دنیا بعد از پدربزرگ
آن روز یکی از عکسهایش را برایم فرستاد. سر سفره افطار در جمعی خانوادگی و فامیلی و من به فکری عمیق فرو رفتم. حجوم خاطراتی از این جنس. از جنس صمیمیت. مهربانی. خاطرات وقتی که پدربزرگ زنده بود. با ده بچه و بیش از ۲۰ نوه. خانهشان شبیه بازار مسگرها میشد. سروصدایی وصفنشدنی اما دوستداشتنی. از هر گوشهای صدای بازی و خندهی بچهای میآمد و در حین یکی از همین بازیها بود که عصای پدربزرگ را شکستم. چقدر ناراحت شدم و چقدر عذاب وجدان داشتم. تا جایی که آن شب خوابم نبرد.
پدر بزرگ رفت و همهی آن سروصداها را هم با خودش برد. همهی آن صمیمیتها و مهربانیها در های و هوی زندگی روزمره گم شد و حالا تنها سنگی سرد از او به یادگار مانده است.
یادم نمیکنی و ز یادم نمیروی
یادت بخیر یار فراموش کار من– شهریار
پنجشنبه، ۱۷ می ۲۰۱۸