آراز غلامی

یادداشت‌هایی از تاملات، خاطرات و رویدادها

Gallery iPhone Pen RSS۲۴۸۸ مشترک
ᛁ ᚨᚱᚨᛉ ᚹᚱᚩᛏᛖ ᛏᚻᛁᛋ ᚱᚢᚾᛁᚳ ᛒᛚᚩᚷ (?)
SINCE 2006

در ارتباط با تنهایی و سرعت زندگی

بنظرم تنهایی یه فکت غیرقابل انکار و غیرقابل چشم‌پوشی و غیرقابل فراموشی و از همه مهمتر غیرقابل حل هست. حداقل در عصر فعلی و با دانش فعلی. اینکه از بیرون آدم‌ها به‌نظر میاد تنها نیستن یا این مسئله رو حل کردن بیشتر یه دروغ بزرگ هست تا واقعیت.

شبیه کسی که یه عزیزی رو از دست می‌ده. مراسم‌های پشت‌سرهم و دردسرهای اون‌ها، بیشتر از اینکه حس‌وحال تسکین داشته باشه برای اون شخص، برای سرگرم‌کردنش هست. برای اینکه فرصت فکرکردن به اون فقدان رو نداشته باشه. سوم/هفتم/چهلم و پنج‌شنبه‌ها و سالگرد کلا هرموقعی که احتمال فکرکردن هست با مراسم‌های مختلف پر میشه و فرصت فکرکردن و ناراحت‌شدن رو از شما می‌گیره.

یا مثل ازدواج کردن که در جامعه‌ی ما که فرصت فکر کردن به همه‌چیز رو می‌گیره و باعث میشه صبح تا شب و شب تا صبح درگیر مسائلی بشید که قبل از اون حتی بهش فکر هم نمی‌کردید.

ما از سرعت دیواری می‌سازیم تا از پرسش‌های بزرگتر و عمیق‌تر اجتناب کنیم. ما سرمان را با حواس پرتی‌ها و مشغله‌ها گرم می‌کنیم تا نپرسیم من سالم و خوشحالم؟ بچه‌هایم درست بزرگ می‌شوند؟ سیاستمداران تصمیمات خوبی از طرف من می‌گیرند؟ یک دلیل دیگر و به نظرم مهم‌ترین دلیل برای دشواری آهسته‌تر شدن، تابوی فرهنگی‌‎ست که علیه آهسته‌تر شدن ساخته‌ایم. در فرهنگ ما، آهسته کلمه کثیفی است مترادفی برای تنبل و از زیرکاردررو مترادف کسی که از هدفش عقب نشینی می‌کند مثلا «او یک مقدار کند است» مترادف حماقت است.
– کارل هانر (Carl Honoré)، ژورنالیست و نویسنده کتاب در ستایش آهستگی (In Praise of Slow)

آراز غلامی
چهارشنبه، ۱۸ آوریل ۲۰۱۸

در باب مصائب زندگی

بزرگی گفته بود بزرگترین مشکل زندگی اینه که لحظات خاص‌ش موسیقی پس‌زمینه نداره. اما تو عصر حاضر که میشه هندزفری گذاشت و در حین گوش دادن به Zahidem رفتن کسی رو از بالای پل‌عابر پیاده تماشا کرد این حرف چندان مصداق نداره.

به‌نظر من مشکل زندگی الان اینه که بعد از اتفاقات بزرگش تیتراژش بالا نمیاد و زندگی تموم نمیشه. مثلا تو چند شب همه‌چیزت رو از دست می‌دی و بعدش باید به زندگی ادامه بدی. بعدش دوباره باید صبح بلند شی و صبحونه بخوری و بشینی پشت کارت. دوباره کد بزنی و انگار نه انگار که چند ساعت قبلش زندگیت متلاشی‌شده.

دیگر اینکه زیاد خسته و به همه چیز بی‌علاقه هستم. فقط روزها را می‌گذرانم و هرشب بعد از صرف اشربهء مفصل خود را به خاک می‌سپارم و یک اخ و تف هم روی قبرم می‌اندازم. اما معجز دیگرم این است که صبح باز بلند می‌شوم و راه می‌افتم.
– از نامه‌های صادق هدایت به محمدعلی جمال‌زاده

آراز غلامی
سه‌شنبه، ۱۷ آوریل ۲۰۱۸

نامه‌ای به من در ۱۰ سال دیگر

سلام آراز،
امروز وقتی بیدار شدم احساس کردم حرف‌هایی دارم که دوست دارم بهت بگم. برای کسی که به خاطر تغییرش از خوابم می‌زنم و چندساعت قبل از طلوع آفتاب شروع می‌کنم به کار کردن. بالاخره بیشتر از هرکسی من می‌شناسمت. ۲۵ سال از ۳۵ سال سن‌ات رو من زندگی کردم.

۴ صبح بیدار شدن‌هات به کجا رسید؟ بالاخره تونستی خودت رو از این مخمسه نسل‌اندرنسل بکشی بیرون؟ بالاخره تو راست می‌گفتی یا اونایی که ساعت ۱۰ بیدار می‌شدن؟ زندگی ارزشش رو داشت یا نداشت؟

هنوزم زندگی رو برای خودت سخت می‌گیری؟ هنوزم خودت رو مسئول هر اتفاق خوب و بدی می‌دونی؟ بالاخره تونستی اون پسره که از اتوبوس جا موند رو فراموش کنی؟ یا هنوزم ناراحتی بابتش؟ هنوزم آرشیو جمع می‌کنی از لحظات زندگیت؟ هاردت الان چه‌قدره حجمش؟ ۱۰۰ ترابایت؟ ۱۰۰ ترابایت خاطره و عکس و فیلم از هر لحظه‌ی بدردنخور زندگیت؟

امیدوارم سر حرفت مونده باشی و همچنان لب به هیچ تسهیل‌کننده‌ی زندگی نزنی. امیدوارم همچنان معتقد باشی هوشیاری در کل روز هم کم است و باید شب‌ها موقع خواب هم فکر کرد. ثابت کردی که میشه ترک کرد نه تعطیل؟ دهن جماعت فاضل رو بستی؟ یا نه؟ تو هم شدی یکی مثل اونا؟ هنوزم فکر می‌کنی رسوایی بهتر از هم‌رنگ شدنه؟ یا نه تو هم شدی یکی مثل همه‌ی ربات‌های صبح کار ظهر غذا شب خواب؟

از عشق و عاشقی چه‌خبر؟ گیرکردی موندی پیش از یکی از اهالی گذشته یا تونستی بگذری؟ مطمئنم این یکی رو به جایی نرسوندی. تو اون سن هم که نصف موهات سفید شده و چشماتم که کور. گوشه یه خونه تنهایی نشستی و داری کلکسیون تمبر جمع می‌کنی. تنهایی بهتر بود نه؟

از ایده‌هات چه‌خبر؟ از لیست بدون انتهای استارت‌آپ‌هات که یکی بعد اون‌یکی متلاشی‌شدن؟ بالاخره تونستی سرمایه‌گذار پیدا کنی؟ یا نتونستی و تو هم شدی یکی مثل هزاران کارگر خط تولید که لیسانس کامپیوتر دارن؟ خودمونیم ما که نفهمیدیم این مدرک رو برای چی گرفتی. امیدوارم تو فهمیده باشی و به دردت خورده باشه.

راستی رفتی یا موندی بالاخره؟ نکبت و تیره‌بختی اینجا رو ترجیح دادی یا فلاکت و بدبختی اون ور رو؟ شاید الان موهاتو رنگ کردی تا قاطی جماعت اونجا بشی. اصلا می‌تونی این متن رو بخونی؟ یا کنت اسپیک؟

امیدوارم موقعی که این نامه رو گرفتی زنده نباشی یه خاکی به سرت شده باشه و دست‌کم با یک تریلی تصادف کرده باشی و جسدت رو با سطل جمع‌کرده باشن. امیدوارم ثابت کرده باشی که حق داشتم بکشمت و لیاقت زندگی کردن نداشتی.

با آرزوی مرگ‌ات،
خودت، در ساعت ۴ صبح دوشنبه بیست‌وهفتم فروردین ۱۳۹۷.

I’ve stored the one, the one I knew
Can’t see you through this, burying you
Lost in a world of self abuse
Emotional ties, unhinged from you
– Misconstrue

آراز غلامی
دوشنبه، ۱۶ آوریل ۲۰۱۸

سرم شلوغ نیست، فقط بی‌شعورم

۹ صبح بیدار می‌شم و نیم‌ساعتی روی تخت می‌چرخم. حداقل یه ساعت دیگه رو تو همون حالت صرف چک‌کردن توییتر، اینستاگرام، کانال‌ها و گروه‌های تلگرام و چند ده‌تای دیگه از شبکه‌های اجتماعی می‌کنم. بعدش بلند می‌شم و بدون اینکه کوچک‌ترین ورزشی کرده باشم به‌زور و به کسل‌ترین شکل ممکن آبی به دست‌وصورتم می‌زنم و می‌شینم سر میز صبحونه. تلوزیون رو باز می‌کنم و کانال‌ها رو بالا و پایین می‌کنم. ساعت شده ۱۱. چیزی خورده و نخورده می‌رم سراغ لپ‌تاپ. مرورگر رو باز می‌کنم و بازم یه‌دور شبکه‌های اجتماعی رو چک می‌کنم. ساعت میشه ۱۲. می‌رم سراغ سایت‌های خبری. چندجا بمب ترکیده. با هشتگ PrayForChandja چندتا توییت می‌کنم. یه سلفی از خودم می‌گیرم و با کپشن «شروع یه روز کاری خوب» میذارم اینستاگرام. در همون حین چشمم می‌خوره به چندتا عکس، یاد یه فیلمی می‌افتم. بازش می‌کنم و فیلم رو نگاه می‌کنم. ساعت میشه ۲. وقت ناهاره. ناهار رو می‌خورم و برمی‌گردم سراغ کار. امروز کلی کار دارم که انجام بدم. گوگل کیپ رو باز می‌کنم و لیست نامتنهایی کارهام رو نگاه می‌کنم. چندتا ایده‌ای که دیشب به ذهنم رسیده بود رو هم به لیست اضافه می‌کنم. به این فکر می‌کنم که کاش ۱۰-۲۰ نفر کارمند داشتم و اون‌ها اینکارارو می‌کردن. من حیفم با این نبوغم. تو همین فکرا یه نوتیفیکیشن از توییتر میاد. یه نفر منشن زده بهم. جوابش رو می‌دم. دوباره یه نوتیفیکیشن از اینستاگرام میاد، چندنفر عکسم رو لایک کردن. یه کامنت تبلیغاتی هم هست. من که گوشی رو برداشتم بذار تلگرام رو هم چک کنم. چندتا نوتیفیکیشن از چندتا کانال هست. اونا رو چک می‌کنم. ساعت شده ۴. روزا چقد سریع می‌گذرن. دلم می‌خواد یه پست وبلاگ از اینکه روزا چقد سریع می‌گذرن بنویسم. پنل مدیریت وبلاگم رو باز می‌کنم. احساس می‌کنم گردن و کمرم درد می‌کنن. قولنجم رو می‌شکنم و میرم دراز می‌کشم. چشمام رو می‌ذارم رو هم و وقتی باز می‌کنم ساعت ۶ شده. گوشیم رو برمی‌دارم و یه‌دور دیگه شبکه‌های اجتماعی رو چک می‌کنم. ساعت‌شده ۷. لباسام رو می‌پوشم برم پیاده‌روی. کتابم رو که دوستم بهم داده برمی‌دارم تا تو یه کافه‌ای بخونم، می‌رسم کافه. ساعت شده ۸. سفارشم رو می‌دم و می‌شینم. کتاب رو باز می‌کنم و به جلدش نگاه می‌کنم. یه نوتیفیکیشن میاد. یه‌بار دیگه شبکه‌های اجتماعی رو چک می‌کنم. ساعت میشه ۹. حالا کی می‌خواد این‌همه راه رو برگرده. کتابمو برمی‌دارم و برمی‌گردم خونه. ساعت شده ۱۰. شام می‌خورم. ساعت شده ۱۱. می‌شینم پشت لپ‌تاپ، یه دور دیگه شبکه‌های اجتماعی رو چک می‌کنم. ساعت شده ۱۲. یه آهنگ رپ باز می‌کنم و تصمیم می‌گیرم از فردا این روال رو عوض کنم. لپ‌تاپ رو خاموش می‌کنم و دراز می‌کشم رو تخت. برای آخرین‌بار یه دور تو توییتر و تلگرام و اینستاگرام می‌زنم. چشمام دارن بسته می‌شن. ساعت شده ۱. چشمام رو می‌بندم.

مرتبط: همین حالا لیست‌های درانتظارتان را تخلیه کنید

آراز غلامی
یکشنبه، ۱۵ آوریل ۲۰۱۸

در باب حبس‌کردن انسان‌ها

زندان یا حبس کردن انسان‌ها از بیرون یه چیزه از داخل یه چیز دیگه. من با اینکه زندان رو تجربه نکردم ولی قبلا فکر می‌کردم مثلا می‌تونم یه سال زندان رو بدون مشکلی تحمل کنم. ولی سربازی رو تجربه کردم و بعدش چیز دیگه‌ای فهمیدم. تازه تو سربازی هروقت دلم می‌خواست (حالا نه‌اینقد ولی خب) می‌تونستم بیام مرخصی. اصلا هرلحظه‌ای که احساس می‌کردم دیگه نمی‌تونم تحمل کنم می‌تونستم بزنم بیرون و دیگه برنگردم. تازه آزادی‌هایی که تو اون محیط داشتم قابل قیاس هم نیست با زندان و وقتی فاصله‌ی بین مرخصی‌هام از یک ماه می‌گذشت هر ثانیه متلاشی می‌شدم. حتی نمی‌تونم تصور کنم کسی که ۶ ماه پشت میله‌ی زندان بوده چه حس‌وحالی رو تجربه کرده و چه بلایی سرش اومده.

اگه من اختیاری در حوزه قضاوت و دادگستری یا همچین‌چیزی داشتم یا می‌تونستم سرفصلی اضافه کنم به اون رشته‌ای که بعد از خوندنش دانشجو تبدیل به قاضی میشه شبیه رشته‌های دیگه‌ای که واحدهای کارورزی یا شبیه به اون رو دارن یه درس ۶ واحدی می‌ذاشتم به اسم زندان. هر دانشجویی که در شرف فارغ‌التحصیل شدن بود باید ۳ ماه می‌رفت زندان و محیط و حس و حالش رو تجربه می‌کرد تا بدونه وقتی حکم میده ۲۰ سال، اون ۲۰ سال یعنی چی. یعنی شخص رو به هر جرمی که مرتکب شده ۲۰ سال پشت میله‌ها فرستادن یعنی چی. حس و حال اون شب و روزهایی که پشت میله‌ها میشینی چیه. به چی فکر می‌کنی. مغزت چه بلایی سرت میاره.

آراز غلامی
یکشنبه، ۱۱ فوریه ۲۰۱۸

زندگی بدون اخبار چه شکلی هست؟

بیشتر از سه ماه از تموم‌شدن سربازیم و گرفتن تصمیماتی برای ادامه‌ی زندگیم می‌گذره. یکی از تصمیم‌ها جلوگیری از ورود هرگونه خبر به هرشکلش به ذهنم بود. یعنی تصمیم گرفتم نفهمم نه به شکل روزنامه، نه مجله، نه وب‌سایت‌ها و نه رادیو/تلوزیون چه اتفاقی داره دوربرم (و البته دورتر از دوربرم) داره میافته مگر به انتخاب خودم. این قسمت دوم رو تاکید می‌کنم روش چون خیلیا فکر می‌کنن این کارو باید طوری بلاک کنن که انگار دارن اعتیادی رو ترک می‌کنن.

دلایلم برای این کار ساده‌ست. خودم انتخاب کنم که چه اطلاعاتی به مغزم وارد بشه [متن حذف شده]. خودم انتخاب کنم که این لحظه نگران چه چیز باشم و به‌خاطر چه چیزی خوشحال باشم و چه چیزی اتفاق بزرگی هست و چه چیزی اتفاق بی‌اهمیتی نه آهنگ‌های پس‌زمینه‌ی خبرها یا عنوان‌های بزرگ هیجان‌زا.

شروع این‌کار از ترک شبکه‌های اجتماعی هست. دلایل و توضیحات مفصل در اون پست هست که چرا باید از اونجا شروع کرد. پس تکرار مکررات نمی‌کنم. ادامه‌ی این‌کار از تلوزیون ندیدنه. نشنیدن رادیو/پادکست و هرنوع محتوای صوتی مرتبط با خبری. بلاک‌کردن تمامی وب‌سایت‌های خبری (پلاگینی برای این‌کار) که حتی اتفاقی هم واردشون نشین. توقف نکردن جلوی دکه‌های روزنامه‌فروشی. صحبت نکردن داخل تاکسی با راننده و مسافرها (هندزفری رو برای همین‌کار ساختن) و هر شکل دیگه‌ای که ممکنه خبری رو بدون خواست شما وارد ذهنتون کنه.

اوایل اینکار احساس می‌کنین شبیه انسان‌های اولیه شدین ولی بعدن می‌فهمین عملا هیچ تفاوتی بین شما و کسی که خبرداره توی بغداد برای دویست ملیاردمین بار بمب ترکیده و بین کشته‌شده‌ها چند زن و بچه هم هست وجود نداره. خصوصا اگه کاری برای جلوگیری از این کار از دست‌تون برنمیاد. (به غیر از با شلوارک درازکشیدن رو کاناپه و توییت کردن با هشتگ #PrayForBaghdad) صرفا اون فرد دچار تشویش و اضطراب هست و شما نیستین.

گاهن متاسف میشین که در روز چقدر از وقت‌تون صرف اطلاع از خزعبلاتی شده که هیچ تاثیری تو زندگی شما نداره. در عوض شما فرصت عجیبی بدست میارین برای اطلاع از خبرهایی که براتون مهم هست. برای مثلا شما قصد مهاجرت به کشوری رو دارین که خبرهای اقتصادی اون کشور مستقیما روی زندگی چندسال بعد شما تاثیر داره. میرین توی شبکه‌ای مثل ردیت و ساب‌ردیت اون موضوع یا کشور رو فالو می‌کنین. توی زمان‌های مرده‌تون (مثل تاکسی/مترو یا هر فرصت دیگه‌ای که کار مفیدی نمیشه کرد) درصورتی که کتاب نمی‌خونین/گوش نمیدین میتونین یه سر به همچین‌جایی بزنین و خبرهای مرتبط و مفید رو بخونین.

آرمان‌شهر | اثر Fredrik Raddum

آراز غلامی
شنبه، ۱۰ فوریه ۲۰۱۸
Nazar Amulet