بیستونهم اکتبر ۲۰۱۸، آنکارا
بله درست خوندید، آنکارا.
در طول دو ماه گذشته بهقدری اتفاقات زیاد گوار و ناگواری افتاد که حتی فرصت نکردم درموردشون بنویسم. دسترسی نداشتن به کیبرد مناسب هم بیتاثیر نبود البته. بعد از کش و قوصهای فراوان توی شرکت بالاخره تصمیمشون برای ادامهندادن پروژه قطعی شد و من بیکار شدم. اون هم بعد از همهی سرمایهگذاریها و برنامهریزیهایی که اونجا کرده بودم. این مسئله به حد کافی پانیکزا بود ولی در کنار اون مسافرت پدرمادرم به استانبول هم آخرین انرژیم رو گرفت و عملا متوقف شدم.
چه میشد کرد؟ شروع از صفر. اپلایها پشت سرهم شروع شد و همون شب از آنکارا پیشنهاد کار گرفتم. بعد از بدرقه خانواده یک روز بعد همهی وسایلم که یه چمدان و دوتا کیف بیشتر نبود رو جمع کردم و راهی آنکارا شدم. دو شب اول توی هتل بودم تا روز سوم تونستم یه خونه مناسب (و چند برابر بهتر از آپارتمان قبلیم) اجاره کنم. مذاکرات با شرکت هم به نتیجه رسید و نهایتا قرار شد از ۲۹ اکتبر که امروز باشه کارم رو شروع کنم.
جزئیات زیادی اتفاق افتاده توی این مدت. از مردیها و نامردیها بگیرید تا رسیدن ویزام و بالاخره آزادی عمل کامل برای زندگی توی ترکیه. تو روزهای آینده سعی میکنم مهمترهاشون رو بنویسم باز.
دوشنبه، ۲۹ اکتبر ۲۰۱۸
چرا انسانها گشاد میشوند؟
نظر به اینکه گشادی یکی از اصلیترین مشکلات بشریت هست در حال حاضر، با توجه به تغییراتی که در این فاکتور من بوجود اومده تصمیم گرفتم تجربیات و نظرم رو باهاتون به اشتراک بذارم. با یه مثال از گذشته شروع میکنم.
در گذشته بقا شرط اول و محرک هر حرکتی در زندگی (و در جلوگیری از گشادی) بود. شما برای زنده موندن نیاز به سرپناه داشتید تا زیر برف و بارون نمونید و همچنین شب وسط خواب ناز یه حیوون درنده رهسپارتون نکنه به دیار باقی. در نتیجه خودآگاه و ناخودآگاهتون هردو میدونستن که امشب سرپناهه رو پیدا کردی کردی نکردی فاتحهت رو بخون بعد بخواب. نکته اول.
همچنین در گذشته شما غذا رو به وسیله شکار یا کشاورزی بدست میآوردید و پولی نبود که بهتون ارث برسه یا جمعکردهباشید و الان برید رستوران یا سفارش بدید بیاد دم خونهتون. این نکته دوم.
نکته سوم هم گروهی بودن که به دلیل کمبود برخی از مواد شیمیایی در مغزشون کلا دچار بیتحرکی بودن و این افراد همون اول دار فانی رو وداع میگفتن و به سن بزرگسالی نمیرسیدن که این مشکل باهاشون همراه باشه پس فرضمون این هست که این گروه وجود ندارند.
مغز درک میکرد که نکته اول و دوم پیشنیاز بقا و تولیدمثل هست. پس شما همواره قلقک داده میشدید که کارهای لازم برای رفع این دو نیاز رو انجام بدید و تقریبا همیشه درحال حرکت بودید.
برمیگردیم به عصر حاضر،
شما احتمالا در خونه پدری ساکن هستید و نیاز اول خودبهخود برطرف شده. نیاز دوم هم باز از جیب پدر یا ارث و میراث یا پسانداز باز حل میشه و شما میتونید تقریبا مطمئن باشید که اگه تا ماهها کار نکنید جایی دارید برای خوابیدن و غذایی دارید برای خوردن. در نتیجه چه اتفاقی میافته؟ مغز ترمز دستی رو میکشه و میگه این دوتا که هست حالا چه اصراریه برای کار کردن و تلاش کردن؟ پس ماهیچههای تحتانی رو شل میکنه و شما دچار مشکل گشادی میشید. چرا؟ چون هیچ نیاز حیاتی برای کارکردن ندارید.
در این شرایط شما برای رفع گشادی نیاز به محرک دارید. محرک اولی که به ذهن میرسه جدایی از خانواده و مستقل شدن هست که خب این همون اتفاقی بود که برای من افتاد و کسی که بطور بحرانی با مشکل گشادی درگیر بود الان روزی ۹ ساعت سرکار داره کد میزنه و تو خونه هم داره روی کاغذ راهحلهایی که ممکنه فردا باگها رو حل کنه رو مینویسه. چرا؟ چون اگه حقوق یکماه واریز نشه بطور کامل شکست میخورم و میشم یه کارتنخواب. اونم تو یه کشور غریبه.
محرکهای بعدی چیزهایی هستند مثل حسادت. یا کلکل. من افرادی رو میشناسم که صرفا بخاطر اینکه حال یه کسی رو تو یه بیزنسی بگیرن دوسال زمان گذاشتن و بیزنس اون شخص رو بطور کامل از دستش درآوردن. در مورد حسادت هم بیتوجه به بار معنایی منفیش، باعث میشه به خودت بگی چرا فلانی فلانچیز رو داره؟ منم میخوام اون چیز رو داشته باشم و درنتیجه شروع میکنی به حرکت کردن برای بدست آوردن اون چیز.
برای نتیجهگیری، اگه با مشکل گشادی درگیر هستید، تخریب خلاق تنها گزینه شما هست برای رهایی. هرچیزی که دارید رو از بین ببرید و خودتون رو مجبور کنید به تحرک. بعد از یه مدت کار به جایی میرسه که نیم ساعت کاری نکردن در روز تبدیل میشه به یه چیز استرسزا و عذابآور.
مرتبط:
– گشادان جهان متحد شوید
– آرش میلانی: انجام کارها به روش انسان غارنشین
– علی سخاوتی: گشادی درد بیدرمان گشادی
شنبه، ۸ سپتامبر ۲۰۱۸
نوزدهم آگوست ۲۰۱۸، استانبول
این روزها ترکیه تماما تعطیل هست بهخاطر عید قربان و تقریبا همه اهالی شرکت رفتن به شهر خودشون بهغیر از یه نفر که ذاتن اهل استانبول هست و البته خانوادهای نداره که بره پیشش. صبح بیدار میشم و میام شرکت و تا عصر تنها کار میکنم. عصرها میرم باشگاه و دوساعت میدوم و وقتی مطمئن شدم طوری خستهم که نمیتونم به مهملات فکر کنم برمیگردم خونه و میخوابم.
کمتر از ۱۵ روز به مصاحبهم برای دریافت ویزای اقامت مونده و یکم استرس دارم. هرچند بدترین حالتش برگشت موقت یک الی دوماهه به ایران هست ولی بازم اگه بتونم از همینجا اقدام کنم خیلی بهتر هست.
«کادیر» بالاخره سفره دلش رو برام باز کرد و از علت طلاقش گفت. همونطور که حدس میزدم و خودش اعتراف کرد یه گندی بالا آورده. بعدش هم گفت که باور نمیکنم همهی اینکارا رو من کردم. البته خانومش هم باور نمیکرد که بتونه ۳ میلیون دلار از ثروتش رو بچاپه ازش ولی تونست.
داریم با صمد به عضوشدن تو یکی از گروههای طبیعتگردی فکر میکنیم که بتونیم هفتهای یه بار حداقل بریم تو طبیعت و از زندگی ماشینی شهری خارج بشیم. واقعا نیاز دارم جاده ببینم یکم.
یکشنبه، ۱۹ آگوست ۲۰۱۸
هفتم آگوست ۲۰۱۸، استانبول
لحظاتی بعد از پانیکی که وقتی روی وزنسنج وایستادم زدم تصمیم گرفتم همون روز برم باشگاه ثبتنام کنم و به روتین خونه، شرکت، خونه، کیافسی پایان بدم. جدایی سختی بود ولی بعد از ثبتنام و شروع جلسه اول فهمیدم کاملا ارزشش رو داشت. انرژی و روحیهای که از حضور تو باشگاه و اهالی اونجا میگیرم در تضاد متقابل هست با حس تنهایی و افسردگی و دار و دستهش.
این هفته لیر ترکیه حدود ۲۰ درصد ارزشش رو از دست داد و من واقعا خسته شدم از بس این فیلم رو تماشا کردم. مصداق بارز گندیدن نمک. ظاهرن تنها راه تحملش بیتوجهی بهش هست. البته این رو امشب فهمیدم.
برای اقامت موقت درخواست مصاحبه کردم و تا اواسط سپتامبر باید منتظر بمونم. امیدوارم قبول بشه و بتونم از همینجا برای ویزای کاری اقدام کنم که یه مبلغ بزرگی رو صرفهجویی میکنم در اون صورت.
متوجه شدم امیدواری با توهم فرق داره و فرد امیدوار بر خلاف فرد متوهم که همهچیز رو بایگانی میکنه همیشه و همواره درتلاشه تا شرایط بهبود بده. یه حس قوی و درونی قابل احترام. تو ایران چندنفری که اینطوری بودن رو میشناختم ولی متاسفانه اینجا نه. باید بگردم دنبالشون. شاید هم خودم بشم یکی از اونها.
هربار که دلم برای تبریز تنگ میشه (که این اواخر زیاد اتفاق میافته) یه نگاهی به اخبار و وضعیت اقتصادی میندازم و بهسرعت حسش میپره. اقدام هوشمندانه.
مدتی هست یه فکری هم ذهنم رو درگیر کرده. تعریف جدیدی از خوشبختی. به این شکل که خوشبختی تفاصل بین دغدغه فعلی و سطح تفکر هست. با این امید که برداشت اشتباه نکنید که آیندهنگری بد هست، اینطور فکر میکنم که هرچقدر سطح تفکر کسی به مسائل و دغدغههای روزمرهش نزدیکتر باشه احساس خوشبختی بیشتری میکنه. برای مثال وقتی کسی هدف کاری که در حالت خوشبینانه در بلندمدت (مثلا چنددهسال) قابل دستیابی هست داره، احتمال اینکه بتونه تو زندگی روزمرهش احساس خوشبختی کنه خیلی کم هست. چون همواره بخشی از مغزش جلوی خوشحالشدن برای اتفاقات روزانه رو میگیره و بهش سرکوفت میزنه که «بیدارشو از خواب آدم ساده خبری نیست.»
دوشنبه، ۶ آگوست ۲۰۱۸
بیستم جولای ۲۰۱۸، استانبول
دیروز وقتی روی وایتبرد شرکت درحال تشریح سناریوی پروژه بودم پیِ تیکهای که رئیسم انداخت رو گرفتم و متوجه شدم درکنار مدیریت سه تا شرکت و تامین زندگی بیشتر از ۵۰ نفر استاد دانشگاه هم هست و فیزیک تدریس میکنه.
امروز بعد از یک هفته بالاخره عزم بیحال رو سرحال آوردم و آپارتمانم رو تمیز کردم. درحین تمیزکردنش هم مدام به این فکر میکردم که ازدواج کردن چندان هم چیز بدی نیست.
همچنین بعد از تمیزکاری همسایهم «کادیر» رو دعوت کردم و چایی خوردیم. متوجه شدم علت خودکشی نکردنش تو این بحران وجود پسر ۸ سالهش هست. البته نتونستم به خودم اجازه بدم علت طلاقش رو بپرسم با این پیشبینی که یه گندی بالا آورده.
بعد از دوماه بالاخره تونستم حساب بانکی باز کنم و با وعده دختر ایرانی با جهیزیه کامل گرفتن برای کارمند بانک که همسنام هم بود تونستم جلوی بلوکه شدن یک ماهه موجودیم رو بگیرم و از همون لحظه شروع کنم به استفاده ازش. البته حساب ارزی و کردیتاش موند برای دو هفته دیگه و امیدوارم مشکلی درحینش پیش نیاد.
نزدیک ۲۰ روز از ویزای اولیهم باقی مونده و من امیدوارم درخواست ویزای ثانویهم قبول بشه و مجبور نباشم پروسه ویزای کار رو از ایران دنبال کنم که در اون صورت هزینههایی مثل ۶۰۰ دلار برای درخواست و ۴ بلیط هواپیما رو صرفهجویی میکنم. باشد که بشود.
من از اندوه دردسرهاو مشکلات بسیار پیر شدم که بسیاری از آنها هرگز اتفاق نیافتادند.
– مارک تواین
پنجشنبه، ۱۹ جولای ۲۰۱۸
یک شب دیگر | شانزدهم جولای ۲۰۱۸، استانبول
چند روزی هست که سرما خوردهام. از کار که برمیگردم در و پنجره را میبندم و هوای خانه به شدت گرم میشود. گرمی هوای داخل خانه مرا یاد زمستان میاندازد. زمستانهای سرد با برفهای زیبا. به راستی که هر چه اتفاق خوب در زندگی من است در زمستان افتاده است. برخلاف هر اتفاق بدی که در بهار بوده. از جدایی و سربازی بگیر تا مهاجرت.
یک شب سرد. بدون مرخصی از پادگان بیرون آمدهام تا روز تولدم در کنار تو باشم. در کوچهپسکوچههای شهر زیر برف زیبای دیماه قدم میزنیم. میگویی خیلی سرد است. چنان بغلت میکنم که التماس بوسه را درچشمانت میبینم. میگویی عاشق همین کارهای مردانهام هستی.
یک شب دیگر. در پارک نشستهایم و سرمای هوا استخوانهایت را به لرزه انداخته است. چند نفر آنطرف درحال قهقه هستند. میگویی برویم. میپرسم چرا؟ میگویی میترسم. میگویم من اینجا هستم. میگویی یادم نبود.
یک شب دیگر. دستهای یخزدهات را در دستهایم گرفتهام. میگویی چهقدر خوب است که دستهایت همیشه گرم است. میگویی همکارت در حسرت این است که دستهای عشق او هم گرم باشد اما نیست و چقدر افتخار میکنی که دستهای من گرم است.
یک شب دیگر. از سرمای سوزناک بیرون به کافه هنر پناه بردهایم. میگویم قهوهات یخ کرد. میگویی بهخاطر من دیگر سیگار نکش. میگویم تلاشم را میکنم. میگویی تلاشت را نکن. قول بده. چشمانت به چشمانم قفل شده است. دلت طاقت نمیآورد. میگویی فقط روزی یک نخ. میگویم چشم.
یک شب دیگر، با حیرت به چشمانت خیره شدهام. باران میبارد. گفته بودی وقتی گناه میکنی باران میبارد.
یک شب دیگر. در کافهای در فاصلهی دوهزارکیلومتری نشستهام و به نور مقابلم خیره شدهام. صاحب کافه میآید و عذرخواهی میکند. میگوید داریم میبندیم. هندزفریام را در گوشهایم میگذارم و راه خانه را در پیش میگیرم. چشمانم را میبندم. صدایی در گوشم میگوید ای آفتاب آهسته نه پا در حریم یار من، ترسم صدای پای تو خواب است و بیدارش کند.
جمعه، ۱۳ جولای ۲۰۱۸