جنگ اعصاب
نوشتم «اون موقع به این نتیجه رسیدم که اکثریت اطرافیانم ازم بدشون میاد. این فکر بدجوری مشغولم کرده بود. اما فکر دیگه ای در تقابلش بود اینکه اکثر آدما یا حداقل اونایی که دوربر من بودن از ھمدیگه بدشون میومد. پس این مسئله کاستی من محسوب نمیشد. اما دو چیز دیگه ھم وجود داشت اول اینکه آدما از ھمدیگه بدشون میومد. اما به حد من نه که خیلی شفاف تو روم بگن ازت بدمون میاد! دوم اینکه من با عقایدی که داشتم بالذات تو اقلیت بودم و خاصِ من بودن رفتار آدما عادی بود. این وسط من دقیقا نمی دونستم چیکار کنم، صرفا تحمل کنم یا سعی کنم کمی مطابق میل دیگران رفتار کنم. اون روزھا نتونستم تصیمی بگیرم و روال به ھمون صورت سپری شد. طبعا بدنبالش ھمون جنگ اعصاب ھم وجود داشت…»
چهارشنبه، ۱۵ فوریه ۲۰۱۷