بوتهزاری بیکران با ابرهای بارانی
دیشب خواب دیدم مردهام. خودم را در یک چمنزار بیکران دیدم که تا جایی که چشم کار میکرد، فقط علفها و بوتههای سبز بود. آسمان کاملاً ابری بود و پر از ابرهای خاکستری و آبی رنگی که طوری به نظر میرسیدند که انگار قرار است بزودی باران شروع به باریدن کند. احساسی غریب و دلگیر داشتم. انگار که دلتنگ زندگی و زنده بودن و تجربه کردن زندگی شده بودم. غمی عمیق تمام وجودم را فرا گرفته بود. شاید به خاطر این بود که میدانستم دیگر هرگز نمیتوانم به زندگی برگردم و درد داشتن را تجربه کنم.
جمعه، ۱ سپتامبر ۲۰۲۳