آراز غلامی

یادداشت‌هایی از تاملات، خاطرات و رویدادها

Gallery iPhone Pen RSS1408 Subscriber
ᛁ ᚨᚱᚨᛉ ᚹᚱᚩᛏᛖ ᛏᚻᛁᛋ ᚱᚢᚾᛁᚳ ᛒᛚᚩᚷ (?)
SINCE 2006

شب‌نشینی بارونی با علی‌آقا واحد

داره بارون میاد و مه هم بقدری زیاده که ۱۰ متر جلوتر دیده نمیشه. اکثر شعرهایی که بلدم درمورد جدایی هست، هیچی برای کم‌تر شدن ناز دلبر بلد نیستم. میرم سراغ علی‌آقا واحد. شاید اون بتونه کمکم کنه. اما کاملا برخللاف انتظارم چیزی اومد که فقط باید سکوت کرد و به بارون خیره شد.

يانسين ديليم آغزيمدا دئسـم نـازيوی آز ائـت
ناز ائت منه، ای سئوگيلی جـانـان منـه نـاز ائـت.

 

آراز غلامی
جمعه، ۱۵ می ۲۰۱۵

کارگاهک، کارگاه‌های کوچک برای یادگیری همه‌چیز

کارگاهک | کارگاه‌های آموزشی کوچک وب در مازندران. یه کار فوق‌العاده از پیمان اسکندری و دوستانش. با توجه به شناختی که ازشون دارم مطمئنم خیلی مفید خواهد بود.

کارگاهک (پیوند غیرفعال)

پی‌نوشت: بطور جدی همچین چیزی رو نیاز داریم تو تبریز.

آراز غلامی
جمعه، ۸ می ۲۰۱۵

نوروز ۹۴، کوله‌پشتی ۹۴ و فرصت‌های بهتر

مثل سال پیش و به دنبال دعوت عمومی امیر مهرانی امسال هم پست کوله‌پشتی رو می‌نویسم.

دنیا همیشه زشتی‌هاشو داشته و خواهد داشت ولی لازم نیست چندروزی که میتونیم با اختیار خودمون خوشحال باشیم اون زشتی‌هارو مرور کنیم. به یاد هر اتفاق خوبی که تو سال ۹۳ افتاد، بیاد همه لحظات خوبش لبخند میزنیم و به پیشواز ۹۴ میریم. و اما در مورد کوله‌پشتیم، بازهم بخش زیادیش با تجربه‌ی ارتباط‌های اجتماعی پر شده. گویا کم‌کم دارم به انسان برون‌گرا تبدیل میشم. البته که درون‌گرایی همچنان سرجای خودش هست. امسال فهمیدم که بر خلاف شعارها و شوآف‌ها، انجام کارهای بزرگ نیازمند پایه و اساس بزرگ و حساب شده و برنامه‌ریزی شده است. با توجه به شرایط هر شخصی و هرکاری میشه این مسئله رو تعمیم داد.

آراز غلامی
پنج‌شنبه، ۱۹ مارس ۲۰۱۵

رنج‌نوشت | گفته‌ای از ناگفته‌ها

دبیرستان تمام می‌شود، حالا تو هستی و هزار راهی که می‌توانی انتخاب کنی و زندگی‌ات را در آن راه ادامه دهی. بخاطر علاقه‌ات و اینکه فکر میکنی در این راه می‌توانی به آرزوهایت برسی. یکی از رشته‌های مرتبط با کامپیوتر را انتخاب می‌کنی.
سکانس دوم
روز اول دانشگاه است، صحنه‌هایی که در فیلم‌ها دیده‌ای را در ذهنت مرور میکنی، فکر می‌کنی حالا در جمعی قرار داری که قشر باسواد جامعه است و حداقل چند مثقال بیشتر می‌فهمد. با دیدن افراد دور و برت و استادهای مختلف می‌فهمی که ذهی خیال باطل.
سکانس سوم
با هر مصیبتی که هست دانشگاه را تمام می‌کنی، حالا باید از چیزی که داشتی و (بالفرض) چیزی که یادگرفتی استفاده کنی و وارد بازارکار شوی. امیدوار هستی، هرچه باشد تو مدت زیادی را به یادگیری چیزهایی صرف کردی که میدانی استادان دانشگاهش هم پشیزی از آن نمی‌فهمند چه برسد به آنهایی که آن بیرونند.
سکانس چهارم
به هر طریقی خودت را به بازار معرفی می‌کنی، بالاخره اولین مشتری‌ات را پیدا میکنی و قرارداد می‌بندی. پروژه قرار است در دو هفته تمام شود و تو مبلغی میگیری که در حالت عادی در شش ماه طول می‌کشد خرجش کنی.
خوشحالی، شروع به نوشتن پروژه میکنی. روز تحویل فرا می‌رسد، مشتری می‌گوید که کار بسیار خوب شده فقط چندتا تغییرات جزئی باید بدهی و پس از آن مبلغ قرارداد را پرداخت خواهد کرد.
سکانس پنجم
شش ماه گذشته است، بالاخره تغییرات واقعی یا واهی تمام می‌شود. مشتری می‌گوید به زودی تسویه حساب میکند. سه ماه می‌گذرد.
سکانس ششم
انرژی که برای چندین سال ذخیره کرده بودی با شور و شوقی که داشتی به همراه محتویات جیبت در همین مدت ته می‌کشد. شکست؟ نه، بالاخره انسانی و باید زنده بمانی. از بین هزاران رقیب می‌گذری و پروژه بعدی را با دادن امتیازات فراوان میگیری. قرار است یک ماهه تمام شود.
سکانس هفتم
در روزهای آخر اتمام پروژه هستی، مشتری تماس می‌گیرد و می‌گوید خواهرزاده‌اش یک ”وب‌سایت بلاگفا ”برایم درست کرده و نیازم برطرف می‌شود. لازم نیست زحمت بکشی.
سکانس هشتم
اینجا نمی‌شود. جهان سوم است دیگر. تصمیم میگیری با آن طرف آب کار کنی، برای پروژه‌های چندهزار دلاری بیدهای بیست دلاری از هندوستان و پاکستان داده می‌شود. گویا گندی که در جهان سوم است سرریز شده و به روی جهان اولی‌ها ریخته شده است.
با اتفاقاتی رابطی را پیدا می‌کنی که آنجا برای تو پروژه بگیرد. خوب گویا راهت را یافته‌ای. همه چیز خوب پیش می‌رود. کارها را انجام می‌دهی و آماده‌ای که حاصل دسترنجت را بگیری. اما کشورت و بانکهایش تحریم است. دوباره دست به دامان واسط‌ها میشوی، کارمزدشان میشود درصد زیادی از پول تو. پس تصمیم میگیری از رابطتت بخواهی که پولهایت را پیش خودش نگه دارد و و یکجا برایت بفرستد.
سکانس نهم
شش ماه میگذرد. حالا میخواهی پولت را دریافت کنی، هزاران نقشه هم برایش کشیده‌ای. با رابطت تماس میگیری. می‌گوید پولت را نمیدهد. آب را بریز به آنجایی که شدیدن می‌سوزد.
سکانس دهم
درحالی که به سختی نفس می‌کشی تصمیم میگیری بیخیال آزادکاری شوی و مدتی در استخدام شرکتی بمانی تا حالت سرجایش بیاید.
یکی از پیشنهادهای کاری را قبول میکنی، وظیفه‌ات چیست؟ پشتیبانی از سیستمی که در آمریکا نوشته شده، در شیراز بومی سازی شده، در اصفهان بهینه شده، در تهران خراب شده و در تبریز فروخته شده.
رویاهایت را برباد می‌بینی.
سکانس یازدهم
استعفا میدهی، گوربابای استخدام و آزادکاری، راهش استارت‌آپ است. به همراه گروهی شروع بکار می‌کنی. مدتی میگذرد و کار تمام میشود. حالا وقت پیدا کردن سرمایه گذار است. بشین تا پیدا شود.
سکانس دوازدهم
برف می‌بارد، کنار پنجره نشسته‌ای. بر روی گرامافون یک اپرای قدیمی روسی پخش می‌شود.

آراز غلامی
یکشنبه، ۲۲ فوریه ۲۰۱۵

برای دوستی که همیشه با ما خواهد موند

رقیه عزیز، خبر رفتنت همه‌مون رو تو بهت و حیرت فرو برد. باورش برام سخته. خیلی زود بود که بری. خیلی زود بود که نباشی. یادمه وقتی عکس دسته‌جمعی‌مون رو گذاشتم فیسبوک گفتی برش دارم چون هربار نگاش می‌کنی یاد اون روزا می‌افتی و گریه می‌کنی. رفتی و نفهمیدی حالا هر وقت به این عکس نگا کنیم یاد نبودنت می‌افتیم و چه حالی پیدا می‌کنیم. یادت همیشه تو قلب ورودی‌های ۸۹ باقی خواهد موند.
تو آرامش بخوابی دوست قدیمی.

آراز غلامی
دوشنبه، ۱۶ فوریه ۲۰۱۵

کار در خانه vs. کار در محل کار

یکی بود گفت علت اینکه استیو جابز نشدم اینه که خونه‌مون گاراژ نداره. چندان هم بیراه نمیگفت. بازدهی که تو محل اختصاصی برای کارکردن هست یک صدمش هم تو خونه نیست. حداقل برای من. و عادت‌های بد ناشی از اون. برای مثال عمرن بتونم تو جایی که یه تخت یا مبل برای درازکشیدن موقع گوزپیچ شدن مغز نداره کار کنم.

آراز غلامی
شنبه، ۲۴ ژانویه ۲۰۱۵
Nazar Amulet