپهات که یکی بعد اونیکی متلاشیشدن؟ بالاخره تونستی سرمایهگذار پیدا کنی؟ یا نتونستی و تو هم شدی یکی مثل هزاران کارگر خط تولید که لیسانس کامپیوتر دارن؟ خودمونیم ما که نفهمیدیم این مدرک رو برای چی گرفتی. امیدوارم تو فهمیده باشی و به دردت خورده باشه.
راستی رفتی یا موندی بالاخره؟ نکبت و تیرهبختی اینجا رو ترجیح دادی یا فلاکت و بدبختی اون ور رو؟ شاید الان موهاتو رنگ کردی تا قاطی جماعت اونجا بشی. اصلا میتونی این متن رو بخونی؟ یا کنت اسپیک؟
امیدوارم موقعی که این نامه رو گرفتی زنده نباشی یه خاکی به سرت شده باشه و دستکم با یک تریلی تصادف کرده باشی و جسدت رو با سطل جمعکرده باشن. امیدوارم ثابت کرده باشی که حق داشتم بکشمت و لیاقت زندگی کردن نداشتی.
با آرزوی مرگات،
خودت، در ساعت ۴ صبح دوشنبه بیستوهفتم فروردین ۱۳۹۷.
I’ve stored the one, the one I knew
Can’t see you through this, burying you
Lost in a world of self abuse
Emotional ties, unhinged from you
– Misconstrue
دوشنبه، ۱۶ آوریل ۲۰۱۸
سرم شلوغ نیست، فقط بیشعورم
۹ صبح بیدار میشم و نیمساعتی روی تخت میچرخم. حداقل یه ساعت دیگه رو تو همون حالت صرف چککردن توییتر، اینستاگرام، کانالها و گروههای تلگرام و چند دهتای دیگه از شبکههای اجتماعی میکنم. بعدش بلند میشم و بدون اینکه کوچکترین ورزشی کرده باشم بهزور و به کسلترین شکل ممکن آبی به دستوصورتم میزنم و میشینم سر میز صبحونه. تلوزیون رو باز میکنم و کانالها رو بالا و پایین میکنم. ساعت شده ۱۱. چیزی خورده و نخورده میرم سراغ لپتاپ. مرورگر رو باز میکنم و بازم یهدور شبکههای اجتماعی رو چک میکنم. ساعت میشه ۱۲. میرم سراغ سایتهای خبری. چندجا بمب ترکیده. با هشتگ PrayForChandja چندتا توییت میکنم. یه سلفی از خودم میگیرم و با کپشن «شروع یه روز کاری خوب» میذارم اینستاگرام. در همون حین چشمم میخوره به چندتا عکس، یاد یه فیلمی میافتم. بازش میکنم و فیلم رو نگاه میکنم. ساعت میشه ۲. وقت ناهاره. ناهار رو میخورم و برمیگردم سراغ کار. امروز کلی کار دارم که انجام بدم. گوگل کیپ رو باز میکنم و لیست نامتنهایی کارهام رو نگاه میکنم. چندتا ایدهای که دیشب به ذهنم رسیده بود رو هم به لیست اضافه میکنم. به این فکر میکنم که کاش ۱۰-۲۰ نفر کارمند داشتم و اونها اینکارارو میکردن. من حیفم با این نبوغم. تو همین فکرا یه نوتیفیکیشن از توییتر میاد. یه نفر منشن زده بهم. جوابش رو میدم. دوباره یه نوتیفیکیشن از اینستاگرام میاد، چندنفر عکسم رو لایک کردن. یه کامنت تبلیغاتی هم هست. من که گوشی رو برداشتم بذار تلگرام رو هم چک کنم. چندتا نوتیفیکیشن از چندتا کانال هست. اونا رو چک میکنم. ساعت شده ۴. روزا چقد سریع میگذرن. دلم میخواد یه پست وبلاگ از اینکه روزا چقد سریع میگذرن بنویسم. پنل مدیریت وبلاگم رو باز میکنم. احساس میکنم گردن و کمرم درد میکنن. قولنجم رو میشکنم و میرم دراز میکشم. چشمام رو میذارم رو هم و وقتی باز میکنم ساعت ۶ شده. گوشیم رو برمیدارم و یهدور دیگه شبکههای اجتماعی رو چک میکنم. ساعتشده ۷. لباسام رو میپوشم برم پیادهروی. کتابم رو که دوستم بهم داده برمیدارم تا تو یه کافهای بخونم، میرسم کافه. ساعت شده ۸. سفارشم رو میدم و میشینم. کتاب رو باز میکنم و به جلدش نگاه میکنم. یه نوتیفیکیشن میاد. یهبار دیگه شبکههای اجتماعی رو چک میکنم. ساعت میشه ۹. حالا کی میخواد اینهمه راه رو برگرده. کتابمو برمیدارم و برمیگردم خونه. ساعت شده ۱۰. شام میخورم. ساعت شده ۱۱. میشینم پشت لپتاپ، یه دور دیگه شبکههای اجتماعی رو چک میکنم. ساعت شده ۱۲. یه آهنگ رپ باز میکنم و تصمیم میگیرم از فردا این روال رو عوض کنم. لپتاپ رو خاموش میکنم و دراز میکشم رو تخت. برای آخرینبار یه دور تو توییتر و تلگرام و اینستاگرام میزنم. چشمام دارن بسته میشن. ساعت شده ۱. چشمام رو میبندم.
مرتبط: همین حالا لیستهای درانتظارتان را تخلیه کنید
یکشنبه، ۱۵ آوریل ۲۰۱۸
درباب کامیونیتیستیزها
کامیونیتی به مجموع افراد صاحبنظر در زمینهای علمی یا تخصصی گفته میشه که دورهم جمع میشن و برخی تصمیمات راهبردی میگیرن و فعالیتهای توسعه و بهبود اون زمینهی علمی یا تخصصی رو انجام میدن. اما با توجه به اینکه ما برای هر چیزی که نسخه ایرانی تولید میکنیم، اینجا در اصطلاح عمومی کامیونیتی به افرادی گفته میشه که علاقهمند به حوزهای هستن و دورهم جمع میشن تا از کارهای جدید اون حوزه مطلع بشن و یا چیزی تدریس کنن یا اگه چیز جدید ساختن یا کشفکردن به بقیه معرفی کنن.
حالا در این بین افرادی هم هستن که نگاه انتقادی دارن به این مسئله و فکر میکنن وجود این کامیونیتیها به هیچ دردی نمیخوره و بیشتر بهونهای برای دورهمی هست نه انجام کارهای واقعی کامیونیتی چه به مفهوم ایرانی و چه به مفهوم غیرایرانی.
حالا بین این منتقدین گروهی هم هستن که بالکل از ریشه زدن و صبح تا شب و شب تا صبح بر ضد هر حرکت مفید و غیر مفید کامیونیتی و اعضای اون بداههسرایی میکنن و تا کل ماجرا رو از بین نبرن ولکن معامله نیستن.
این گروه منو یاد کاراکتر تادئوس برادلی (Thaddeus Bradley) تو فیلم Now You See Me میندازن که چون استعداد لازم برای شعبدهباز بودن رو نداشتن شروع کردن به لو دادن ترفندها و تکنیکهای شعبدهبازها. تو این ماجرا هم بیشتر این افراد کسایی هستن که نتونستن جایی برای خودشون پیدا کنن در این کامیونیتیها.
من هنوز تو مسئله گیرکردم که چرا عدهای نمیتونن رد بشن؟ اگه علیه یا له چیزی نظر نداده از کنارش بگذرید امتیازش رو از دست میدید یا چی؟ وات د فاک ایز رانگ ویت یو؟
پنجشنبه، ۱۲ آوریل ۲۰۱۸