رویای تاریک
صدای تپش قلبم هر لحظه بیشتر به گوشم میرسید. از پنجره خانهام به بیرون نگاه میکردم و میدیدم که آنها با دستگاهی موقعیت ساختمانهای پرجمعیت را شناسایی و ارسال میکردند و بعد از چند دقیقه، موشکهایی به سویمان شلیک میشدند. صدای انفجار و بوی دود تمام فضای اطراف را پر کرده بود. شاید این موشکها از همین حوالی شلیک میشدند، از جایی که تا دیروز امن و آرام به نظر میرسید.
داخل خانه، خواهرم با عجله وسایلش را جمع میکرد. هر لحظه که میگذشت، اضطراب و نگرانی در چهرهاش بیشتر نمایان میشد. سعی میکردیم سریعتر آماده شویم و از این مکان خطرناک دور شویم، اما زمان به سرعت میگذشت و موشکها یکی پس از دیگری به نزدیکیمان برخورد میکردند.
من جلوی در خانه ایستاده بودم و با صدای بلند فریاد میزدم. صدایم در میان انفجارها گم میشد. هر لحظه که میگذشت، احساس میکردم که زمانمان تمام شده است و نمیتوانیم از این مهلکه فرار کنیم.
بیرون از خانه، خیابانها پر از دود و خرابه بود. مردم با وحشت و اضطراب در حال فرار بودند. همه به دنبال مکانی امن میگشتند. ناگهان صدای مهیبی از نزدیکی به گوش رسید و خانه به لرزه افتاد. با دستم جلوی صورتم را گرفتم تا از خردههای شیشه در امان بمانم. نمیدانستم که چقدر دیگر میتوانیم دوام بیاوریم.
یکشنبه، ۱۴ جولای ۲۰۲۴