آفاق مغربی در ۰۳
عصر اولین روزی که تو پادگان بودم در حین ردشدن از جلوی آسایشگاه چشمم افتاد به غروب آفتاب. یاد این افتادم که میگفتن آسمون همهجا یه رنگه اما چهقدر رنگش به چشم من عجیب میومد. حس و حال تاریک اون لحظات و فکر اینکه دو سال بعدم رو تو این جهنم قراره بگذرونم مغزم رو میخورد. حس اینکه دو سال از شهرم دور میمونم. حس اینکه دو سال باید تو شهر نفرینشده باشم. در همین حین یه کسی در حین رد شدن از پشت سرم این شعر رو میخوند:
حیدربابا سنین گویلون شاد اولسون
دونیا بویو آغزین شیرین داد اولسون
سنن گئچن تانیش اولسون یاد اولسون
دئینن منیم شاعیر اوغلوم شهریار
بیر عؤموردور غم اوستونه غم قالار
شنبه، ۲۴ سپتامبر ۲۰۱۶