نگرد، نیست
چند روز پیش بعد از چندین ماه رفتم اسکله بشیکتاش. روزی که استانبول رو ترک میکردم فکر نمیکردم روزی برسه که اینقدر از برگشتن بهش خوشحال بشم. در حین درددل با دریا صحنهای نظرم رو جلب کرد. نوجوان نهچندان علیهالسلامی از پیرمرد الکلی (و احتمالا بیخانمانی) درخواست کرد بطری نوشیدنیش رو بهش بده و اون هم کمی بخوره. پیرمرد قبول کرد و بطریش رو بهش داد. اون نوجوان با تعارفهایی و با اغراق و احساسات شدیدی بهش عبارتهایی با مضمون «خیلی مردی، خیلی با معرفتی، خیلی کارت درسته، تو آخرین مرد دنیایی» گفت و رفت. حین رفتنش پیرمرد هم پشت سرش عباراتی مشابه رو تکرار کرد. بعد از هرجمله اون نوجوان مجددن اون عبارات رو در جواب تکرار کرد و دور شد. دو جملهی آخر پیرمرد بدون جواب موند. وضعیت قیافهش و حسوحالش در دو جملهی آخر در التماس تایید باوری غلط و ناامیدی بعدش، من رو به فکر فرو برد.
چقد من و اون پیرمرد شبیه هم بودیم.
نوشتهی مرتبط:
– کشف خلا گمشدهی درون یا روحت شاد فروید (بزودی)
جمعه، ۲۹ مارس ۲۰۱۹