گریبان شب
آفرینش در اقیانوسی از شب غرق شده بود. شب چنان بر عالم نشته بود که گویی هیچ گاه بر نخواهد خاست؛ گویی از ازل همین جا نشسته بوده است؛ هرکز نه دیروزی بوده و نه فردایی خواهد بود، و من – همچون شبح که در شب های کوستان های ساکت، صحراهای به خواب رفته، ویرانه های نومید، قبرستان های عزادار و شهرهای آلوده و عفن، سراسیمه و هراسان، همه جا را بی هدف پرسه زند- زندگی میکردم.
رویای گیج و گنگ و خیال آمیزی بود. بر روی همه چیز، حریری از افسانه کشیده شده بود، اما حریر سیاه بود؛ افسانه شوم بود … نمیتوانم وصف کنم؛ همه جا شب بود؛ نه، همه چیز شب بود.
و من در شب حرکت میکردم. از روزها سخنها میدانستم و میگفتم. اشباح دیگرنیز، با سرودهای زیبای من در ستایش روز، از نهانگاه های خویش بیرون می آمدند و از عمق شب، به سوی من میشتافتند و با چشمانی که برق حسرت و کنجکاوی از آن میتراوید، به من خیره میشدند و تا خوبتر بشنوند، گرداگرد مرا، تنگ، در حلقه ای از خویش میگرفتند و سرهاشان را تا روس سینه و دامن و پهلوهای من پیش میآوردند و من دلکشترین ترانه هارا در حسرت خورشید، در مدح روز و در ستایش نور، بر آنان فرو میخواندم و آنان – همچون کودکانی کنجکاو، به افسانه ای باور نکردنی گوش فرا میدهند – در حالی که نصویری از آنچه من میسرودم نداشتند، غرق در سکوتی لذت بخش و جذبه ای خاموشی آور میشدند … ومن ، هر لحظه از آهنگ غم آلود سرودهایم و کلمات آتشناک شعرهایم – که همه، اوردای که در آستانه ی موهوم معبد خورشید بود – گرم تر میشدم، داغتر میشدم، شعله میگرفتم و میسوختم و طنین صدایم گریه آلود میشد و میگرفت و از فشار هیجان، راه نفس بر من بسته میشد و ناگهان، همچون سایه ی پرنده گمشده که به شتاب فریادی بر میآورد و در دل شب محو میگردد، من از جمع آرام و محزون اشباحی – که زمزمه خاموش قطره های اشک را بر سیمایشان میشنیدم – بیرون میپریدم و گم میشدم و آنان نیز – همچون سایه های گریزنده ی خیال – از همه سو پراکنده میشدند و هر یک سر در گریبان شب فرو میبرد و ناپدید میگشت.
هبوط در کویر | علی شریعتی
دوشنبه، ۷ جولای ۲۰۰۸