شانزدهم مارس ۲۰۱۹، آنکارا
باران بهاری میبارد و میشود در گوشهکنار تپهها و کوهها چمنهای تازه سبز شده و کموبیش شکوفههای در شرف شکفتن درختها را دید. قاعدتا باید حس خوبی داشته باشم، اما من در کافهای نزدیک خانهام نشستهام و این سطرها را مینویسم.
در روزهای گذشته پایههای زندگیام از هم پاشید و همهچیز را در کمتر از ۴۸ ساعت از دست دادم. هرچه را که ساخته بودم از من گرفتند و باز من ماندم و شهر متلاشیشدهای که باید برای چندمینبار (واقعا نمیدانم چندمینبار) بکوبم و از نو بسازم.
در پسزمینهی حسوحال فعلی گریهها و زجههای ملتمسانهی کسی که یکی از این پایهها را فرو ریخت خودنمایی میکند. من خسته از خیانتها و بخشیدنهایم دیگر نمیدانم چه بکنم. کجای راه را اشتباه آمدم که هرکسی میتواند به راحتی به خودش اجازه بدهد کوچکترین ارزشی به من ندهد و یا بالکل از من چشمپوشی کند یا وقتی که گندش درآمد بیاید و التماس کند و امیدوار باشد بار دیگر از ظرفیت و شخصیت و هویتم مایه بگذارم و ببخشم. نمیدانم.
بهرترتیب من خستهام. از صفر شروعکردنها پدرم را درآورده. دیگر جایی در جسم و روحم نمانده که ضربه نخورده باشد. نمیدانم اینبار چهچیزی را بنیان کنم زندگیام را بر پایهی آن بچینم و بروم بالا. مهاجرت کردم که همهچیز را از نو شروع کنم و باز همهچیزِ از نو شروعشده فرو ریخت و شد همان چیزی که از آن فرار کرده بودم.
باران بهاری میبارد و دیگر نه حافظ و سعدی و مولانا مفهوم و معنایی دارند نه شجریان و هر صدایی که از عشق میگوید. همهچیز از بین رفت.
شنبه، ۱۶ مارس ۲۰۱۹