من یک درونگرایم، ولی تو باور نکن
از همان اوایل که فرق گوز و شقیقه را تشخیص دادم فکر میکردم شخصیت درونگرایی دارم. از ارتباط با آدمها فراری بودم و بسیاری از تفریحاتی که اطرافیانم میکردند برای من مضحک بنظر میآمد. طبیعیست، چون من درونگرا بودم. نه؟ نه. من درونگرا هم نبودم. نه آنموقع نه حالا هیچ یک از مشخصاتی که به درونگراها نسبت داده میشود در من وجود ندارد. درواقع در بیشتر تستهایی که این اواخر انجام دادهام هم برونگرا بودهام تا درونگرا.
علت تشخیص این پارادوکس بین حقیقت و باوری که داشتم هم برمیگردد به آنکه چند وقتیست ترجیح میدم یک کامیون از رویم رد بشود ولی چند صفحه کتاب نخوانم. درواقع غیر از دوسال سربازی که چارهای غیرآن نداشتم، در هیچ برههای از زندگیام کتابخوان نبودهام. کیندلم مدتهاست که فقط محل آرشیو چیزهاییست که میخواهم بخوانم. ولی کافیست دکمهاش را فشار دهم. مدتی به صفحه کتاب خیره میشوم و ذهنم هرجایی میرود جز آنچه در آنجا نوشتهشده.
اینجا کمی فرافکنی بدرد میخورد تا گره پارادوکس باز شود. واقعیت این است که من خیلی هم برونگرا بودم و هستم. فقط محیطی که درآن بزرگ شدم و تلاش خانوادهام برای جلوگیری از شبیهشدن من به ساکنین آن محیط، با تلقینهایی که به نحوهی تفکرم میکردند باعث شد خودم را تافتهای جدا بافته ببینم. این طرز تفکر تا همین امروز با من مانده.
شاید بپرسید حالا که میدانی طرز تفکرت از کجا نشات میگیرد پس میتوانی تغییرش بدهی. ولی واقعیت این است که من از پرسشگر همین سوال هم احساس متفاوتبودن میکنم. اصلا جایی برای پرسش نیست؛ این طرز تفکر جایی در زیرزمین مغزم پنهان شده و دسترسی به آن هم صرفا از نوع Read-Onlyست. نثر شد.
این حس تفاوت در بزرگسالی هم مرا رها نکرد و دردناکتر آنکه هیچوفت نتوانستم تشخیص دهم مشکل من هستم یا اطرافیانم. گزارهی بچهگانهای بنظر میآید. همه بدند و من خوبم. ولی جاهای زیادی در دنیا وجود دارند که این گزاره به شدت در آنجا صحیح هست. اگر شما در بند متادون یک زندان احساس متفاوتبودن داشته باشید کاملا حق با شماست. اما مهم این است آنکه نباید تفاوت یا شباهت شما با محیط به دغدغه اولتان بدل شود و مانع زندگی عادی و اجتماعیتان.
من دو بار در زندگیام توانستم کنترل لحظاتم و کارهایم و افکارم و رفتارم و هرچیز دیگری را بطور صدرصدی بدست بیاروم. یکی قبل از سربازی و یکی قبل از مهاجرت و هر دو با بزرگترین اتفاقاتی میتوانست برای یک شخص بیافتد نابود شدند. حسرت آن روزها و آن اراده و قدرت اختیار هر روز و هر شب درونم دستوپا میزند. آن موقعها همهچیز بیشتر حس داشت. مثلا Vazgectim از Taksim Trio درون سلولهایم میزد نه بیرون گوشهایم.
شنبه، ۲۰ ژوئن ۲۰۲۰
وای چقد شبیه منی، یا چون بزرگتری من شبیه تو ام! :|بهرحال هرچی که گفتی رو دقیقا با گوشت و پوستم حس کردم مخصوصا اون حس تافته جدابافته رو که هردفعه خواستم توی وبم دربارش بگم نتونستم بیانش کنم چون واقعا دلیلش رو نمیدونستم
همین حس لعنتی منو بیچاره کرد و باعث شد توی کل 12سال تحصیلم فقط پنج تا رفیق صمیمی داشته باشم و بعضی اوقات اینقد توی کلاس منزوی می شدم که حتی یه نفر هم نبود باهاش حرف بزنم
وای که چقد سختی کشیدیم معلوم هم نیست توی دانشگاه میخواد چی بشه
یه جا خونده بودم که به این جور ادما میگن “دوری گزین” ادمایی که نه خجالتی ان و نه غیر اجتماعی
متاسفانه منم این جوری ام
سلام نوشته تان را دوست داشتم.درمورد وبلاگتان بايد بگم كه خيلي براي من دوست داشتنيه.بخصوص اينكه اين همه سال مينويسيد درست زماني كه من 4 ساله بودم!
لطف دارید. ممنون که سرمیزنید.
متن زیبایی بود آراز جان. مخصوصا این جمله “آن موقعها همهچیز بیشتر حس داشت.” که وصف تغییر حال من هم هست. موفق باشی در همه حال
ممنونم از اینکه سر میزنید و میخونید.
منم تازگی ها خیلی درگیر اینجور تضادها هستم اما خب داره خوشم میاد ازشون … یا شایدم مجبورم که خوشم بیاد 😊