کشف خلا گمشدهی درون یا روحت شاد فروید
شاید این دهمین بار است که مینویسم شش ماه آخر ۹۴ و شش ماه بعد از سربازی من خوشحال بودم. خوشحالی از نوع درونی. اگر تلاش کنم تجسمش کنم یعنی یک استوانهای درون قفسهی سینهم مثل سایر ایام زندگیم (منجمله الان) خالی نبود. در آن استوانه احساس درد نمیکردم. احساس سرخوردگی، احساس ضعف، احساس ناراحتی. گویا همان کلمه بهتر است، احساس خالی بودن نمیکردم. احساس خلا نداشتم. این نهایت چیزی است که میتوانم از آن حس بگویم. امیدوارم منظور را رسانده باشد.
در آن شش ماهها من میدانستم چه چیزهایی در زندگیام تغییر کردهاند ولی نمیدانستم کدامشان باعث شده از شکنجه چندین و چندسالهی درونیام خلاص شوم. شکنجه؟ هوف. همان حس خالیبودن. پیاش را هم نگرفتم. تا بهار ۹۷. که در دفتر یادداشتم نوشتمشان و وصلشان کردم به یک دایره مرکزی و داخل آن هم علامت سوال گذاشتم. چه چیزی این وسط نیست که در آن شش ماهها بود؟
گذشت تا دیماه ۹۷ که یک فاجعه در زندگیام رخ داد و من در آن صفحه به دور آن دایره دهها دایره دیگر کشیدم. شاید بیشتر. تا جاییکه خودکار مرکب داشت. البته در حین آن یک بطری هم خالی شد. آن گمشده چیست که همه دارند و من ندارم؟
دیشب، (در زمان نوشتن این نوشته یعنی اسفند ۱۳۹۷) در پی بحثی که با همخانهام داشتیم کمکم از دور جزیرهای برای پیدا شدن آن گمشده ظاهر شد.
همخانهام بعد از نزدیک به سه ماه پلاس شدن بدون کمترین هزینهای در خانهی من در مقابل درخواستم برای زودتر برگشتن به خانه و بیرون نماندن در آن ساعات و در آن شهر کاملا غریب، با جوابی قاطع مرا به روشنایی رساند: «به تو ربطی ندارد.»
شکشده از چنین جوابی در چنان شرایطی و چنان انتخابهایی که روبرویم بود، مشتهای گره شدهم رو بردم بالای سرم و گفتم یافتم.
ایده از اینجا شکل گرفت که دیگران (تقریبا همهی کسانی که میشناسم) یک چیزی درونشان دارند که تحت هیچشرایطی آن چیز را فدای محیط بیرون نمیکنند. زیر هیچ منتی، زیر هیچ تعهدی، زیر هیچ علاقهای، هیچ اتفاقی نمیرند مگر به نفع آن چیز. هیچچیز باعث نمیشود از آن چیز درونشان مایه بگذارند. بلکه تا جای ممکن تقویتش هم میکنند، به هر قیمتی. دوست و آشنا و فامیل و همسایه و عابرها در پیادهرو و کارمند بانک و هرکسی از دنیای بیرون برای آن چیز درونی ابزاری هست برای تقویتشدن و قویتر شدن.
این «یکچیز درونی» اصلا هم سخت نمیگیرد. کل هدفش این هست که تو همیشه حس خوبی داشته باشی. در انتخابهایت، صبحها وقتی بیدار میشوی، شبها وقتی میخوابی. این چیز درونی میخواهد که تو به هر قیمتی روابط خوب، تفریح خوب، خوشحالی و حس خوب کافی و وافی داشته باشی. به هر قیمتی.
گویا فروید به آن اگو میگوید. یکی از سهگانهی نهاد، اگو و سوپراگو در شخصیت انسانها. لایهای از شخصیت که روی نهاد (همان نوزاد درون) کشیده میشود و خواستههای نهاد را به شکل منطقی برآورده میکند.
خلا کجا بود؟ اینجا:
اگوی من یاد گرفته که چیزهایی که نهاد میخواهد را چطور بدست بیاورد ولی یکچیز را یاد نگرفته. این که چیزهایی که نهاد میخواهد بیرون بریزد را چطور ابراز کند. در نتیجه نهاد خودش دستبهکار میشود و مثل نوزادی که هیچی حالیاش نیست فقط پخش و پلا میکند. طوری که چیزی از آن باقی نمیماند و تبدیل میشود به یک خلا. آنقدر بخشیده که چیزی برای خودش نمانده. مثل تحملکردن تصورش کنید. وقتی کسی یا چیزی را تحمل میکنید، مقداری از این اگو را مصرف میکنید. اگر زیادهروی کنید یا جایاش را پر نکنید آنگاه میشوید کسی مثل من. شبها موقع خوابیدن و صبحها موقع بیدارشدن مثل یه محیط خلا واقعی یا مثل سیاهچالهای کل وجودتان را به درون میکشد.
ما در نرمافزار به آن IO میگوییم. یعنی ورودی و خروجی. ورودی این سیستم را من با آزمایشهای و خطاهای بسیار ساخته بودم. ولی خروجیاش لنگ میزد. درواقع خروجیای وجود نداشت. بیحساب و کتاب همینطور دیتا بود که بیرون میریخت. چون از وجود چنین چیزی اطلاع نداشتم متعاقبا از «اینطور نبودن» دوربریهایم آشفته میشدم. چرا مثل من تمام و کمال با دنیای بیرون ارتباط برقرار نمیکنند؟ مگر چقدر فرصت زندگی داریم که اینطور دور احساس درونی خود پیله بکشیم؟ بیلاخ.
بالاخره بعد از روشن شدن موضوع میتوانم هزاران مثال از تلاش دیگران برای حفظ اگوشان را ببینم. از بارزهی کسی تا آخرین نفس برای عدم انجام کاری که مایل به انجام آن نیست و صرف چهارساعت برای پیچاندنش بگیر تا کشتهشدن هزاران نفر برای حفظ اگوی یکنفر تا اعطای آزادیهای سرسامآور بهخود برای جبران ضربههایی که به اگو وارد شد است.
اگه مسئله برایتان خیلی پیشپا اتفاده هست تعجب نکنید. واقعا پیشپا افتادهست. همه این را در درون خودشان میدانند. من نمیدانستم فقط. آنهم به این علت:
پدرم تا ۸ سالگی من در پایتخت کار میکرد و کل دیدار من با او سالی ۱۰-۱۵ روز هم نمیشد. مادرم به تنهایی مسئولیت نگهداری و پرورش من را بهعهده داشت. یعنی روابط اجتماعی من تا قبل از مدرسه محدود بود به خانه و جلوی در خانه. کسی که انطور چیزها رو در من نهادینه کند وجود نداشت. نه تنها کسی برای ایجادش وجود نداشت بلکه کسی برای جلوگیری از نابودی همان سلولهای اولیهاش هم نبود و تلاشی نمیکرد.
فروید خدابیامرز هم میگوید که این اگو در ۵ سالگی شکل میگیرد. بله. مسئله حل شد. به دنبالش هم تمامی مسائل به ظاهر غیرمرتبط روابط اجتماعی من هم حل شد. به قول همان همخانهام، مادامی که لیوان تو خالی یا نصف است، نمیتوانی لیوان کس دیگری را پر کنی. وقتی میتوانی به لیوان بقیه دونیت کنی که لیوان خودت نه تنها پر بلکه سرریز شده باشد.
شنبه، ۱۴ نوامبر ۲۰۲۰
چنین گفت استاد (۱)
عصر یک روز شهریوری که در اسکله بشیکتاش قدم میزدم برای استراحت روی نیمکت نشستم و به دریا خیره شدم. مدتی بعد پیرمردی آمد و اجازه خواست که بشیند. با اشاره سرم گفتم که موردی ندارد. لباسهای تمیز و موی مرتبش او را از همسن و سالهایش متمایز میکرد. هرچند سناش هم زیاد نبود. حداکثر ۶۰ یا ۷۰.
با گوشه چشمش نیمنگاهی به من انداخت و اسمم را پرسید. گفتم. همچنین گفتم اینجا نشستهام و از منظره لذت میبرم. سرش را تکان داد. گفت من هم استاد هستم.
پوزخند محوی زدم و به آرامی گفتم استاد؟ حتما استاد دانشگاه یا هنری چیزی هستید.
سرش را به نشانه رد بالا برد.
نه، استاد دانشگاه و هنر و غیره نیستم.
پس چرا استاد صدایتان میزنند؟
حرفی نزد.
اهل کجایی؟
شما هنوز به سوال من جواب ندادهاید.
بگو، حالا جوابت را هم بعدا میدهم.
تبریز.
اینجا چه میکنی؟
کار و هر ازگاهی زندگی.
دیگر؟
فکر.
به چه؟
ترکیبی از گذشته و حال و آینده و واقعیت و رویا.
نتیجهای هم دارد؟
الزاما نه، شبیه نوعی سرگرمیست. از این سر دنیا وارد میشوم و از سر دیگرش بیرون میآیم. کسی نمیتواند کوچکترین مزاحمتی برایم ایجاد کند. درون دنیای خودم هستم و خودم.
پیرمرد لبخندی میزند و سری تکان میدهد.
چند لحظهای به سکوت میگذرد. صدای موج آب که به سکوی اسکله میخورد تمرکز چشمانم را به خودش جلب میکند.
پیرمرد در دستانش یک سیمیت نصفه دارد. هرازگاهی تکهای از آن را میکند و به روی زمین میاندازد. مطمئن نیستم نصفش را خوردهاست یا آن را هم قبلا به زمین انداخته. لابد برای کبوترها میاندزاد. ولی الان که کبوتری نیست. هوای خنک به صورتم میخورد و چشمانم را میبندم.
Death does not concern us, because as long as we exist, death is not here. And when it does come, we no longer exist.
– Epicurus
(ادامه دارد)
شنبه، ۱۴ نوامبر ۲۰۲۰
آموزش سریع LaTex
پیشنوشت: این نوشته یک متن آموزشی سریع در مورد ابزار یا مفهومی خاص هست. چیزهایی که در پایین میخوانید عصاره اصلی چیزی هست که باید سریعا یاد بگیرید برای استفاده از این ابزار یا مفهوم. این سری نوشتهها رو با نام WTF Course منتشر میکنم.
لاتک (LaTex) (با تلفظ دقیق لتخ) سیستم آمادهسازی اسناد (بطور دقیقتر مقالات علمی) بر اساس تک (Tex) هست که توسط لزلی لمپورت در سال ۱۹۸۴ نوشتهشده است. Tex نیز در سال ۱۹۷۸ توسط دونالد نیوت نوشته شده. خود Tex بر اساس troff پیادهسازی شده که در سال ۱۹۷۱ توسط جو اوسانا نوشتهشده شدهاست. لاتک در کنار تک به مسابه Bootstrap در کنار HTMl هست. لاتک ساختهشده تا نویسنده بجای صرف وقت روی ظاهر سند، بر روی محتوای سند تمرکز کند.
لاتک زمانی ساختهشده که نرمافزارهای پردازش متن مثل Word وجود نداشتند. اساتید و محققین دانشگاهها برای نوشتن مقالات و اسنادشان از تک و بعدها لاتک استفاده میکردند و هنوز هم میکنند. چیزی که لاتک را تا به امروز زنده نگه داشته سرعت افسانهای آن در پیادهسازی متون با ساختار مشخص (مثل فهرست و فرمولبندی) هست. که البته برای بدست آوردن این سرعت باید زمان مشخصی رو صرف یادگیری نحوه نوشتن اسناد لاتک بکنید. برای بسیاری LaTex یک سرمایهگذاری زمانی محسوب میشود. صرف چند ساعت امروز از صرف روزها در آینده جلوگیری خواهد کرد.
شنبه، ۱۴ نوامبر ۲۰۲۰
درک اصطلاحات بومیسازی (l10n)، بینالمللیسازی (i18n) و چند اصطلاح دیگر
هر زما که میخواهید دادههای قالببندی و پشتیبانی چندزبانه را بر اساس منطقه/محلی آنها پیادهسازی کنید در نهایت با این دو اصطلاح i18n و l10n مواجه میشوید، حتی گاهی ممکن است اصطلاحاتی مانند G11n یا Globalization (جهانیسازی) را دیدهباشید. در این نوشته سعی میکنم تعریف و تفاوت این اصطلاحات رو توضیح بدم.
G11n یا Globalization (جهانیسازی)
این اصطلاح زمانی وارد کار میشود که یک شرکت بخواهد بازار خود را خارج از مکان محلی خود گسترش دهد و به یک بازار جهانی منتقل شود. جهانیسازی به طور خلاصه کلمهایست که برای توصیف روند وارد کردن i18n و l10n به محصول شما استفاده میشود.
در صورتی که کسبوکاری مایل است محصول خود را در سطح بازار جهانی گسترش دهد اولین قدم جهانیسازی آن است. ساخت محصول در فضای جهانی کار سادهای نیست، بلکه باید با زمان کافی برنامهریزی شده و اقدامات لازم را برای اطمینان از پشتیبانی آن از تمامی زمینههای اشارهشده انجام دهید.
L10n یا Localization (بومیسازی)
اصطلاح بومیسازی به معنای منطبقسازی یک محصول در فرهنگ و زبان یک کشور/منطقه خاص میباشد. بومیسازی یک محصول شامل ترجمه زبان، قالببندی اعداد، قالبهای تاریخ، ارز، ظاهر و احساس و غیره است، ترجمه نقش اصلی را بازی میکند و اجرای آن آسان نیست، عمدتا به مترجمهای حرفهای بومی آن مطقه خارجی واگذار میشود.
I18n یا Internationalization (بینالمللیسازی)
بین المللیسازی فرآیندی در طراحی و توسعه محصول است تا بتواند بدون وابستگی مهندسی به راحتی در بازارهای هدف مختلف بومیسازی شود.
به عنوان مثال ، تصمیم گیری در مورد Encoding متون در پایگاه داده خود با استانداردهای Unicode مثل utf-8 به جای latin-1 یا Arabic و یا ذخیره و نمایش TimeStamp در مناطق زمانی مختلف.
S13n یا Standardization (استانداردسازی)
این اصطلاح به معنی فرآیند پیادهسازی و تدوین استانداردهای فنی براساس اجماع طرفهای مختلف است که شامل شرکتها، کاربران، گروههای علاقهمند، سازمانهای استاندارد و دولتهاست.
اطلاعات بیشتر در اسناد اپل.
شنبه، ۱۴ نوامبر ۲۰۲۰
چطور قدم بزنیم؟
قدمزدن از آنچیزهاییست که هر بنیبشری به آن نیاز دارد. برای برخی این نیاز پنهان است. از وجودش اطلاع ندارند. در نتیجه به درستی هم به آن جواب نمیدهند یا برطرفش نمیکنند. مثل وقتی که احساس میکنی باید قضای حاجت کنی ولی در حقیقت اعصاب ماتحتت بخاطر نشستن روی جسم سرد (در اینجا صندلی فلزی پارک) بهم ریختهاند. آنچه که حس میکنی با آنچه که برای رفعش انجام میدهی زمین تا آسمان فرق دارد. برای رفع این مشکل باید روی چیز گرمی بنشینی. برای رفع چیزهایی هم باید قدم بزنی.
قدمزدن در مرحله اول به زمان نیاز دارد. البته اگر چیزهایی مثل اینستاگرام یا توییتر یا دوستدختر روانیات اجازه بدهد. گرچه، درست مثل همان احساس قضای حاجت، سروکلهزدن با هیچکدام از اینها مشکلت را حل نخواهد کرد. باید وقتش را پیدا کنی یا بسازی و راه بروی.
مرحله بعد به دو چیز تقسیم میشود. اینکه آیا چیزی داری درموردش فکر کنی یا نداری. اگر نداری، پادکست و کتاب صوتی به شدت کارت را راه میاندازد. یکهو به خود میآیی و میبینی رسیدهای به میدان اصلی شهر.
اما، وقتی چیزی داری که به آن فکر کنی اوضاع کمی فرق میکند. هرگونه صوتی حتی زنگ زدن گوشیات جلوی قدمزدنت را میگیرد. در نتیجه بدون هندزفری و از جای خلوتتر شهر شروع میکنی و تا به خودت بیایی رسیدهای آن سر شهر. بیشتر وقتها احساس میکنی کافی نیست و دوباره از آن سر شهر میآیی این سر شهر. این سر شهر که میرسی بیشتر فکر میکنی. به هرچه که تو را مجبور کرده راه بروی. راه بروی و سرمای هوا به صورتت بخورد بلکه کمی از حرارت درونیات کاسته شود.
جمعه، ۱۳ نوامبر ۲۰۲۰
آپاندیسشناسی
آپاندیس عضوی از بدن هست که وستیجال محسوب میشود. وستیجال یعنی چیزی که قبلا به درد میخورد ولی الان نه. مثل لباسی که قبلا اندازهات بود و دیگر نمیشود. یا باید دورش بیاندازی یا بدهی کسی دیگر استفادهاش کند. یا مثل نفتفروشی در زمستان.
در زندگی هم چیزهای زیادی با گذشت زمان وستیجال محسوب میشوند. یک رابطه، یک دوستی، یک شهر، یک کشور، یک سرگرمی، یک روزمرگی. وقتی چیزی زمانی بدرد میخورد الزاما امروز هم بدرد نمیخورد. بعضی وقتا قبل از اینکه مثل آپاندیس دردش نفستان را ببرد خودتان پیدایش کنید و ببریدش و دورش بیاندازید.
پینوشت:
۱۶ مرداد ۱۳۹۹ بعد از دو روز سخت و دردناک عمل آپاندیس انجام دادم. شدیدترین دردی بود که تا بهحال تحمل کردم. نصیب دشمن آدم نشود.
مرتبط:
تنها کلید واقعی برای حل تمامی مشکلات بشریت
پنجشنبه، ۱۲ نوامبر ۲۰۲۰