آراز غلامی

یادداشت‌هایی از تاملات، خاطرات و رویدادها

Gallery iPhone Pen RSS1408 Subscriber
ᛁ ᚨᚱᚨᛉ ᚹᚱᚩᛏᛖ ᛏᚻᛁᛋ ᚱᚢᚾᛁᚳ ᛒᛚᚩᚷ (?)
SINCE 2006

دنیا بعد از پدربزرگ

آن روز یکی از عکس‌هایش را برایم فرستاد. سر سفره افطار در جمعی خانوادگی و فامیلی و من به فکری عمیق فرو رفتم. حجوم خاطراتی از این جنس. از جنس صمیمیت. مهربانی. خاطرات وقتی که پدربزرگ زنده بود. با ده بچه و بیش از ۲۰ نوه. خانه‌شان شبیه بازار مسگرها می‌شد. سروصدایی وصف‌نشدنی اما دوست‌داشتنی. از هر گوشه‌ای صدای بازی و خنده‌ی بچه‌ای می‌آمد و در حین یکی از همین بازی‌ها بود که عصای پدربزرگ را شکستم. چقدر ناراحت شدم و چقدر عذاب وجدان داشتم. تا جایی که آن شب خوابم نبرد.

پدر بزرگ رفت و همه‌ی آن سروصداها را هم با خودش برد. همه‌ی آن صمیمیت‌ها و مهربانی‌ها در های و هوی زندگی روزمره گم شد و حالا تنها سنگی سرد از او به یادگار مانده است.

یادم نمی‌کنی و ز یادم نمی‌روی
یادت بخیر یار فراموش کار من

– شهریار

آراز غلامی
پنج‌شنبه، ۱۷ می ۲۰۱۸

سمفونی مهاجرت: موومان دوم | اولین روزها در ترکیه

بعد از پرواز دو ساعته که برخلاف تصورم کمترین تاخیری نداشت ساعت ۴ بامداد تو فرودگاه Atatürk استانبول بودم.

چیزی که توجهم رو جلب کرد سازماندهی فوق‌العاده فرودگاه در شلوغی توامان بی‌حدومرزش بود. طوری که کمتر از ده دقیقه بعدش تو سالن انتظار بودم.

در نبود شبکه‌های اجتماعی نیاز بیشتری پیدا می‌کنم به صحبت با مردم. اکثرن به جواب دادن کنجکاوی‌ها نسبت به ایران می‌گذره ولی بهتر از هیچی هست.

روز اول:

کل روز صرف استقرار و خریدهای اولیه سیم‌کارت و امثالهم شد که همه‌ش به لطف دوستم بود و در صورت نبودنش شاید هفته‌ها طول می‌کشید.

کلید آپارتمانم (آبی) و جاکلیدش (زرد)

همچنین دختری که تو نمایندگی Turk Telecom کار می‌کنه گفت اصلا شبیه خارجیا نیستم.

روز دوم:
همه‌چیز شبیه چیزی هست که باید باشه. یه شهر پرجمعیت شبیه تهران با شلوغی‌ها و خوبی‌ها و بدی‌ها. همچنین استانبول به‌سبب مجاورتش با دریا شهر مرطوبی هست و حداقل این یه قلمش به نفع من شده.
اینجا خبری از سقاخانه نیست و آب شهری هم قابل خوردن نیست. باید هزینه‌ی آب خوردن به لیست هزینه‌ها اضافه بشه، سیگار به گرون‌ترین شکل ممکن فروخته میشه و در کل قیمت همه‌چی ۵ برابر ایران به‌نظر میاد. اگه درآمدتون هم ۵ برابر ایران نباشه به مشکل برمی‌خورید احتمالا.

آپدیت: تو مراکز خرید (شبیه لاله‌پارک) آب‌سردکن هست.

معتاد چای‌خونه‌ای نزدیک خونه‌م شدم که توسط «حسین آبی» (آبی: برادر بزرگ، آقا) اداره میشه. صاحب سوپرمارکت محل معتقده اون کافره چون «علوی» هست.

روز سوم:
راس اولبریک بخاطر حجم لیبرتنیستی بودن زندگیم تو این روزها باید بره بوق بزنه واقعا.

مشاهده شده در Beşiktaş، استانبول.

فکر نکردن بهش و سرگرم کردن خودم تنها راهکار فعلی برای هضم دلتنگی هست. صدرحمت به سربازی.
فراموش کردن علت‌های مهاجرت از اتفاقاتی هست که بعد از مدتی زندگی در اینجا میافته و همه‌ی اتفاقات بد داخل ایران تبدیل میشن به چیزهای خنده‌دار.
صحبت‌های کسانی که قبلا اومدند بعد از اطمینان از حضورت در اینجا تغییر می‌کنه و بیشتر تم دردودل می‌گیره.
حمایت از همدیگر هم از چیزهایی هست که تا جای ممکن نباید از کسی انتظار داشته باشید ولی تو مواقع بحرانی می‌تونید روش حساب کنید. به شرطی که بقیه هم بتونن روتون حساب کنند.
چایی‌هاشون تلخه لامصب!

روز چهارم
روزهای شنبه و یک‌شنبه تو شرکت تعطیل هست. امروز از صبح با امید بودم و باهاش رفتم استارباکس کبیر. بعدن صمد و احمد و یکی دیگه از دوستان بهمون ملحق شدن و رفتیم میدان تقسیم و جاده استقلال. خیلی خوش گذشت. توریستی‌ترین کاری که از زمان اومدنم انجام دادم :))

[در میدان تقسیم داد می‌زند:]

Bir garip aşk bestesiyim…

با اینکه دخترها با تاپ و شلوارک می‌گردن ولی هنوز از ترس سرماخوردگی جرات نکردم بدون پلیور بیرون برم.

روز پنجم:

امروز اولین روز کاری جدیم تو شرکت بود. اتفاق خاصی نیافتاد جز اینکه فعلا همه‌ی هزینه‌هایی که می‌کنم رو ضربدر معادل ریالیش می‌کنم و روزی چند بار فشارم میافته.

دوستان اطلاع دادن که این وضعیت تا زمانی که دریافتی‌هام به لیر باشه ادامه پیدا خواهد کرد.

بالاخره تونستم به دستشویی‌هاشون مسلط بشم. تو جاهای عمومی هم راه و روش خودش رو داره و در کل قابل انجام هست.

اینجا چیزی بنام دیه وجود نداره و ماشین‌ها هم علاقه‌ای به ترمز گرفتن ندارن. بخاطر جون خودتون هم که شده باید همیشه تو پیاده‌رو باشید و موقع رد شدن از خیابون هم شدیدن مواظب.

روز ششم
امروز بعد از شرکت با پیام و نسرین و همسایه جدیدشون «مهمت» رفتیم اسکله‌ی Beşiktaş. اولین ملاقاتم با دریا در استانبول. همه‌چیز عادی هست فعلا. ظاهرن با عادی‌تر شدن اوضاع خبری از پانیک نیست دیگه.

مشاهده شده در Levent، استانبول.

روز هفتم

هفتمین روز تو استانبول و توانایی نوشتن این متن معنیش این هست که پارت اول مهاجرت من موفقیت‌آمیز بوده و نوشتن این پست به پایان رسیده. تجربیات حسی‌ای که تو این مدت داشتم چندان قابل نوشتن نیستن. نه که قابل نوشتن نباشن، قابل انتقال با متن نیستن. شاید یه شماره از رادیوشب رو اختصاص دادم به حس و حال این روزها. با پس‌زمینه‌ای از قدم زدن تو جاده‌ی استقلال استانبول.

تو را خواهم نخواهم نعمتت گر امتحان خواهی / در رحمت به رویم بند و درهای بلا بگشا

آراز غلامی
یکشنبه، ۱۳ می ۲۰۱۸

الگوریتم صحبت به ترکی استانبولی



include('arabicWordsArray.php');
include('englishWordsArray.php');

$yourWords = "Salam";
$personFace = null;

$yourWords = strreplace("a", "e", $yourWords);
$yourWords = strreplace("kh", "h", $yourWords);

if($personFace == "ne?") {
$yourWords = convertToArabic($yourWords);
return $yourWords;
}

elseif($personFace == "wtf") {
$yourWords = convertToEnglish($yourWords);
return $yourWords;

}
else{
return bodyLanguage($yourWords);
}


آراز غلامی
شنبه، ۱۲ می ۲۰۱۸

سمفونی مهاجرت: موومان اول | قبل از پرواز

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

۶ ماه بعد از پایان سربازی و چیزهایی که ازش یاد گرفتم گذشته بود و تلاش‌های متوالیم برای شروع کاری برای پایداری وضعیت مالی بارها به در بسته خورد و در نهایت مجبورم کرد بعد از سال‌ها تلاش برای نرفتن تسلیم/موفق بشم و یه تغییر بزرگ رو شروع کنم.

ساعتی بعد فکر و حس واقعی بریدن و رفتن، چیزی که با وجود فکرکردن بهش در طول چندین سال، ناگهان باعث تجربه‌ی پانیک‌های پی‌درپی شد که تا به اون لحظه هیچ ایده و آمادگی نسبت بهش نداشتم و خلسه‌ی بعدش ناچارم کرد چشمام رو ببندم. بعد از گذشت مدت نامشخصی تلفنم زنگ خورد و تو حالت خواب‌وبیداری بی‌توجه به پیش‌شماره غیرعادی شروع کردم به صحبت کردن. اولش فکر کردم یکی از دوستان لژنشین هست و داره باهام شوخی می‌کنه ولی بعدن که گفت از چه‌طریقی و برای چی باهام تماس گرفته اوضاع جدی‌تر شد.

چند مصاحبه من و اون‌ها رو مطمئن کرد که می‌تونیم به درد هم بخوریم. روزهای بعد به مشاوره‌ها و اشتراک تجربه‌ی دوستان سابق رفته گذشت و در نهایت با هماهنگی محل استقرار و نزدیک‌شدن موعد خرید بلیط جریان جدی‌تر از همیشه شد و پانیک هم جدی‌تر از اون تا جاییکه احساس کردم دارم بین غرق‌شدن و سوختن یکی رو انتخاب می‌کنم.

من درباب مهاجرت و زندگی تو جاهای دیگه بی‌تجربه نیستم ولی این مسئله برای من یه مقداری بیشتر از جدایی از شهر و خانواده و دوستان هست. دو هفته بعد از اقامتم در شیراز یک خواب باعث شد ۱۵۰۰ کیلومتر مداوم رانندگی کنم و خودم رو برسونم تبریز. پانیک‌هام از احتمال تکرار همچین حس‌ها و عدم امکان بازگشت نشات می‌گرفت. رفتن به نوعی مساوی هست با شکستن باطنی پل پشت‌سر، هرچند که در ظاهر شکسته نیست. رفتن برابر هست با برنگشتن. برابر هست با تموم شدن هرچیزی و هرتجربه خوب و بدی در سرزمین مادری.

روز بعد تصمیم گرفتم کنترل پانیکم رو در دست بگیرم. به خودم تلقین کردم که اینطور نیست و هرموقع بخوام فاصله من با برگشتن خریدن یه بلیط هست و تمام. تجربه‌های سخت‌تر و هیجان‌انگیزترم رو به یادم آوردم و خودم رو مجبور کردم بهشون فکر کنم و مقایسه کنم با شرایطی که در انتظارم بود. نتیجه قابل قبول بود و اون پانیک تبدیل شد به صرفا کمی حس دلتنگی.

۲ روز قبل از پرواز:
بلیط رو خریدم و الان می‌دونم بامداد روز جمعه با خطوط هوایی ترکیه تبریز رو به مقصد استانبول ترک می‌کنم. مشابه این حسی که الان دارم وقتی بود که موهام رو کچل کردم برای سربازی. تا قبل از اون لحظه باورم نمی‌شد چه اتفاقی داره میافته ولی بعد از اون درک کردم که ماجرا جدی هست و دارم می‌رم. الان هم همینطور، تا قبل از گرفتن بلیط همه‌چی شبیه خواب بود و الان همه‌چی واقعی هست. فردا آخرین کارهای مالی و حقوقی رو انجام میدم و تا شب چمدونم رو جمع می‌کنم. ولی هیچ ایده‌ای ندارم که روز آخر رو قراره چی کار بکنم.

۱ روز قبل از پرواز:

شب رو به‌سختی تونستم بخوابم و صبح هم به‌محض بیدار شدن پانیک هم سر رسید و بهم اطمینان داد روز سختی در پیش دارم.
با وجود استرس شدید و محدودیت‌های عجیب‌وغریب تا عصر تونستم کارهای وکالت، عوارض خروج، خرید ارز دولتی و غیردولتی رو انجام بدم و الان که دارم این رو می‌نویسم جسدم رسیده خونه.

۱۲ ساعت قبل از پرواز:

چمدان جمع‌شده، کوله‌پشتی آماده، آهنگ‌های تو گوشی برای یه پرواز نسبتا طولانی آماده. با دوستام خداحافظی کردم ولی هنوز نتونستم از خانواده دل بکنم. هر ۱۰ دقیقه یه‌بار می‌رم می‌شینم کنارشون و نفس‌هاشون رو تنفس می‌کنم. دقیقا به همین ابزوردی.

۱ ساعت قبل از پرواز:

سالن ترانزیت. آخرین پانیکم باعث شد مثل مرغ سربریده اینور و اونور بپرم. تا بگذره آبرو نذاشتم برای خودم. پدر و مادرم و سه‌تا از دوستام تا فرودگاه اومدن و بدرقه‌م کردن. دلتنگی‌های قبل از تو سوتفاهم بود.

لحظه پرواز:

این آخرین یادداشت من داخل خاک ایران هست. اگه هواپیما گم شد این عکسشه. پیداش کنید لطفا و منو سالم ازش بیرون بیارید.

آقای ربیعی صبر ایوب رو خواستن.

مرتبط:
سمفونی مهاجرت: موومان دوم | اولین روزها در ترکیه

آراز غلامی
چهارشنبه، ۹ می ۲۰۱۸

تجربیات من از گردشی با تینیجرها

امروز صبح به دعوت یکی ازدوستانم همراه با جمعی از تینیجرها راهی توری یک‌روزه در حوالی سد امند شدم. اگه من و دوستم رو فاکتور بگیریم میانگین سنی جمع ۲۰ سال بود و باعث شد به چیزهایی فکر کنم که اینجا می‌نویسم.

  1. سیگار، مواد مخدر، الکل و رابطه جنسی ۴ محور اصلی زندگی نوجوانان امروزی هست.
  2. فاصله جامعه‌ی ما با فروپاشی کامل اجتماعی از آنچه فکر می‌کنیم نزدیک‌تر هست.
  3. خود دریاچه و سد رو فاکتور بگیرید. بقیه منطقه امند گوشه‌ای از بهشت هست.
  4. اگر ۵ کیلومتر داخل رودخانه رانندگی کنید عاشقی یادتان می‌رود.
  5. نداشتن راهنما بهتر از داشتن راهنمای احمق هست. چون در اون صورت با تکیه بر حس غریزه خودتون رو از مخمسه نجات می‌دید و مجبور نیستید وسط معرکه قیافه احمقانه‌ی یک ابله رو تماشا کنید.
  6. این گردش احتمالا آخرین مسافرت من در داخل ایران بود.
آراز غلامی
سه‌شنبه، ۸ می ۲۰۱۸

شمس من و خدای من

صلاح‌الدین پیر بر در حجره‌اش نشسته بود. از دور مولایش را دید که به سمت حجره او پیش می‌آید و عده کثیری همراهش هستند. آرام نشست و محو تماشای مولانا و مریدان شد… صدای بازار زرکوبان در گوش مولانا می‌پیچید… تق تق تتق تق… تق تق تتق تق… مولانا زمزمه کرد: حق حق انا الحق… حق حق انا الحق… و باز زرکوبان می‌کوبیدند: تق تق تتق تق… مولانا به ناگاه ایستاد… دست‌ها را بالا برد… پای راستش را کمی بالا آورد و روی پای دیگرش چرخی زد. سرش را به سوی آسمان برد… بلند گفت: حق حق انا الحق… یاران از مراد خویش پیروی کردند… هر یک چرخی می‌زدند و می‌گفتند: حق… مولانا می‌چرخید… می‌ایستاد… پای می‌کوفت و دوباره می‌چرخید… می‌رقصید…
جماعت بازار مات و مبهوت نظاره گر شدند. مولانا عرق می‌ریخت… می‌خواند با صدای بلند: حق حق انا الحق… هین سخن تازه بگو… تا دو جهان تازه شود… سماع تا غروب ادامه یافت. مولانا و صلاح الدین و دیگر مریدان سرمست از سماع ِ راست، راه خروج بازار را پیش گرفتند. مولانا تیرگی‌های عصر خویش را می‌دید. شمس تبریزی رفته بود، صلاح الدین زرکوب مرده بود و حسام الدین چلبی مریض بود… مولانا حال و روز خوبی نداشت… یاد آر ز شمع مرده… مولانا به یاد آورد روز ملاقات با شمس را… مولانا با مریدان خود می‌رفت. مولانای جوان، اینک سرآمد عالمان شهر شده بود. مولانای زاهد و پارسا اینک از پیش می‌رفت و مریدان از پس ِ او می‌آمدند. ناگهان مردی از راه رسید. موی سرش پریشان بود و لباس‌هایش نامرتب. نزد مولانا رسید و ایستاد. چشمانش برق می‌زد. پرسید: سوالی دارم‌ای شیخ! مولانا به چشم تحقیر نگاهش کرد و گفت: بپرس…
شمس پرسید:‌ ای شیخ؛ پیامبر اسلام در زهد و تقوا پیش بود یا بایزید بسطامی؟
مولانا گفت: سوال بیهوده‌ای پرسیدی… پیامبر اسلام.
شمس باز پرسید: پس چرا پیامبر گفت: «خداوندا ما تو را آنگونه که باید نشناختیم» و بایزید گفت: «خداوندا! شان و منزلت من چقدر بالاست.»
بحث بالا گرفت. مریدان اتاقی حاضر کردند برای بحث و مجادله مولانا با شمس تبریزی. در هنگام ورود مولانا وارد شد و شمس از پشتش به درون اتاق رفت. بحث و گفتگو چند روزی طول کشید. عاقبت در اتاق گشوده شد. شمس خارج شد و مولانا به دنبال او سر افکنده راه افتاد. هر جا شمس می‌رفت مولانا هم می‌رفت. هر کوچه و هر منزل. شمس می‌گفت حق و مولانا می‌گفت شمس… حالا دیگر چه نیازی بود به درس و مدرسه و فتوا و زهد متحجرانه… مولانا گمشده‌اش را یافته بود و دیگر ر‌هایش نمی‌کرد.

دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
زهرهً آسمان من آتش تو نشان من
چونکه بدید جان من قبله روی شمس دین
برسرکوی او بود طاعت من سجود من
پیر من و مراد من درد من و دوای من
فاش بگفتم این سخن شمس من و خدای من
از تو بحق رسیده‌ام‌ای حق، حقگزار من
شکر تو را، ستاده‌ام شمس من و خدای من
نعرهً‌های و هوی من از در روم تا به بلخ
اصل کجا خطا کند شمس من و خدای من
کعبهً من کنشت من دوزخ من بهشت من
مونس روزگار من شمس من و خدای من
شمس من و خدای من…

اجرای این شعر توسط هنرمند تاجیکستانی

پی‌نوشت:
این مطلب نوشته‌ی من نیست ولی چیزی که می‌خواستم بنویسم رو درونش داشت. منبع‌اش رو متاسفانه پیدا نکردم.

آراز غلامی
دوشنبه، ۷ می ۲۰۱۸
Nazar Amulet