رویای وندا
شب است، با باد خنکی از شبهای تابستان. در بالکن بر روی زانوهایم نشستهای. چشمانت را بستهای. در سکوت شب نفسهایت آهنگین شدهاست. دست میکشم روی ماهگرفتگیات. نفس عمیقی میکشی. میپرسی ارزشش را داشت؟
میگویم داشت.
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
اختران فلک آیند به نظاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
من و تو بیمن و تو جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو
به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو
– مولانا
قسمتی از این شعر رو با هنرمندی Nu روی سپاتیفای یا یوتیوب گوش کنید.
یکشنبه، ۳ مارس ۲۰۱۹
شمس من و خدای من
صلاحالدین پیر بر در حجرهاش نشسته بود. از دور مولایش را دید که به سمت حجره او پیش میآید و عده کثیری همراهش هستند. آرام نشست و محو تماشای مولانا و مریدان شد… صدای بازار زرکوبان در گوش مولانا میپیچید… تق تق تتق تق… تق تق تتق تق… مولانا زمزمه کرد: حق حق انا الحق… حق حق انا الحق… و باز زرکوبان میکوبیدند: تق تق تتق تق… مولانا به ناگاه ایستاد… دستها را بالا برد… پای راستش را کمی بالا آورد و روی پای دیگرش چرخی زد. سرش را به سوی آسمان برد… بلند گفت: حق حق انا الحق… یاران از مراد خویش پیروی کردند… هر یک چرخی میزدند و میگفتند: حق… مولانا میچرخید… میایستاد… پای میکوفت و دوباره میچرخید… میرقصید…
جماعت بازار مات و مبهوت نظاره گر شدند. مولانا عرق میریخت… میخواند با صدای بلند: حق حق انا الحق… هین سخن تازه بگو… تا دو جهان تازه شود… سماع تا غروب ادامه یافت. مولانا و صلاح الدین و دیگر مریدان سرمست از سماع ِ راست، راه خروج بازار را پیش گرفتند. مولانا تیرگیهای عصر خویش را میدید. شمس تبریزی رفته بود، صلاح الدین زرکوب مرده بود و حسام الدین چلبی مریض بود… مولانا حال و روز خوبی نداشت… یاد آر ز شمع مرده… مولانا به یاد آورد روز ملاقات با شمس را… مولانا با مریدان خود میرفت. مولانای جوان، اینک سرآمد عالمان شهر شده بود. مولانای زاهد و پارسا اینک از پیش میرفت و مریدان از پس ِ او میآمدند. ناگهان مردی از راه رسید. موی سرش پریشان بود و لباسهایش نامرتب. نزد مولانا رسید و ایستاد. چشمانش برق میزد. پرسید: سوالی دارمای شیخ! مولانا به چشم تحقیر نگاهش کرد و گفت: بپرس…
شمس پرسید: ای شیخ؛ پیامبر اسلام در زهد و تقوا پیش بود یا بایزید بسطامی؟
مولانا گفت: سوال بیهودهای پرسیدی… پیامبر اسلام.
شمس باز پرسید: پس چرا پیامبر گفت: «خداوندا ما تو را آنگونه که باید نشناختیم» و بایزید گفت: «خداوندا! شان و منزلت من چقدر بالاست.»
بحث بالا گرفت. مریدان اتاقی حاضر کردند برای بحث و مجادله مولانا با شمس تبریزی. در هنگام ورود مولانا وارد شد و شمس از پشتش به درون اتاق رفت. بحث و گفتگو چند روزی طول کشید. عاقبت در اتاق گشوده شد. شمس خارج شد و مولانا به دنبال او سر افکنده راه افتاد. هر جا شمس میرفت مولانا هم میرفت. هر کوچه و هر منزل. شمس میگفت حق و مولانا میگفت شمس… حالا دیگر چه نیازی بود به درس و مدرسه و فتوا و زهد متحجرانه… مولانا گمشدهاش را یافته بود و دیگر رهایش نمیکرد.
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
زهرهً آسمان من آتش تو نشان من
چونکه بدید جان من قبله روی شمس دین
برسرکوی او بود طاعت من سجود من
پیر من و مراد من درد من و دوای من
فاش بگفتم این سخن شمس من و خدای من
از تو بحق رسیدهامای حق، حقگزار من
شکر تو را، ستادهام شمس من و خدای من
نعرهًهای و هوی من از در روم تا به بلخ
اصل کجا خطا کند شمس من و خدای من
کعبهً من کنشت من دوزخ من بهشت من
مونس روزگار من شمس من و خدای من
شمس من و خدای من…
اجرای این شعر توسط هنرمند تاجیکستانی
پینوشت:
این مطلب نوشتهی من نیست ولی چیزی که میخواستم بنویسم رو درونش داشت. منبعاش رو متاسفانه پیدا نکردم.
دوشنبه، ۷ می ۲۰۱۸