هشتم ژوئن ۲۰۱۸، استانبول
اینروزها استانبول بطرز طاقتفرسایی گرم شده و قراره گرمتر هم بشه. در کنار اون وسط دوتا دریای بزرگ بودن باعث شده رطوبت هوا از مرزهای تحمل رد بشه و برسه به ۷۰ درصد. این مسئله در عصرها خیلی تاثیرگذار هست تا جاییکه تو مسافت ۶۰۰ متری بین شرکت و آپارتمانم بطور کامل خیس عرق میشم و ممکن نیست بدون دوش گرفتن بقیه ساعات روز رو زنده بمونم.
مشکل تو ساعاتی که تو شرکت بودم و سیستم تهویه رو روی ۱۸ درجه تنظیم کرده بودم به چشم نمیاومد تا اینکه «مهند» همکار عربم بالاخره دلش رو به دریا زد و گفت با وجود کاپشنش نمیتونه تمرکز و کار کنه. لازم به یادآوری هست که اون نصف عمرش رو توی دبی و عربستان و آفریقا و کشورهای اینچنینی کار کرده و هیچ ایدهای درمورد اینکه من چطوری با یه تیشرت دمای اتاق رو روی ۱۸ درجه گذاشتم نداره.
در نهایت بعد کشمشهای فراوان توافق کردیم قبل از ناهار دما روی ۱۸ باشه و بعد از ناهار روی ۲۸ و اینطوری شد که من صبحها تبریزم و عصرها تو آفریقا.
پدر و مادر مهند توی سوریه زندگی میکنن و تلاشهاش برای قانعکردنشون به مهاجرت با وجود بمبی که نزدیکی خونهشون تو دمشق ترکیده فعلا نتیجهای نداشته و من آرزو کردم که چنین چالشی از من دور بادا.

تولد مهند.
جمعه، ۸ ژوئن ۲۰۱۸
فارغ از هیاهوی دنیا
تقدیم به خاله عزیزم که امروز بعد از ۱۰ سال مبارزه با سرطان به آرامش رسید.
چهارشنبه، ۶ ژوئن ۲۰۱۸
عاقلتر از آنیم که دیوانه نباشیم
یکی از احساساتی که باعث میشه بیشتر به پیر شدنت پی ببری از اون لحظه شروع میشه که تو دیگه چیزی برای انجام دادن یا فکر کردن در زمان حال نداری. کل خندههات و ناراحتیهات و کارهات مرتبط به چیزی در گذشتهست. احساسات گذشته یا اتفاقات گذشته. حتی استرس این رو میگیری که مبادا خاطراتت فراموش بشن و با بارها و بارها مرورش میکنی تا یادت نره. این بحران برای کسایی مثل من که صبح تا شب پشت کامیپوتر هستن شدیدتر هست. چرا که عادت کردیم به دکمه Ctrl+Z یا مرور فولدرهای قدیمی و دسترسی آنی به هرچیزی که قبلا بوده به همون شکل سابقش.
این چیزهای گذشته قرار هم نیست خیلی تکاندهنده و خاص باشن. حتی شباهت یه دستبند که تازه گرفتی به یه دستبند دیگه. حتی یه والپیپر قدیمی که تو یه زمان خاصی از زندگیت ازش استفاده میکردی کافیه تا تو رو به مولکولهای تشکیلدهندهت تجزیه کنه.

دستبند.
Filiz filiz harelendim dağlara uymak için
Kan gölünde kurulandım hayatı duymak için
Kavgalara kuyulandım sabaha varmak için
~ Ahmet Kaya
دوشنبه، ۴ ژوئن ۲۰۱۸
دوم ژوئن ۲۰۱۸، استانبول
امروز صبح متوجه شدم شیر دستشویی بسته نمیشه و پس از اندکی نگاه درمانده به سقف یادم اومد که تو یکی از بندهای قرارداد خونهم گفته شده مسؤلیت خرابیهای احتمالی به عهده صاحبخونه هست. باهاش تماس گرفتم و اومد شیر رو درست کرد و رفت و من نفس راحتی کشیدم.
بیست روز بعد از مهاجرت و تعطیلی چایخانه «حسین آبی» بخاطر رمضان یه چایساز سفارش دادم و به استقلال چایییایی و دمنوشیایی رسیدم.

چایساز.
اون چیزی که کنارش میبینید هم گرامافون نیست. اجاق الکتریکی هست و نویددهنده همآغوشی مجدد با نیمرو و املت و سایر غذاهای مجردی غیر رستورانی.
دیروز بالاخره تونستم فامیلی مدیر شرکت رو درست تلفظ کنم و مورد تشویق قرار بگیرم. همچنین فهمیدم اسم یکی از همکاران عربام محمد نیست و «مهند» هست به معنی شمشیر.
دختری که تو مغازه «یک میلیونچی» کار میکنه پشتسرهم میخنده و معتقده خیلی بامزه ترکی صحبت میکنم.
«یک میلیون» معادل ۱۰ لیر در پول سابق ترکیه قبل از حذف صفرهاست و به مارکتهایی گفته میشه که لوازم خونه ساده و لیوان و اینا میفروشن. (شبیه پلاسکو؟)
آب آشامیدنی رو به شکل بطریهای بزرگ ۱۰ لیتری میخرم و با این حجم مصرف چایی که من دارم ظاهرن هر سه روز یهبار باید دوباره بخرم.
با فرصتی که در عصرها نرفتن به چایخونه بازشده میتونم فیلم تماشا کنم ولی تلوزیون خونه از زبانهای راستبهچپ پشتیبانی نمیکنه در نتیجه توفیق اجباری هست برای یادگرفتن انگلیسی.
شنبه، ۲ ژوئن ۲۰۱۸
در باب بیخوابی
بیخوابی پدیدهایست که در طی آن فردی با وجود خستگی کار روزمرهاش توانایی خوابیدن را از دست میدهد و تا خود صبح همهش روی تختاش به اینطرف و آنیکی طرف غلط میزند. بیخوابی دلایل زیادی دارد. حجوم خاطرات، استرس، دلتنگی و چیزهایی از این دست. البته آنقدرها هم که دربارهاش بد میگویند بد نیست. بیخوابی کلیدی هست برای فکرکردن. تا جاییکه مغزت قفل کند و امیدوار باشی به اینکه شاید این قفلشدن درنهایت باعث خاموششدناش بشود و البته که نمیشود.

بیخوابی (۲۰۰۲)
آدم وقتی بیخواب میشود زمان و مکان معنای هرچند نسبی خودشان را از دست میدهند و خودش میماند و آن مغز قفلشده و چشمانی باز و ساعت ۵ بامداد و ۳ ساعت بعدش که باید بلند شود و برود سر کار و تا شب روز بعد که دوباره بیخوابی اجازهی خواب ندهد باید سوزش چشمها و سردردهای بیپایان را تحمل کند.
Don’t worry Will you can sleep when you’re dead.
بعضی وقتها هم بیخوابی حاصل یک نوع خاصی از احساسات بشریت است که قابل وصف نیست. دلتنگی برای دلتنگیِ سالهای دور که هیچگاه تکرار نخواهند شد. یعنی چندسال قبل دلتنگ روزهای دیگهای بودهای، امروز برای آن دلتنگی روزهای دیگه هم دلتنگ بشوی. یعنی دلتنگِ دلتنگی.
درحال گوشدادن به Ünzile از Sezen Aksu
پنجشنبه، ۳۱ می ۲۰۱۸
رستگاری
پیشنوشت: علی سخاوتی نویسنده کتاب امکان و یکی از جالبترین انسانهای کره خاکی رفته بلغارستان و تجربیات سفر و اقامت نهچندان عادیش رو به شکل پادکست با نام به راه بادیه با همکاری آرش طاهر داره منتشر میکنه. پست زیر پاسخ دوم من به یکی از سوالاتی هست که در اپیزود دوم پادکست پرسیده شد در مقابل جواب اولیه من به سوال اپیزود اول.
اولین شکهای من تو اوایل نوجوانی به خطوط ترسیمشده برای زندگیم با دوتا سوال شروع شد. «چرا؟» و «که چی؟» این سوالها موتور مغزم رو به حرکت درآوردن. هر اتفاق یا خبر یا هر نوع چیز دیگهای که وارد این موتور میشه میره زیر این چرخدندهها و خورد و خاکشیر میشه. تو هر مرحله باعث میشه یه سطح بالاتر برم و به چیزهای جدیدتر و جدیتری فکر کنم. باعث شدن با گذر از مراحل مختلف برسم به سطح اونهایی که این خطوط رو ترسیم میکنن. مدتی بیشتر گذشت و رفتم بالاتر و همین ترسیمکنندههای خطوط هم برام مزحک شدند.

معنا.
بعد از مدتی دیگه چیزی نمیمونه برای وارد این موتور شدن و کمکم باعث میشه خودم دستبهکار بشم و بیشتر بگردم و کشف کنم و چیزهای جدیدی به خورد این موتور بدم تا زندگیم همچنان در جریان باشه.
مثل کتابخوندن. سفرکردن. پادکست گوشدادن. صحبتکردن با دیگران. داستان زندگی انسانها رو شنیدن. مثل تغییر محیط و مثل مهاجرت. فقط سختترین بخش کار دوران سربازی بود که محیط تو کف زنجیره ورودی بود و تنها پناه من کتاب Man’s Search for Meaning نوشته Viktor Frankl بود. شباهت محیط پادگان به اردوگاههای آشویتس باعث میشد عشقم به این کتاب بیشتر و بیشتر هم بشه.
بگذریم، مهاجرت، یکی از این تلاشهام برای تامین ورودی این موتور بود. کشور جدید، زندگی جدید، فرهنگ جدید و انسانهای جدید. شغل جدید و زندگی روتین جدید. سرگرمیهای جدید و در کل هر ثانیهای از روزهای بعد از مهاجرت به نوعی تامینکنندهی این زنجیره ورودیهاست.
مهاجرت شاید چیز ترسناکی بنظر بیاد. همونطور که واقعا ترسناک بود برای من. هزار و یک سوال و اما و اگر و اتفاقات غیرمترقبه میتونست بیافته و من رو در یه قاره دورتر از شهرم به ناکجا آباد بفرسته. اما همونطور که صمد بهرنگی میگه «همهاش که نباید ترسید، راه که بیفتیم، ترسمان می ریزد.» واقعا بعد از ۴-۵ روز همهچیز عادیِ عادی میشه و زندگی برمیگرده به همون روزمرگی که بود. فقط تم تغییر میکنه.
سهشنبه، ۲۹ می ۲۰۱۸