وقتی منطق دیگر جواب نمیدهد
نه بهعنوان یه برنامهنویس که صبح تا شب (و البته شب تا صبح) با منطق درگیر هستم، بهعنوان کسی که از وقتی ال رو از بل تمیز دادم منطق رو به زاویهی دیدهای دیگه ترجیح دادم، چندین موقعیت پیش اومد که فهمیدم منطق همیشه هم جواب بهتر نیست نسبت به مسائل و اتفاقات. این اتفاقات توی پادگان بیشتر از بیرون اتفاق میافتن که درمورد اونجا حرف نمیزنم چون حرف دنیای واقعی هست.
سناریوی اول
دوستم ناراحت بود که چرا پارتنرش توی مسافرتی که رفته بودن ناراحت بوده و اصلا صحبت نمیکرده باهاش. من جواب رو میدونستم. این بود که شبیه وقتی با دوستات میری رستوران و غذا سفارش میدی احساس میکنی غذای دوستات از مال تو بهتر هست. اشتباهم اینجا بود که اینو گفتم بهش و چنان ناراحت شد که چندین ماه طول کشید از دلش در بیارم. اونجا فهمیدم که خیلی وقتا اگه منطقی حرفزدن باعث ناراحت شدن طرف مقابلت میشه میتونی خفهخون بگیری و صرفا هیچی نگی.
سناریوی دوم
یکی از دوستای من بهطرز شدیدی درگیر نارسیسیسم یا خودشیفتگی هست. در پیش این شخص هرحرفی در تضاد با افکار و رفتار و نحوه نگاه و زندگیش گفتن تبدیل میشه به اشتباهی مهلک که شما رو تا مرز دیوونه شدن پیش میبره. قبلنها که حوصله اینطور بحثهای کذایی رو داشتم [و فکر میکردم وظیفه من قانع کردن همهی بشریته] با حوصله مینشستم و سفسطههای اینطور افراد رو تکبهتک جواب میدادم. بعدن فهمیدم که گفتن عبارت «تو درست میگی» ممد حیات هست و مفرح ذات.
و چند سناریوی دیگه.
با اتفاق افتادن این سناریوها من کمکم یاد گرفتم که منطق همیشه جوابگو نیست. جوابگو که هست. ولی تاوانهایی داره. تو سناریو اول گفتن حرف منطقی باعث از بین رفتن دوستیمون شد. سناریو دوم باعث کوبیدن سرم به دیوار شده و سناریوهای دیگه من رو تا مرز کشتهشدن پیش برد.
خیلی وقتا باید فکر کرد که گفتار یا رفتار منطقی نسبت به مسئله یا اتفاقی چه عواقبی میتونه در پی داشته باشه و در نهایت چه چیزی در پیش به دست میارین. اگه وضعیت کفه ترازو چندان باب میلتون نبود میتونین بیخیال منطق بشین و با یه لبخند از کنار اون اتفاق بگذرین.
پنجشنبه، ۸ فوریه ۲۰۱۸