من تو یه روز بهاری آفتابی از بین رفتم
ایوان شبش را با فاحشه لھستانی سر کرده بود و سیگار را با سیگار روشن می کرد.
دیمیتری پرسید: تو که عاشق ماتروشکا بودی چرا؟
ایوان گفت: تصورش کردم.
زمستونی که پشت سر گذاشته بودم همهی سلولهام رو کرخت کرده بود. ضربهی مهلکی که شب تولدم خوردم سه ماه من رو درگیر خودش کرد تا بالاخره تونستم چند روز مونده به عید خودم رو جمع کنم. یه کار جدید پیدا کردم و بودن تو اون جمع پرانرژی حال و هوام رو عوض کرد. شدم مثل بقیه مردم، صبح تا عصر سرکار بودم، بعضی روزا هم دانشگاه میرفتم، عصرها هم میرفتم کافه یا با دوستام میرفتم پیادهروی.
اردیبهشت شده بود. هوا نه خیلی سرد بود نه خیلی گرم. نور آفتاب وسط ظهر اذیتت نمیکرد. بلکه بدنت طوری گرم میکرد که ازش لذت ببری. بوی شکوفههای درختا همهجا رو برداشته بود. از کنار حوضهای جای همیشگی که رد میشدم باد قطرههای فوارهی آب رو به صورتم میزد و حس تازگی بهم میداد.
هر از گاهی بارون میبارید ولی نه از ابرهای تیرهی پاییزی. ابرهای سفید بهاری. هوا همیشهی خدا روشن بود. همهچی سرجاش بود. همهسرحال بودن. همه میخندیدن. تا اینکه اون رو دیدم…
شنبه، ۳۱ مارس ۲۰۱۸