موومان سوم
یادم افتاد که پالتوش را ازش گرفته بودم.
گفتم: «پالتو نداری؟» نگاھش به پرپر افتاد. گفتم: «مگر من مرده بودم که تو بی پالتو بمانی؟ اردبیل بی پالتو یعنی این که خانهات سقف نداشته باشد.»
گفت: «توی زیرزمین ھیچوقت به صرافتش نبودم. سورملینا! آخر من که جایی ندارم بروم.»
گفتم: «من ھم برای ھمین آوردمت بیرون که دلت نگیرد نپوسد نمیرد.» لب ورچید اما تندی آن را تبدیل به لبخند کرد. جوری که داشتم براش می مردم، چقدر قشنگ میخندید وقتی آن چشم ھای تاتاری اش تنگتر میشد!
توی دلم گفتم نکن با من! فھمید، و خندید. گفتم: «بروم پالتوت را بیاورم؟» گفت: «پالتوی من؟ مگر دورش نینداخته بودی؟» گفتم: «دور؟ دور کجاست؟» آشکارا میلرزید. گفتم: «بروم پالتو را برات بیاورم. سرما قابل تحمل نیست … دلم می خواست پالتو را از چنگت در بیاورم که شب ھا بتوانم سرم را توی آن بوی لعنتی فرو کنم.»
ھیچوقت او را اینقدر مبھوت ندیده بودم. گفت: «عجب!» جوری که اگر نگاه ازم بر می داشت مثل روح از زمین پر می کشیدم می رفتم آسمان چھارم پیش آقای مسیح.
گفتم: «عجب؟ واقعا که! عاشقی کردن زحمت دارد آقای آیدین.» با لبخندی ملایم فقط نگاھم می کرد. گفت: «من با تو چه کنم؟» و انگشت ھای دستش توی ھوا این جوری چرخید.
گفتم: «عاشقی.»
دلم می خواست بغلم کند. بغلم کن لامذھب! گفت: «ھر چه جلوتر می رویم من بیشتر گرفتارت می شوم. سورملینا! تو را بخدا به من ھم فکر کن!» دست ھام را فرو بردم توی یقیه ی پالتو چسباندمش به در خانه: «به تو ھم فکر کنم؟ مگر تو می گذاری به چیزی جز تو فکر کنم؟ لامذھب اخمو! بی انصاف!» زدم زیر گریه. انگار مغزش را متلاشی کردهام خونش پاشیده به صورتم حالا خیرهی لکه ھای سرخ سرش را کج کرده حیران تماشا می کند.
لب ھاش حالتی از حیرت داشت جوری که بپرسد؛ چرا؟ و من از لای چشم ھای بسته ام از لابلای اشک، اندوه معصومانهاش را که می دیدم بیشتر عاشقش می شدم بیشتر دلم گریه می خواست بیشتر گریه می کردم.
برام مھم نبود قیافه ام چه جوری شده. بغلم کرد و مرا به خودش کشید: «من جز تو چی دارم؟ سورملینا! اگر یک روز رھام کنی بروی؟ اگر…» زود خودم را تو دست ھام گرفتم: «کجا بروم؟ از بغل تو کجا را دارم بروم؟» لب ھاش آشکارا می لرزید.
با مشت کوبیدم به شانه اش: «باید بروم پالتوات را بیاورم. داری از سرما میلرزی.»
قسمت منتشرنشده ای از موومان سوم سمفونی مردگان | عباس معروفی.
جمعه، ۱۱ آگوست ۲۰۱۷