دوازدهم مارس ۲۰۱۹، آنکارا
روزها مثل برق و باد میگذرند و من متحیر و درحال دستوپا زدن برای رهایی از عادت صبرکردن. عادت منتظر ماندن. عادت تمامشدن «چیز» فعلی. یک عمر منتظر ماندهام و یک عمر وعده داده شدهام که این شرایط حساس کنونی که بگذرد دیگر زندگی میکنم و این شرایط حساس کنونی مادربهخطا تمام نمیشود. مدرسه که تمام شد راحت میشوم. به دانشگاه که رفتم راحت میشوم. سربازی که تمام شد راحت میشوم. پاسپورتم که آمد راحت میشوم. از ایران که رفتم راحت میشوم. ویزایم که آمد راحت میشوم. همهی این اتفاقات افتاد و من راحت نمیشوم. همانطور نا-راحت ماندهام و منتظر. با این تفاوت که دیگر نمیدانم منتظر چه هستم. گویا فقط عادت و اعتیادی درونی من شکل گرفته که انتظار تمامشدن چیز فعلی را بهانهای کرده برای زندگی نکردن در حال.
تقویم در ماههای آذربایجانی مقداری با تقدیم خورشیدی متفاوت هست. تقریبا معادل با تقویم میلادی با این تفاوت که اسم ماهها فرق میکند. به ماه مارس در تقدیم ترکی «بایرام آیی» یعنی ماه عید گفته میشود. ماه عید معادل هست با ۲۰ روز آخر اسفند و ۱۰ روز اول فروردین. حال و هوای این ماه هنجارشکن ماههای قبلی (و سرد) هست. هوا مقداری گرم شده و آفتاب بعد از چندماه قلقلکت میدهد. نمیدانم چرا بهار با همهی خوبیهایش وقتی میآید ماتم میگیرم. البته میدانم چرا، اما به روی خودم نمیآورم. وضعیت روحی این روزهایم شبیه کسی است که ظرف آبجوشی بالای سرش نگهداشته است و با کوچکترین تکانی دستوپایش را میسوزاند.
دوستم معتقد هست موقعیتی که من درآن قرار دارم خیلی خوب است و مفت صاحبش شدهام و خبر ندارم حالات دیگر مهاجرت چه شکلی است. من این پست را لفظاً بازگویی کردم و گفتم برای اینکه این موقعیت را مفت صاحب شوم ده سال از هر لذت و تفریحی گذشتهام و به عبارت دیگر زندگی نکردهام.
جمعهی گذشته برای اولین بار بعد از مهاجرت رفتم کوه. درست شبیه همان کوههایی که در ایام طاقتفرسای بعد از سربازی میرفتم. ظهر و نه صبح. تنها و نه با گروهی. خسته و نا با انرژی. دلتنگ و نه شاد. همهجا پر بود از گرافیتیهایی که آدمهای شبیه من نوشته بودند. یکی بیشتر از همه توجهم رو جلب کرد:
حتی مامور راهنمایی رانندگی را هم شبیه تو میبینم. راحت شدی؟
دلم میخواهد برای عید برگردم تبریز و پیش خانوادهام باشم ولی کوچکترین احتمالی برای اینکار وجود ندارد. هزینه رفت و آمد خارج از توان بودجه فعلی من هست و در کنار اون سرهم کردن مرخصی و تعطیلی کنار هم که حداقل بشود یک هفته ماند ممکن نیست. شاید اگر استانبول بودم این کار به مراتب راحتتر بود ولی ۴۸ ساعت از اینور و آنور بیشتر زمان به هدر میرود برای هر مسافرت. از آنکارا پرواز مستقیمی به ایران وجود ندارد کلهی پدرش.
اول پست که نوشتم انتظارها دارند کلافهام میکنند. یکیشان همین بود. عمری منتظر تعطیلیهای سربازی ماندم برای دیدن خانوادهام و حالا منتظر تعطیلیهای تقویم ترکیه. مادرم میگوید وضعیت من بدتر است، چندسال استرس سربازی پدرت را کشیدم، چندسال هم استرس سربازی تو را. چندسال دلتنگی دوری پدرت را کشیدم و حالا معلوم نیست چندسال هم دلتنگی دوری تو را بکشم. این انتظار لعنتی درون ما نهادینه شدهاست انگار.
میخواهم چیزهایی را تغییر دهم ولی نمیدانم چه چیزهایی. شواهد امر نشان میدهد افسردگی مجددن آمده سر و گوشی آب بدهد و اگر فضا و زمان مناسب بود بماند. من دارم به هر دری میزنم که به آن روزها برنگردم ولی پشت هر دری که میزنم یک عدد بیلاخ گنده در انتظارم نشسته است.
این اواخر اپیزودی از یک پادکست گوش کردم که مرا ترساند. شباهت وضعیت کاراکتر داستان و وضعیت واقعی من. تداخل فلسفه و وهم و «چیزهایی اینچنینی» با زندگی واقعی و چیزی که به آن منجر میشود. من برای جلوگیری از چیزی که قرار است وضعیت فعلی به آن منجر شود تصمیم گرفتم مقداری شل بگیرم.
شاید این آخر هفته جمع و جور کنم بروم مسافرت. هرچند مسافرت تنهایی را سگ قضای حاجت کند. یحتمل مولانا هم در همچین حال و هوایی بوده که گفته:
.Sen Zehri Şeker, Şekeri Zehrediyorsun.. Etme
از بین پستهایی که قرار است تکمیل و منتشرشان کنم دوتایشان ماژور هستند. یعنی اگر کسی به آن نتایج رسیده و توانسته به زبان متن بنویسدشان و منتشرشان کند نباید پستهای اینچنینی بنویسد دیگر و همین هم علت کش آمدن منتشر کردن آن پستهاست. یعنی ترجیح میدهم بهجای عمل به تئوریهای آن پستهای ماژور، منتشرشان نکنم و همینطوری در باتلاق تنشهای فکری و غیرفکری فعلی دستوپا بزنم. این انسان عجب موجود بدردنخوری است. با این جملهبندیاش.
دلمون تنگه. تو بیا.
سهشنبه، ۱۲ مارس ۲۰۱۹