مثل یه مسافر که نیومدن استقبالش
سنگینترین روزها وقتیه که تغییر تو راهه و تو آخرین کسی باشی که تغییر میکنی. مثل حس آخرین عضو گروه وقتی اعدام میشه. حتی همگروههاش هم نیستن که بگن چه بدبخت. یا حس پدر مادری که بچههاشون رفتن اون سر دنیا و الان نشستن تو خونه دارن درودیوار رو نگاه میکنن. یا شاید شبیه اون حسی که بعد از تصور یه نگاه مشتاق داری. اون لحظه که میفهمی اون تصویر، تصور بوده و واقعیت نیست.
من قلب شکستهی جک هستم.
چهارشنبه، ۱۶ دسامبر ۲۰۱۵