آراز غلامی

یادداشت‌هایی از تاملات، خاطرات و رویدادها

Gallery iPhone Pen RSS1408 Subscriber
ᛁ ᚨᚱᚨᛉ ᚹᚱᚩᛏᛖ ᛏᚻᛁᛋ ᚱᚢᚾᛁᚳ ᛒᛚᚩᚷ (?)
SINCE 2006

آغاز پیری

در زمان دیدن اولین تار موی سفید چندان حس پیری نداشتم. بی‌حوصله‌گی و بی‌رمقی هم صرفا حس‌های گذرا بودن برام. ولی اتفاقی که دیروز افتاد کاملا من رو تو حس و حال پیری فرو برد.

قنادی‌ها و شیرینی‌های تبریز یکی از وسوسه‌انگیزترین و غیرقابل اجتناب‌ترین چیزهایی هستن که می‌تونین توی این شهر بخورین. منم که بی‌دفاع. از جلوی یکی از قنادی‌های معروف که می‌گذشتم با تغییر زاویه ۴۵ درجه‌ای کج شدم سمتش و رفتم داخل. به اندازه حدسم (نیم‌کیلو) که حتی فکر می‌کردم کم خواهد بود شیرینی‌های خامه‌ای گرفتم و اومدم بیرون. نشستم توی پارک و اولی رو رفتم بالا. دومی به نصفه رسیده بود که احساس کردم اینجا آخر خطه. حتی نمی‌تونستم یه تیکه کوچیک دیگه بخورم. احساس کردم مشکل از کمبود چایی هست، یه چایی گرفتم و بعد اون سعی کردم دومی رو تموم کنم. تموم شد اما به سختی هرچه تمام. حتی نمی‌تونستم به سومی فکر هم بکنم. چطور ممکن بود یکی از دوست‌داشتنی‌ترین خوردنی‌ها برای من اینطور غیرقابل خوردن باشه؟ ولی بود و هیچ‌کاری هم از دستم برنمیومد. به ناامیدترین شکل ممکن کل جعبه رو ریختم توی سطل آشغال و راه افتادم.

آراز غلامی
یکشنبه، ۲۹ آوریل ۲۰۱۸


Nazar Amulet