آراز غلامی

یادداشت‌هایی از تاملات، خاطرات و رویدادها

Gallery iPhone Pen RSS1408 Subscriber
ᛁ ᚨᚱᚨᛉ ᚹᚱᚩᛏᛖ ᛏᚻᛁᛋ ᚱᚢᚾᛁᚳ ᛒᛚᚩᚷ (?)
SINCE 2006

در باب بهار

بهار و عید داره نزدیک میشه و شهرداری بازم مثل هرسال داره گل و بوته می‌کاره تو همه‌جای شهر. بوی این‌گلها رو ترکیبش کنین با هوای آفتابی. ترکیبش کنین با نم‌نم بارونی که گه‌گاه می‌باره. میشه یه ترکیب ایده‌آل برای چشم‌ها رو بستن و فکر کردن. فکر نکردن، غرق شدن تو افکار. غرق شدن تو دنیایی که قوانینش به دست خودت نوشته شده. اگه بخوای سیب از درخت می‌افته، اگه نخوای نه.

Bulutlar yüklü Ha yağdı ha yağacak üstümüze hasret…
Yokluğunla ben baş başayız Nihayet…

آراز غلامی
شنبه، ۳۱ مارس ۲۰۱۸

من تو یه روز بهاری آفتابی از بین رفتم

ایوان شبش را با فاحشه لھستانی سر کرده بود و سیگار را با سیگار روشن می کرد.
دیمیتری پرسید: تو که عاشق ماتروشکا بودی چرا؟
ایوان گفت: تصورش کردم.

زمستونی که پشت سر گذاشته بودم همه‌ی سلول‌هام رو کرخت کرده بود. ضربه‌ی مهلکی که شب تولدم خوردم سه ماه من رو درگیر خودش کرد تا بالاخره تونستم چند روز مونده به عید خودم رو جمع کنم. یه کار جدید پیدا کردم و بودن تو اون جمع پرانرژی حال و هوام رو عوض کرد. شدم مثل بقیه مردم، صبح تا عصر سرکار بودم، بعضی روزا هم دانشگاه می‌رفتم، عصرها هم می‌رفتم کافه یا با دوستام می‌رفتم پیاده‌روی.
اردیبهشت شده بود. هوا نه خیلی سرد بود نه خیلی گرم. نور آفتاب وسط ظهر اذیتت نمی‌کرد. بلکه بدنت طوری گرم می‌کرد که ازش لذت ببری. بوی شکوفه‌های درختا همه‌جا رو برداشته بود. از کنار حوض‌های جای همیشگی که رد می‌شدم باد قطره‌های فواره‌ی آب رو به صورتم می‌زد و حس تازگی بهم می‌داد.
هر از گاهی بارون می‌بارید ولی نه از ابرهای تیره‌ی پاییزی. ابرهای سفید بهاری. هوا همیشه‌ی خدا روشن بود. همه‌چی سرجاش بود. همه‌سرحال بودن. همه می‌خندیدن. تا اینکه اون رو دیدم…

آراز غلامی
شنبه، ۳۱ مارس ۲۰۱۸
Nazar Amulet