هنر فاصلهگرفتن از چیزها
هنر از آندسته چیزهایی هست که برای دیدنش و شنیدنش نمیشود از یک حدی بیشتر بهش نزدیک شد. درواقع برای «دیدن» و «شنیدن» هنر باید تا جایی مشخص از آن فاصله گرفت. برای مثال در باارزشترین نقاشی دنیا هم از فاصله دو سانتیمتری چیزی دیده نمیشود. یا یک تکه یک ثانیهای از معروفترین آهنگ دنیا هیچ مفهومی ندارد. بلندکردن صدایش تا جایی که پرده گوشهایتان پاره شود هم همینطور. کاملا برعکس، دیدن یک نقاشی از فاصله چند متری هست که آن را به واقعیت نزدیکتر میکند. شنیدن کورسویی از آهنگ بین همهمهی صدای کافه هم همینطور.
هنر کم و بیش به معنی ساختن هم هست. همانطور که برای دیدن و شنیدن چیزی باید تا اندازهای فاصله گرفت، برای ساختن چیزها هم باید فاصله گرفت. برای مثال:
- برای ساختن دوستی حضور را محدود به وقتی که کرد احساس تعلق ایجاد شود.
- برای ساختن رابطه باید بعد از اشباع هیجانات اولیه تا جای ممکن فاصله گرفت تا کموکیف صورتهای دیگر رابطه مشخص شود.
- برای درک یه ایده/دیدگاه باید به قدری از آن دور شد که تصویر بزرگتر و در کنار آن سایر ایدهها/دیدگاهها موافق/مخالف ظاهر شوند.
مرتبط:
– نخواه تا رستگار شوی
سهشنبه، ۳۱ دسامبر ۲۰۱۹
بیستوپنجم دسامبر ۲۰۱۹، فرودگاه استانبول و تبریز
بعد از چندین ماه انتظار بالاخره این شانس رو پیدا کردم که شب یلدا و تولدم (هردو با تاخیر) رو پیش خانوادهام باشم. بسیار خوشحال هستم و همزمان بسیار استرس دارم از بابت هواپیمای ایرانی که قراره من رو به شهر عزیزتر از جان برسونه.
هفتههای اخیر هم بیاسترس و بیدغدغه نبودند. فشار کارها دوچندان و فشار روانی پرسنل صدچندان شده. طبیعتا دلیل اصلیش جدیشدن اصرارم به دریافت ویزای کار هست.
صف چکاین بطرز وحشتناکی شلوغ هست و من هم خسته از ۹ ساعت کار فشردهی انتقال مسؤلیت، گوشهای روی زمین نشستم و سعی میکنم به نگاههای متعجب و عموما عاقل اندر سفیه (که ظاهرن ریشه در باکلاسی اونها و بیکلاسی من) داره توجه نکنم.
آبوهوای تبریز رو چک کردم و قراره روزهای آینده بارونی باشه ولی مشکلی باهاش ندارم. جسم و روح همزمان که پیش پدر و مادر هست بیرون خونه آخرالزمان هم بشه ملالی نیست.
—
هواپیما ساعت ۱۲:۳۰ بامداد به وقت استانبول بلند شد و حوالی ۳ بامداد به وقت تبریز به زمین نشست. در طول پرواز با فیلمی که از دیشب روی گوشیم دانلود کرده بودم سرم رو گرم کردم و با اعلام مهماندار که تا دقایق دیگر به تبریز میرسیم متوجه گذر زمان شدم. نیم ساعتی صرف تحویل چمدان و مهر پاسپورت و اینها شد و بعدش بدون پیشواز به خونه برگشتم.
چهارشنبه، ۲۵ دسامبر ۲۰۱۹
از حرف تا عمل: تهیه غذا برای حیوانات بیسرپرست با جستجوی طلا از کف دریا
دیروز توی وبگردیهام به ویدئویی برخوردم که باعث تاملم شد و من رو یاد تمامی بهانههایی انداخت که آوردم تا کاری رو انجام ندم. در این کلیپ شخصی برای تامین غذا برای حیوانات بیسرپرست با غواصی در کف دریا بهدنبال طلاها و زیورآلات گمشده میگرده و درنهایت چندتا پیدا میکنه و با فروشش مقدار زیادی غذا برای اون حیوانات تهیه میکنه. ویدئو کامل رو در یوتوب ببینید.
دوشنبه، ۱۶ دسامبر ۲۰۱۹
دومین گفتگوی علی سخاوتی و من در پادکست فنامنا، ۱۶ آذر ۱۳۹۸
بیش از دو ساعت صحبت بینفس و شیرین با علی سخاوتی عزیز، از چالشهای مهاجرت و بلاهایی که در این دوسال به سرم آمد تا بیکریهای استانبول و زندگی و فرهنگ و مردمش.
این پادکست گفتگویی هست در مورد تجربههای انسانی و دستاول افراد مختلف که معمولا حول محور چیزهایی در جریانه که درموردشون صحبت نمیشه یا اگر هم صحبت بشه عموم مردم از صحبت درموردشون فراری هستن. برای کسانی که خودشون رو متعلق به هیچ جامعهای و گروهی نمیدونن. مجددا دعوتتون میکنم صحبتهای ما رو گوش بدید و امیدوارم مثل من ازش لذت ببرید.
پنجشنبه، ۱۲ دسامبر ۲۰۱۹
رویای دیماه
عکس نگیر.
باشه.
گفتم عکس نگیر.
چرا آخه؟
من تو عکسا بد میافتم.
خب منطقیه. دوربینها کشش خوشگلیت رو ندارن، خراب میشن عکس بد میافته.
از اینجایی که من هستم نه از این سر پل کسی داره بالا میاد نه از اون سر پل. امشب این ساعت پل مال ماست.
عاشق همین کارهای مردانهت هستم.
چطور؟
همین که دستهاتو دور کمرم حلقه میکنی و منو به خودت فشار میدی.
اگه تلفنت خاموش شد چطوری باهات حرف بزنم؟
کاری نداره که، مثل چیکو و دایان ساعت ۱۱ به ماه خیره میشیم حرف میزنیم.
از اینها خوردی تا حالا؟ این برگ سبزا؟
نه.
قشنگن. من بچه بودم زیاد میخوردم. بیا تو هم بخور.
اینا کی بودن؟
سربازم و نامزدش. دو هفته پیش نامزد کردن.
بیا ما هم نامزد کنیم.
یه لاک خوشرنگ بگیرم برات حل نمیشه؟
اینجا نریم میگیرنمون.
تو این برف؟ بیا. کسی نیست.
مرتبط:
– رویای شهناز در آنسر دنیا
– رویای آنکارا
– رویای وندا
– رویای ارسباران
چهارشنبه، ۴ دسامبر ۲۰۱۹
برای هرکسی که میخواهد مهاجرت کند
پیرو قطعی اینترنت و بیتابی مردم برای خارج شدن از وضعیت فعلی چیزهایی به ذهنم اومد که لازم دونستم بنویسمشون. خارج شدن از ایران به قدری سخت و صبرایوبطلب هست که با صرفِ گرفتن تصمیم فکر میکنید کار بزرگی انجام دادید. فرهنگ وابستگی شدید به خانواده (و خانواده به شما)، سربازی، اجازه ولی و هزاران چیز دیگه این توهم رو به وجود میاره که سختترین قسمت کار گرفتن تصمیم هست طوری که تو بعضی جاها همچین دیالوگی خوندم: دیگه کافیه، دیگه تصمیم گرفتم برم.
فقط یک سوال کوچیک: کجا؟
چی شد که فکر کردید توی کشورهای دیگه فرش قرمز جلوتون پهن کردند؟ هنوز درگیر اون ذهنیت هستید که نود درصد کارکنان ناسا ایرانی هستند؟ خبر دارید که تو هیچ کشوری (مگر بعد از رد شدن از هفتخوان رستم و دور زدن هزارتا مانع) براتون حساب بانکی باز نمیکنند؟ خبر دارید که تنها کشوری که میشد یک سال توریستی درونش موند ترکیه بود که اون هم قانون رو محدود به یکسال کرد و امکان تمدیدش نیست؟ خبر دارید که هیچجایی به اون راحتی که فکرش رو میکنید ویزای کار براتون نمیگیرند؟ خبر دارید که صاحب خونهای که قصد اجاره کردنش رو داشتم گفت اگه سوریهای یا عراقی بودی اجاره میدادم ولی چون ایرانی هستی نمیدم؟ خبر دارید که تو هر کشوری چند درصد مردمش بیکار هستند و شما چه برتری نسبت به اونها دارید؟ شما چه برتری نسبت به مهاجران سایر کشورهایی که به کشور مورد نظر شما اومدند دارید؟ خبر دارید که یکی از بهترین فرصتهای شغلی ممکن رو به یک یاروی مراکشی باختم چون سنی بود (و به اینها نزدیکتر)؟ خبر دارید که گرفتن وقت سفارت اکثر کشورهای اروپایی یک سال طول میکشد چه برسد به پیدا کردن کار و قانع کردن دولت اون کشور برای چشمپوشی از بیکارهای خودش و اعطای ویزای کاری به شما؟ خبر دارید که ویزای توریستی اروپا برایتان صادر نمیشود مگر با نشان دادن بلیط برگشتتان؟ خبر دارید که اصلا حق وارد شدن به آمریکا را ندارید؟ خبر دارید که دنیایی که بعد از مهاجرت با آن مواجه میشوید چطور دنیای هست؟ از کسانی که مهاجرت معکوس کردهاند خبر دارید؟ دلایلشان را شنیدهاید؟
باور کنید یا نه روزهایی که بعد از مهاجرت با آن مواجه میشوید روزهای جدیدی هستند و جایگزینی برای روزهای گذشته نیستند. شما قرار نیست یکبار دیگر به دبیرستان بروید. قرار نیست یکبار دیگر نوجوانی و جوانی کنید. چیزی که با آن مواجه میشوید هم راستا با تایملاین عمرتان هست که قرار بود در ایران تجربه کنید. صرفا اینجا سختتر و مشکلاتش به مشکلاتتان اضافه خواهد شد. در ایران شهروند درجه سه بودید؟ اینجا کلا شهروند نیستید. در ایران با وجود پارتیبازی و در نبود شایستهسالاری نمیتوانستید کار پیدا کنید؟ حقوقتان را سروقت نمیدادند؟ اینجا کلا حق ماندن ندارید چه برسد حق کار. در ایران رایتان تاثیری در وضعیت زندگیتان ایجاد نمیکرد؟ اینجا کلا حق رای ندارید.
گاهی وقتها که جنگزدگان و پناهندگان سوریهای رو میبینیم و تاریخ اتفاقات عراق و افغانستانِ بعد از شروع جنگ را میخوانم تنها چیزی که از دنیا میخواهم این است که چنین اتفاقاتی از سرزمین من دور باد. ماها حقمان نیست که مثل اینها شویم. قبول کنید یا نه، ما همین یک وطن را بیشتر نداریم. با تمامی کم و کاستیهایش.
به امید روزی که «تو شلوغیا به جای فحش به هم شیرینی بدیم و زولبیا.»
دوشنبه، ۲ دسامبر ۲۰۱۹