من ھم سرد شدم
نوشتم «امروز بازھم به خوابم آمدی. انگار روزی بود که اولین بار دیدمت. ولی انگار ھمه ی اتفاقات این سال ھا را حس می کردم. ھمه ی لحظاتی که نبودی. باید بودی و نبودی. باید می بوسیدی و نبوسیدی. باید دستانت را پشت گردنم حلقه می کردی و نکردی. باید چشمھایت می درخشید و ندرخشید. باید روبریم می ایستادی و نایستادی. باید می گفتی دوستم و داری و نگفتی. اما این بار متفاوت بود. کنارم راه می رفتی. دستم را گرفته بودی. دستت سرد بود. التھابت را حس می کردم. دستت را محکم تر گرفتم. دستت را با دو دستم گرفتم تا گرم شود. نشد. دستت را کنار دھانم آوردم و ھا کردم. بازھم گرم نشد. دستت سرد بود. نگاھت ھم. می خندیدی. اما انگار خنده ات ھم سرد بود. انگار جرقه ای می خواستی تا آن خنده به گریه ی دلخراشی بدل شود. پالتوام را درآوردم و روی شانه ھایت انداختم. نگاھم می کردی. مات و مبھوت نگاھم می کردی. انگار نگاھت ھم سرد بود. روبرویت ایستادم و بغلت کردم. پیشانیت را بوسیدم. سرمای پیشانیت را حس کردم. بغلت کردم. محکم تر بغلت کردم. میخواستم تمام حرارت تنم را به بدھم. می خوستم چشم ھایت بدرخشد. مثل ھمان روز اول. مثل ھمان نگاه ھای زیرچشمی که به من می انداختی. مثل روز اول. در بغلم که بودی بغضت ترکید. گریه می کردی. ھق ھق ات گوش آسمان را کر کرده بود. بغلت کردم. پیشانیت را بوسیدم. لبھایت را بوسیدم. سرد بودی. خیلی سرد. محکم تر به خودم فشارت دادم. بازم سرد بودی. سردتر می شدی. ناگھان دست ھایت سست شد. پاھایت سست شد. می خواستی از بغلم بیافتی. روی زمین نشستم و دوباره بغلت کردم. چشمانت سرد بود. صورتت سرد بود. رنگت پریده بود. انگار سالھای بود مرده بودی. سالھا بود مرده بودی. جسم بی جانت را بغل کردم. صدایت زدم. بلندتر و بلندتر صدایت زدم. اما انگار سالھا بود که مرده بودی. سرم را روی سرت گذاشتم. اسمت را صدا زدم. جواب ندادی. بلندتر صدایت کردم. جواب ندادی. سرم را روی سرت گذاشتم. سرد بود. گریه کردم. تا جاییکه می توانستم گریه کردم. آنقدر گریه کردم که من ھم سرد شدم.»
چهارشنبه، ۱۶ نوامبر ۲۰۱۶
تبریز در عکسهای جدیدالانتشار کتابخانه بریتانیا
کتابخانه بریتانیا به تازگی آرشیو تصاویر بینظیر و نایابش رو بصورت دیجیتالی توی فلیکر منتشر کرده. من هم که طبق معمول اینطور اتفاقات اولین کارم جستجو نام تبریز بود توی آرشیو.
دوشنبه، ۱۰ اکتبر ۲۰۱۶
آفاق مغربی در ۰۳
عصر اولین روزی که تو پادگان بودم در حین ردشدن از جلوی آسایشگاه چشمم افتاد به غروب آفتاب. یاد این افتادم که میگفتن آسمون همهجا یه رنگه اما چهقدر رنگش به چشم من عجیب میومد. حس و حال تاریک اون لحظات و فکر اینکه دو سال بعدم رو تو این جهنم قراره بگذرونم مغزم رو میخورد. حس اینکه دو سال از شهرم دور میمونم. حس اینکه دو سال باید تو شهر نفرینشده باشم. در همین حین یه کسی در حین رد شدن از پشت سرم این شعر رو میخوند:
حیدربابا سنین گویلون شاد اولسون
دونیا بویو آغزین شیرین داد اولسون
سنن گئچن تانیش اولسون یاد اولسون
دئینن منیم شاعیر اوغلوم شهریار
بیر عؤموردور غم اوستونه غم قالار
شنبه، ۲۴ سپتامبر ۲۰۱۶
وقتی چیزی برای از دستدادن نداری
جدا از اینکه سربازی از نامبارکترین اتفاقاتیست که ممکن است برای کسی بیافتد، این نامبارکی با مقدار زیادی از کوه و دشت و گرد و خاک توام است. یعنی شما در اکثر مواقع سربازی در کوه و دشت هستید مگر اینکه پارتی کلفتی به ضخامت نامحدودی داشته باشید که فعلا در حوصله این مطلب نمیگنجد. این حضور در کوه و دشت عقدهای در شما میآفریند بهنام عقدهی تمدن. که باعث میشود ۵۰ درصد بلکه بیشتر مرخصیتان در جاهای شلوغ شهر بگذرانید. حتی ترافیک و صف بانک برایتان لذتبخش باشد. در این بین اما استثناهایی هم وجود دارد. مثلا برای منی که کوه و کوهنوردی عضو جدانشدنی زندگیام هستند بیتوجه به حضور ۲۱ روزه جایی بدور از تمدن و فرهنگ و شعور و انسانیت، بازهم جذابیتش و آرامشش را از دست نمیدهد.
و اینطور میشود که پیشنهاد صعود به «دند» که یک روز کامل وقت میبرد و میشود همهی کاری که قرار است در مرخصی ۳۶ ساعتهات بعد از ۲۱ روز و قبل از عدد نامشخصی روز تباهی انجام دهی غیر قابل رد میشود.
برگشتنی هم این لانه را در دل سنگ کشف میکنی و امیدوار میشوی به دو سال بعد.
سهشنبه، ۵ جولای ۲۰۱۶
کمتر از ۴۸ ساعت
درخواستم برای تعجیل در اعزام برای یکم اردیبهشت تایید شد و تونستم برگ اعزام اولیه یا همون برگ سبز رو دریافت کنم. نکته منفی جریان اینه که چون خارج از روال عادی اعزام هستم کد آزاد خوردم و نه تنها جایی که میرم مشخص نیست بلکه حتی یگان سازمان بکارگیرنده هم مشخص نیست و همهچیز همون روز تعیین میشه.
همیشه فکر میکردم مثل فیلمها جلوی آیینه وایمیستم و خودم موهام رو میزنم ولی به توصیه سعید تصمیم گرفتم این اتفاق در حضور دوستان بیافته تا از تلخیش کم بشه یکم.
آخرین باری که موهام رو کچل کرده بودم ۸ سال بیشتر نداشتم.
از محمد، افشین، مسعود، آرش، وحید، سعید و محدثه ممنونم که وقت باارزششون رو در اختیار من قرار دادن و بابت فحشهایی که ناخودآگاه میدادم عذر میخوام.
دوشنبه، ۱۸ آوریل ۲۰۱۶
تغییر خود در مقابل تغییر محیط
در حینی که زندگی تعریف میشه تو دوتا ماژیک و رژهی وسط اتاق و بُردھای روی دیوار، اگه اون رو ٧٠ سال درنظر بگیریم، مجموعا ٢۵۵۶٧ روز با احتساب سال ھای کبیسه زندگی می کنیم. میشه اینطور برداشت کرد که ھر انسان در طول عمرش با ٢۵۵۶٧ چالش مواجه میشه. سوال اینجاست، در برخورد با این چالش ھا، چطور میشه تصمیم گرفت که، خودت رو باید عوض کنی یا محیط رو؟
مثل چالش نیاز به موسیقی. باید وقت بذاری و آلتی رو یاد بگیری، یا بر اساس ذات خودت، آلت دیگه ای بسازی؟ به اون کبر و غرور استادھا اھمیت بدی و بندهشون بشی یا سبک جدیدی بسازی تا اونها دنبالهروت باشن؟
خودت رو تغییر بدی و تو بازی دیگران برنده بشی یا خودت بازی بسازی و دیگران رو به بازی بگیری؟
تو یا محیط؟
کدوم باید تغییر کنن؟
چهارشنبه، ۳۰ مارس ۲۰۱۶