جنگ اعصاب
نوشتم «اون موقع به این نتیجه رسیدم که اکثریت اطرافیانم ازم بدشون میاد. این فکر بدجوری مشغولم کرده بود. اما فکر دیگه ای در تقابلش بود اینکه اکثر آدما یا حداقل اونایی که دوربر من بودن از ھمدیگه بدشون میومد. پس این مسئله کاستی من محسوب نمیشد. اما دو چیز دیگه ھم وجود داشت اول اینکه آدما از ھمدیگه بدشون میومد. اما به حد من نه که خیلی شفاف تو روم بگن ازت بدمون میاد! دوم اینکه من با عقایدی که داشتم بالذات تو اقلیت بودم و خاصِ من بودن رفتار آدما عادی بود. این وسط من دقیقا نمی دونستم چیکار کنم، صرفا تحمل کنم یا سعی کنم کمی مطابق میل دیگران رفتار کنم. اون روزھا نتونستم تصیمی بگیرم و روال به ھمون صورت سپری شد. طبعا بدنبالش ھمون جنگ اعصاب ھم وجود داشت…»
چهارشنبه، ۱۵ فوریه ۲۰۱۷
تغییر خود در مقابل تغییر محیط
در حینی که زندگی تعریف میشه تو دوتا ماژیک و رژهی وسط اتاق و بُردھای روی دیوار، اگه اون رو ٧٠ سال درنظر بگیریم، مجموعا ٢۵۵۶٧ روز با احتساب سال ھای کبیسه زندگی می کنیم. میشه اینطور برداشت کرد که ھر انسان در طول عمرش با ٢۵۵۶٧ چالش مواجه میشه. سوال اینجاست، در برخورد با این چالش ھا، چطور میشه تصمیم گرفت که، خودت رو باید عوض کنی یا محیط رو؟
مثل چالش نیاز به موسیقی. باید وقت بذاری و آلتی رو یاد بگیری، یا بر اساس ذات خودت، آلت دیگه ای بسازی؟ به اون کبر و غرور استادھا اھمیت بدی و بندهشون بشی یا سبک جدیدی بسازی تا اونها دنبالهروت باشن؟
خودت رو تغییر بدی و تو بازی دیگران برنده بشی یا خودت بازی بسازی و دیگران رو به بازی بگیری؟
تو یا محیط؟
کدوم باید تغییر کنن؟
چهارشنبه، ۳۰ مارس ۲۰۱۶
مشکلات و حل مشکلات
برای حل یه مشکل، اول باید شناختش. نه؟ ولی به چه قیمتی؟ وقتی یکی از باارزش ترین دارایی ھای ھر انسان زمان ھست، چقدر و چه مدت زمان باید برای حل شدن مشکلی صرف بشه تا بشه اون مشکل رو حل شده دونست بدون اینکه احساس کنی زمان رو از دست دادی؟ آلترناتیو چی ھست؟ بی اعتنایی و ادامه؟ پیش فرض گرفتن یکی از حالت ھا و ادامه؟ صرفا ادامه؟
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را، تبه کردم جوانی را
– شھریار
یکشنبه، ۲۷ مارس ۲۰۱۶
در ستایش سادگی
یک ربع بعد، ریوخین در تنھایی محض نشسته بود؛ روی ظرفی از خوراکی ماھی خم شده بود و استکان پشت استکان ودکا می خورد و ھر لحظه خود را بھتر درک می کرد و متوجه می شد که در سراسر زندگی اش حتی یک چیز قابل اصلاح باقی نمانده است.»
مرشد و مارگریتا | میخائیل بولگاکف
وقتی ۴ تا آھنگی که تو فولدر تازه خالی شده ی دانلودھا تبدیل میشه به بھترین ۴ آھنگی که میتونی پشت سرھم گوش بدی و وقتی فیلم Eight Hateful The که کل داستان داخل یه کلبه بین کوھستان ھا اتفاق میافته لقب بھترین فیلمی که این اواخر دیدی رو میگیره، به این نتیجه می رسیم که باید بازم زندگی رو ساده تر کرد. بدنم و مغزم می طلبه سادگی رو. ھر فکر یا چیزی که اضافه ست باید حذف بشه، باید فقط ساده ترین چیزھا باقی بمونن. باید فراغت خلاصه بشه به نصف شب کنار پنجره ی نیمه باز ایستادن و بیرون رو تماشا کردن.
سهشنبه، ۲۲ مارس ۲۰۱۶
زاویه دید
وقتی خودت رو به کسی معرفی می کنی که خواسته بشی، و اون نمیخوادت، تلاش برای دیدن عیبھا و ایرادھاش، اوضاع رو بھتر نمیکنه، چون میشه اینطور بھش نگاه کرد که کسی با ھمهی عیب ھا و ایرادھاش بازم تو رو نخواسته. حس اینکه کسی بقدری خوب بوده که تورو نخواسته به مراتب قابل تحملتره.
محبوب من، حرف ھایی است ھمچون لیمو شیرین، به ھنگام نگوییم تلخ می شود. مصائبی ھم ھست که اگر به ھنگام پریشانی نکنی، خنده دار می شوند. مثل گفتن از عشق وقتی که مژه ھایت سفید شده، یا وقتی که رو به آخرین غروب نشسته ای. محبوبم، بھار که می رسد باد سینه سپر کرده چاقو در درست به درختسان می رود و باغ ھا را قرق می کند، «دست می برد زیر لباس سیب» محبوبم، حوالی بھار که می شود ھمه ی آرزوھایم را کارتن می کنم، با نخ قند و کش، در کارتن ھا را سفت می بندم. می برم در زیرزمین آرزوھایم می گذارم تا پس از تعطیلات نوروزی دوباره آن ھا را بیاورم که از قدیم گفته اند از این ستون به آن ستون فرج است.
برشی از «دست بردن زیر لباس سیب» نوشته ی محمدصالح علا.
شنبه، ۱۹ مارس ۲۰۱۶
کوکاکولا
اواخر دوران ابتدایی بصورت ھفتهای از پدرم پول میگرفتم. منتھا این پول صرفا کفاف کرایه تاکسی بمدت ٧ روز رفت و برگشت رو میداد و از اونجایی که جمعه تعطیل بود سھمیه پول اون روز رو می تونستم چیزی بخرم یا پس انداز کنم. تعطیل بودن روزی وسط ھفته یا باریدن برف به معنی آزادی عمل بیشتر بود و ھنوزم وقتی بھش فکر می کنم ذوق زده میشم. اون موقع ھا اعتیاد شدیدی به کوکاکولا با قوطی فلزی پیدا کرده بودم. قسمت بد ماجرا این بود که قیمت اون دوبرابر پولی بود که میتونستم ھر ھفته صرف خریدش کنم. به عبارتی، خریدن یه کوکاکولا مساوی بود با دو ھفته ھیچ چیزی نخریدن. نتیجه ش این بود که گاھا دل رو به دریا میزدم و میخریدمش ولی از ھمون لحظهی خرید عذاب وجدان و ناراحتی بابت دو ھفته راکد بودن کل وجودم رو میگرفت. این حس بقدری در من نھادینه شد که ھنوزم که ھنوزه وقتی کوکاکولا با قوطی فلزی میخرم یه حس ناراحتی عجیب پیدا میکنم و گاھا چند ساعتی طول میکشه یادم بیافته الان دوران راھنمایی نیست.
سهشنبه، ۱۵ مارس ۲۰۱۶