رنجنوشت | گفتهای از ناگفتهها
دبیرستان تمام میشود، حالا تو هستی و هزار راهی که میتوانی انتخاب کنی و زندگیات را در آن راه ادامه دهی. بخاطر علاقهات و اینکه فکر میکنی در این راه میتوانی به آرزوهایت برسی. یکی از رشتههای مرتبط با کامپیوتر را انتخاب میکنی.
سکانس دوم
روز اول دانشگاه است، صحنههایی که در فیلمها دیدهای را در ذهنت مرور میکنی، فکر میکنی حالا در جمعی قرار داری که قشر باسواد جامعه است و حداقل چند مثقال بیشتر میفهمد. با دیدن افراد دور و برت و استادهای مختلف میفهمی که ذهی خیال باطل.
سکانس سوم
با هر مصیبتی که هست دانشگاه را تمام میکنی، حالا باید از چیزی که داشتی و (بالفرض) چیزی که یادگرفتی استفاده کنی و وارد بازارکار شوی. امیدوار هستی، هرچه باشد تو مدت زیادی را به یادگیری چیزهایی صرف کردی که میدانی استادان دانشگاهش هم پشیزی از آن نمیفهمند چه برسد به آنهایی که آن بیرونند.
سکانس چهارم
به هر طریقی خودت را به بازار معرفی میکنی، بالاخره اولین مشتریات را پیدا میکنی و قرارداد میبندی. پروژه قرار است در دو هفته تمام شود و تو مبلغی میگیری که در حالت عادی در شش ماه طول میکشد خرجش کنی.
خوشحالی، شروع به نوشتن پروژه میکنی. روز تحویل فرا میرسد، مشتری میگوید که کار بسیار خوب شده فقط چندتا تغییرات جزئی باید بدهی و پس از آن مبلغ قرارداد را پرداخت خواهد کرد.
سکانس پنجم
شش ماه گذشته است، بالاخره تغییرات واقعی یا واهی تمام میشود. مشتری میگوید به زودی تسویه حساب میکند. سه ماه میگذرد.
سکانس ششم
انرژی که برای چندین سال ذخیره کرده بودی با شور و شوقی که داشتی به همراه محتویات جیبت در همین مدت ته میکشد. شکست؟ نه، بالاخره انسانی و باید زنده بمانی. از بین هزاران رقیب میگذری و پروژه بعدی را با دادن امتیازات فراوان میگیری. قرار است یک ماهه تمام شود.
سکانس هفتم
در روزهای آخر اتمام پروژه هستی، مشتری تماس میگیرد و میگوید خواهرزادهاش یک ”وبسایت بلاگفا ”برایم درست کرده و نیازم برطرف میشود. لازم نیست زحمت بکشی.
سکانس هشتم
اینجا نمیشود. جهان سوم است دیگر. تصمیم میگیری با آن طرف آب کار کنی، برای پروژههای چندهزار دلاری بیدهای بیست دلاری از هندوستان و پاکستان داده میشود. گویا گندی که در جهان سوم است سرریز شده و به روی جهان اولیها ریخته شده است.
با اتفاقاتی رابطی را پیدا میکنی که آنجا برای تو پروژه بگیرد. خوب گویا راهت را یافتهای. همه چیز خوب پیش میرود. کارها را انجام میدهی و آمادهای که حاصل دسترنجت را بگیری. اما کشورت و بانکهایش تحریم است. دوباره دست به دامان واسطها میشوی، کارمزدشان میشود درصد زیادی از پول تو. پس تصمیم میگیری از رابطتت بخواهی که پولهایت را پیش خودش نگه دارد و و یکجا برایت بفرستد.
سکانس نهم
شش ماه میگذرد. حالا میخواهی پولت را دریافت کنی، هزاران نقشه هم برایش کشیدهای. با رابطت تماس میگیری. میگوید پولت را نمیدهد. آب را بریز به آنجایی که شدیدن میسوزد.
سکانس دهم
درحالی که به سختی نفس میکشی تصمیم میگیری بیخیال آزادکاری شوی و مدتی در استخدام شرکتی بمانی تا حالت سرجایش بیاید.
یکی از پیشنهادهای کاری را قبول میکنی، وظیفهات چیست؟ پشتیبانی از سیستمی که در آمریکا نوشته شده، در شیراز بومی سازی شده، در اصفهان بهینه شده، در تهران خراب شده و در تبریز فروخته شده.
رویاهایت را برباد میبینی.
سکانس یازدهم
استعفا میدهی، گوربابای استخدام و آزادکاری، راهش استارتآپ است. به همراه گروهی شروع بکار میکنی. مدتی میگذرد و کار تمام میشود. حالا وقت پیدا کردن سرمایه گذار است. بشین تا پیدا شود.
سکانس دوازدهم
برف میبارد، کنار پنجره نشستهای. بر روی گرامافون یک اپرای قدیمی روسی پخش میشود.
یکشنبه، ۲۲ فوریه ۲۰۱۵
بنظرت خدمت مقدس سربازی برا مشکلت خوب نیست ؟
پاسپورت بگیر برو تو کشورهای همسایه یه حساب بانکی باز کن یه شرکت ثبت کن ، راستی ان سیگارم خاموش کن
سلام حل میشه زمان می خواد
مشکل اینه که مصمم نیستیم مشکل اینه که درست انتخاب نمی کنیم
و هر کاری رو قبول می کنیم
ولی حل میشه اینا تجربه هستن باز رشته ما خوبه نسبت به بقیه رشته ها
برگی از داستان آراز بیست و چند ساله، آفرین خوب بود
تازه سکانس نحص اصلی مونده.
پ.ن: برادر اینطور که تو سکانس ۱۲ ام رو نوشتنی، من فکر کردم از بازماندگان اردوگاههای هولوکاست هستی.
سکانس 14 ،15، 16
داری خدمت مقدس!! سربازیتو تموم میکنی تا بتونی پاسبورتتو بگیری ، البته اگه خیلیا اجازه بدن.