چنین گفت استاد (۱)
عصر یک روز شهریوری که در اسکله بشیکتاش قدم میزدم برای استراحت روی نیمکت نشستم و به دریا خیره شدم. مدتی بعد پیرمردی آمد و اجازه خواست که بشیند. با اشاره سرم گفتم که موردی ندارد. لباسهای تمیز و موی مرتبش او را از همسن و سالهایش متمایز میکرد. هرچند سناش هم زیاد نبود. حداکثر ۶۰ یا ۷۰.
با گوشه چشمش نیمنگاهی به من انداخت و اسمم را پرسید. گفتم. همچنین گفتم اینجا نشستهام و از منظره لذت میبرم. سرش را تکان داد. گفت من هم استاد هستم.
پوزخند محوی زدم و به آرامی گفتم استاد؟ حتما استاد دانشگاه یا هنری چیزی هستید.
سرش را به نشانه رد بالا برد.
نه، استاد دانشگاه و هنر و غیره نیستم.
پس چرا استاد صدایتان میزنند؟
حرفی نزد.
اهل کجایی؟
شما هنوز به سوال من جواب ندادهاید.
بگو، حالا جوابت را هم بعدا میدهم.
تبریز.
اینجا چه میکنی؟
کار و هر ازگاهی زندگی.
دیگر؟
فکر.
به چه؟
ترکیبی از گذشته و حال و آینده و واقعیت و رویا.
نتیجهای هم دارد؟
الزاما نه، شبیه نوعی سرگرمیست. از این سر دنیا وارد میشوم و از سر دیگرش بیرون میآیم. کسی نمیتواند کوچکترین مزاحمتی برایم ایجاد کند. درون دنیای خودم هستم و خودم.
پیرمرد لبخندی میزند و سری تکان میدهد.
چند لحظهای به سکوت میگذرد. صدای موج آب که به سکوی اسکله میخورد تمرکز چشمانم را به خودش جلب میکند.
پیرمرد در دستانش یک سیمیت نصفه دارد. هرازگاهی تکهای از آن را میکند و به روی زمین میاندازد. مطمئن نیستم نصفش را خوردهاست یا آن را هم قبلا به زمین انداخته. لابد برای کبوترها میاندزاد. ولی الان که کبوتری نیست. هوای خنک به صورتم میخورد و چشمانم را میبندم.
Death does not concern us, because as long as we exist, death is not here. And when it does come, we no longer exist.
– Epicurus
(ادامه دارد)
شنبه، ۱۴ نوامبر ۲۰۲۰