نامهای به من در ۱۰ سال دیگر
سلام آراز،
امروز وقتی بیدار شدم احساس کردم حرفهایی دارم که دوست دارم بهت بگم. برای کسی که به خاطر تغییرش از خوابم میزنم و چندساعت قبل از طلوع آفتاب شروع میکنم به کار کردن. بالاخره بیشتر از هرکسی من میشناسمت. ۲۵ سال از ۳۵ سال سنات رو من زندگی کردم.
۴ صبح بیدار شدنهات به کجا رسید؟ بالاخره تونستی خودت رو از این مخمسه نسلاندرنسل بکشی بیرون؟ بالاخره تو راست میگفتی یا اونایی که ساعت ۱۰ بیدار میشدن؟ زندگی ارزشش رو داشت یا نداشت؟
هنوزم زندگی رو برای خودت سخت میگیری؟ هنوزم خودت رو مسئول هر اتفاق خوب و بدی میدونی؟ بالاخره تونستی اون پسره که از اتوبوس جا موند رو فراموش کنی؟ یا هنوزم ناراحتی بابتش؟ هنوزم آرشیو جمع میکنی از لحظات زندگیت؟ هاردت الان چهقدره حجمش؟ ۱۰۰ ترابایت؟ ۱۰۰ ترابایت خاطره و عکس و فیلم از هر لحظهی بدردنخور زندگیت؟
امیدوارم سر حرفت مونده باشی و همچنان لب به هیچ تسهیلکنندهی زندگی نزنی. امیدوارم همچنان معتقد باشی هوشیاری در کل روز هم کم است و باید شبها موقع خواب هم فکر کرد. ثابت کردی که میشه ترک کرد نه تعطیل؟ دهن جماعت فاضل رو بستی؟ یا نه؟ تو هم شدی یکی مثل اونا؟ هنوزم فکر میکنی رسوایی بهتر از همرنگ شدنه؟ یا نه تو هم شدی یکی مثل همهی رباتهای صبح کار ظهر غذا شب خواب؟
از عشق و عاشقی چهخبر؟ گیرکردی موندی پیش از یکی از اهالی گذشته یا تونستی بگذری؟ مطمئنم این یکی رو به جایی نرسوندی. تو اون سن هم که نصف موهات سفید شده و چشماتم که کور. گوشه یه خونه تنهایی نشستی و داری کلکسیون تمبر جمع میکنی. تنهایی بهتر بود نه؟
از ایدههات چهخبر؟ از لیست بدون انتهای استارتآپهات که یکی بعد اونیکی متلاشیشدن؟ بالاخره تونستی سرمایهگذار پیدا کنی؟ یا نتونستی و تو هم شدی یکی مثل هزاران کارگر خط تولید که لیسانس کامپیوتر دارن؟ خودمونیم ما که نفهمیدیم این مدرک رو برای چی گرفتی. امیدوارم تو فهمیده باشی و به دردت خورده باشه.
راستی رفتی یا موندی بالاخره؟ نکبت و تیرهبختی اینجا رو ترجیح دادی یا فلاکت و بدبختی اون ور رو؟ شاید الان موهاتو رنگ کردی تا قاطی جماعت اونجا بشی. اصلا میتونی این متن رو بخونی؟ یا کنت اسپیک؟
امیدوارم موقعی که این نامه رو گرفتی زنده نباشی یه خاکی به سرت شده باشه و دستکم با یک تریلی تصادف کرده باشی و جسدت رو با سطل جمعکرده باشن. امیدوارم ثابت کرده باشی که حق داشتم بکشمت و لیاقت زندگی کردن نداشتی.
با آرزوی مرگات،
خودت، در ساعت ۴ صبح دوشنبه بیستوهفتم فروردین ۱۳۹۷.
I’ve stored the one, the one I knew
Can’t see you through this, burying you
Lost in a world of self abuse
Emotional ties, unhinged from you
– Misconstrue
دوشنبه، ۱۶ آوریل ۲۰۱۸
چیزهایی که از سربازی یاد گرفتم
- جامعهی واقعی خیلی متفاوتتر از گوشهی کافهایست که چند نفر از همعقیدههایتان در آنجا جمع شدهاند.
- سیگار بهمن همچنان تولید میشود.
- یک نخ سیگار میتواند تا ۵ هزارتومان قیمت داشته باشد. شعله فندک ۵۰۰ تومان.
- یک نخ سیگار را میتوانید تا ۱۰ هزارتومان بفروشید. شعله فندک را ۲۰۰۰ تومان.
- خستگی و بیخوابی باعث میشود نتوانید جلوی از تخت افتادن و شکستن سروگردن نفری که ۲۰ سانتیمتر با شما فاصله دارد را بگیرید.
- انسان در شرایط عادی هم میتواند مرزهای بیشرفی را درنوردد، چه برسد در شرایط سخت سربازی.
- انسان میتواند ۲ ساعت بخوابد و ۴۸ ساعت مثل خر کار کند و مثل سگ زوزه بکشد بدون اینکه به
تخمکسی باشد. - بینیاز به هرگونه مواد مخدری میتوانید بعد از ۴۸ ساعت بیخوابی توهم ببینید.
- انسان در سربازی به بیارزشترین حالت خود میرسد. جاییکه کشتهشدنش فقط از بابت حیفشدن کاغذ نامهی گزارش فوت و زمانی که صرف آن خواهد شد تاسفبار است.
- پیرمردها بیشتر به شما احترام میگذارند تا جوانترها. خصوصا اگر لباس ارتش پوشیده باشید.
- موی کوتاه هم بد نیست. (با کچلبودن اشتباه گرفته نشود.)
- نه در سربازی نه در بیرون از سربازی روی حرف هیچکس هیچ حسابی نکنید. خودتانید و خودتان.
- به دلیل تحقیر و تخریب مداوم در محیط پادگان، دلتان میخواهد با ازدواجکردن به کسی پناه ببرید که برای شما ارزشی بیش از یک حیوان قائل باشد. ولی بدانید و آگاه باشید که ازدواجکردن در طول سربازی بزرگترین اشتباه زندگیتان است.
- مسئولیت را به گردن دیگری بیاندازید تا از مصائب احتمالی بهدور باشید. همانطور که دیگران مسئولیت را به گردن شما انداختهاند.
- انسان میتواند بعد از مدت مشخصی از حضور در پادگان همجنسگرا شود. یکی زود، یکی دیر.
- در سربازی ۲۴ ساعت مرخصی به اندازه ۲۴ سال زندگی قبل از خدمت ارزش دارد.
- میتوانید ۷۲ ساعت در یک اتاق بدون پنجره که کفش آب یخ ریختهاند سرپا بایستید و ترکیب جدیدی از فحشها را بسازید.
- بودن در رابطه در ایام سربازی چاقوی دولبه است. از طرفی خوب است که شرایط وخیمتان برای کسی مهم است و از طرفی تبدیل میشود به ابزاری برای تشدید فشار بر روی شما.
- بودن در رابطه باعث میشود به مدت ۳۶ ساعت در پادگان نباشید بدون اینکه کسی متوجه بشود.
- در پادگان شما یک نیروی کار هستید نه یک انسان. هرچیزی حول محور این مفهوم میچرخد. شخصیت، مهارتها و دستاوردهایتان را بذارید در منزل و تشریف بیاورید پادگان.
- پست را سر ساعت تحویل بگیرید. اینجا خانهی خالهتان نیست.
- سرباز ۱۹ ماه خدمت را جرثقیل هم نمیتواند از جایش بلند کند. فرماندهی گردان که جای خود دارد.
- به دوستانتان همانقدر اعتماد داشته باشید که به مهارت راهرفتن خودتان بر روی طناب در ارتفاع دوهزارپایی اعتماد دارید.
- وقتی اراشد پادگان دیگر انرژی بلندشدن از تخت را ندارند قورباغه میتواند هفتتیر بکشد.
- کنترل نکردن خشم در بعضی از محیطها عواقب جبرانناپذیری دارد.
- شما میتوانید به جرم رعایت قوانین محکوم شوید. (روحت شاد هنری سورئو)
- در بعضیاز محیطها منطق به اندازه پشم
مقعدگربهی سرکوچهتان ارزش ندارد. - حتی اگر دویست روز گذشته باشد و در یک کشور دیگر هم باشید بازهم کابوسهای سربازی شما را رها نمیکند.
پنجشنبه، ۵ آوریل ۲۰۱۸
نکاتی از صعود به قلهی «کمال»
- در ارتفاع ۳۷۵۰ متری یکونیم لیتر آب یکونیم میلیون تن وزن دارد، وزن چیزهایی که حمل خواهید کرد را ضرب در ۱۰ کنید و بعد ببینید توانش را دارید یا نه.
- بهدلیل خاک بسیار نرم مسیر صعود فکر صعود بدون باتوم را از سرتان بیرون کنید.
- در آن ارتفاع فندکهای عادی کار نمیکنند. کبریت یا فندک اتمی بههمراه داشته باشید اگر قصد روشنکردن گاز یا سیگار دارید.
- اگر میخواهید آفتاب «مسخرهاش» را درنیاورد استفاده از کرم ضدآفتاب را جدی بگیرید.
- بیتوجه به گرمای دامنهی کوه، آمادگی رویارویی با باد و سرمای شدید در قله را داشته باشید.
- چیزهایی که احتمالا بهدردتان میخورد درنهایت بهدردتان نمیخورد.
- بنا به علت نامشخصی در آن ارتفاع هر نوع میوهای ده برابر خوشمزهتر از پایین کوه است.
- به دلیل شیب تند، تنها راه صعود برای امثال من و احتمالا شما صعود زیگزالیست. جنگولکبازی را بذارید کنار.
- وقتی به قله رسیدید سلام من رو به سه درویش و موش صحرایی (یا کوهستانی) که گلهایمان را خورد برسانید.
- در سرازیری بهجای راهرفتن میتوانید شنسواری کنید و کل مسافت باقی مانده را در طی چند دقیقه به پایان برسانید.
- شنسواری به دلیل ریسک سقوط در دره هم حس هیجانطلبی زیادی میطلبد هم دوتا از اینها.
- برگشتنی پاهایتان را در دریاچه «قوچ» بیاندازید تا سرمای غیرعادیاش حالتان را سر جایش بیاورد.
چهارشنبه، ۴ آوریل ۲۰۱۸
من تو یه روز بهاری آفتابی از بین رفتم
ایوان شبش را با فاحشه لھستانی سر کرده بود و سیگار را با سیگار روشن می کرد.
دیمیتری پرسید: تو که عاشق ماتروشکا بودی چرا؟
ایوان گفت: تصورش کردم.
زمستونی که پشت سر گذاشته بودم همهی سلولهام رو کرخت کرده بود. ضربهی مهلکی که شب تولدم خوردم سه ماه من رو درگیر خودش کرد تا بالاخره تونستم چند روز مونده به عید خودم رو جمع کنم. یه کار جدید پیدا کردم و بودن تو اون جمع پرانرژی حال و هوام رو عوض کرد. شدم مثل بقیه مردم، صبح تا عصر سرکار بودم، بعضی روزا هم دانشگاه میرفتم، عصرها هم میرفتم کافه یا با دوستام میرفتم پیادهروی.
اردیبهشت شده بود. هوا نه خیلی سرد بود نه خیلی گرم. نور آفتاب وسط ظهر اذیتت نمیکرد. بلکه بدنت طوری گرم میکرد که ازش لذت ببری. بوی شکوفههای درختا همهجا رو برداشته بود. از کنار حوضهای جای همیشگی که رد میشدم باد قطرههای فوارهی آب رو به صورتم میزد و حس تازگی بهم میداد.
هر از گاهی بارون میبارید ولی نه از ابرهای تیرهی پاییزی. ابرهای سفید بهاری. هوا همیشهی خدا روشن بود. همهچی سرجاش بود. همهسرحال بودن. همه میخندیدن. تا اینکه اون رو دیدم…
شنبه، ۳۱ مارس ۲۰۱۸
۵ ماه بدون سیگار و همچنان زندهام
امروز ۱۰ فروردین ۱۳۹۷ هست و دقیقا ۵ ماه معادل ۱۵۰ روز از بعد از ظهری که آخرین نخ سیگار رو جلوی پادگان کشیدم و اومدم بیرون میگذره. امروز که به عقب نگاه میکنم حتی از بهکار بردن لفظ سیگار کشیدن هم ناراحت میشم چه برسه به خودش. قاطعانهترین تصمیم و بهترین اجرا رو داشتم اینبار نسبت به دفعات قبل. تنها راهکار جوابگو هم این بود که تو هر موقعیت وسوسهانگیزی به این فکر کنم که یه فرد عادیِ غیر سیگاری الان چیکار میکرد و همون کار رو میکنم. هرچند این وسوسهها هم دیگه به حداقل خودش رسیده و میشه گفت به زندگی عادیِ بدون سیگار برگشتم.
تصمیم داشتم برم تو جلسات گروه CODA هم صحبت کنم برای کمککردن به بقیه ولی فعلا احساس میکنم آمادگی حضور تو همچین جمعی رو ندارم. بمونه برای بعد.
آراز غلامی
جمعه، ۳۰ مارس ۲۰۱۸
تقلیدات و مکافات
وقتی تصمیم میگیری کاری غیرعادی یا سخت انجام بدی، اگه کسی قبل از تو این کارو نکرده داستان عجیبغریبی پیش میاد و نمیخوام الان درموردش حرف بزنم اما اگه فرد یا افرادی باشه که قبل از تو اینکارو کردن، تبدیل میشن به یکی از انگیزهها و محرکهات برای انجام اون کار. چون بهرحال کسی قبلا تونسته این کارو انجام بده پس توهم میتونی.
برای مثال برای ترک سیگار، عکسالعملها تو دو دسته قرار میگیرن، افراد غیرسیگاری که هیچایدهای در مورد اینکار و سختیهاش ندارن خیلی صوری میگن آفرین و آره تو میتونی و غیره ولی تو چهرهشون هیچ حس واقعیای در این مورد نیست. گروه دوم، افراد سیگاری هستن که کاملا دلسردت میکنن با گفتن این حرفا که ترک ممکن نیست و فقط میشه تعطیلش کرد و اینها.
در این بین، گروه یا بطور دقیقتر فرد سومی هم پیدا میشه گاهن. کسی که خیلی ساله ترک کرده و تشویش و تنش و سختنیکشیدن تو چهرهش مشهود هست و بهت میگه آره میشه و تو واقعا حس میکنی که آره میشه و انگیزه و اراده پیدا میکنی برای شروع کردن یا ادامه دادن.
حالا چهچیزی متلاشی میکنه این طرز فکرت رو؟ اینکه همون فرد که شاید تنها انگیزهی تو هست برای ترککردن یا بطور کلی انجام اون هرکاری، خودش گاهن شیطنت میکنه و یه سری به عدم اون کار میزنه. اون موقع تو میمونی و کاری که شروع کردی ولی دلیل یا انگیزه اصلیت از بین رفته. حالا باید خودت بشی پرچمدار کارت و برای خودت دلیل پیدا کنی برای ادامه دادن.
مثال دیگهی این مسئله برمیگیرده به اوایل دانشگاه. داشتم درمورد کافهای جستجو میکردم که رسیدم به یه وبلاگ. متعلق به دختری دانشجو که خاطرات گروهشون در مورد جاهایی که رفته بودن و کارهایی که کرده بودن رو مینوشت. سوالی برام ایجاد شد. چرا من همچین گروهی نداشته باشم؟ اگه میشه اینطور دورهم جمع شد و کارای هیجانانگیز کرد چرا که نه؟ تلاشهای متوالیم برای جمع کردن دوستای مختلفم دورهم و تشکیل همچین گروهی بعد از چندبار شکست بالاخره نتیجه داد و گروهی تشکیل دادم که بخش زیادی از وبلاگ سابقم (سوزلر) خاطرات این گروه بود از جاهایی که رفته بودیم و کارهایی که کرده بودیم.
کار به جایی رسید که همون دختری که وبلاگش رو دیده بودم جوین شد به گروه ما و خاطرات مشترکی ایجاد شده برای هردومون. اما بعدن فهمیدم مطالب اون وبلاگ تخیلات اون دختر بوده نه اتفاقات واقعی!
یعنی من گروهی رو تشکیل داده بودم با اطمینان از دلایلی برای وجود داشتن همچین گروهی که در حقیقت وجود نداشتن.
مثال بعدی، روزهای اولی که برای برگزاری استارتآپ ویکند تبریز برنامهریزی میکردیم جلساتی داشتیم که در اون هرکسی روابطی که داشت و کسانی رو که میشناخت و ممکن بود تو برگزاری بهمون کمک کنن رو معرفی میکرد. از بقال سرکوچه تا کارخانههای نساجی و گاوداری و حتی کار به باراک هم کشید. اون موقع هرچهقدر به مغزم فشار آوردم کسی به ذهنم نیومد و خیلی ناراحت شدم از اینکه هیچکسی رو نمیشناسم برای همچین کارهایی. قبل از اون هم تصمیم گرفته بودم از لاکم بیام بیرون، ولی اون روز مصممتر شدم و سعی کردم روابط اجتماعیم رو بهبود بدم و افراد بیشتری رو در هر زمینهای بشناسم. کموبیش موفق هم شدم و طبق معمول، بعدن فهمیدم بیشتر حرفهایی که تو اون جلسه زده شد توهمی بیش نبوده.
شنبه، ۲۰ ژانویه ۲۰۱۸