سمفونی مهاجرت: موومان دوم | اولین روزها در ترکیه
بعد از پرواز دو ساعته که برخلاف تصورم کمترین تاخیری نداشت ساعت ۴ بامداد تو فرودگاه Atatürk استانبول بودم.
چیزی که توجهم رو جلب کرد سازماندهی فوقالعاده فرودگاه در شلوغی توامان بیحدومرزش بود. طوری که کمتر از ده دقیقه بعدش تو سالن انتظار بودم.
در نبود شبکههای اجتماعی نیاز بیشتری پیدا میکنم به صحبت با مردم. اکثرن به جواب دادن کنجکاویها نسبت به ایران میگذره ولی بهتر از هیچی هست.
روز اول:
کل روز صرف استقرار و خریدهای اولیه سیمکارت و امثالهم شد که همهش به لطف دوستم بود و در صورت نبودنش شاید هفتهها طول میکشید.
همچنین دختری که تو نمایندگی Turk Telecom کار میکنه گفت اصلا شبیه خارجیا نیستم.
روز دوم:
همهچیز شبیه چیزی هست که باید باشه. یه شهر پرجمعیت شبیه تهران با شلوغیها و خوبیها و بدیها. همچنین استانبول بهسبب مجاورتش با دریا شهر مرطوبی هست و حداقل این یه قلمش به نفع من شده.
اینجا خبری از سقاخانه نیست و آب شهری هم قابل خوردن نیست. باید هزینهی آب خوردن به لیست هزینهها اضافه بشه، سیگار به گرونترین شکل ممکن فروخته میشه و در کل قیمت همهچی ۵ برابر ایران بهنظر میاد. اگه درآمدتون هم ۵ برابر ایران نباشه به مشکل برمیخورید احتمالا.
آپدیت: تو مراکز خرید (شبیه لالهپارک) آبسردکن هست.
معتاد چایخونهای نزدیک خونهم شدم که توسط «حسین آبی» (آبی: برادر بزرگ، آقا) اداره میشه. صاحب سوپرمارکت محل معتقده اون کافره چون «علوی» هست.
روز سوم:
راس اولبریک بخاطر حجم لیبرتنیستی بودن زندگیم تو این روزها باید بره بوق بزنه واقعا.
فکر نکردن بهش و سرگرم کردن خودم تنها راهکار فعلی برای هضم دلتنگی هست. صدرحمت به سربازی.
فراموش کردن علتهای مهاجرت از اتفاقاتی هست که بعد از مدتی زندگی در اینجا میافته و همهی اتفاقات بد داخل ایران تبدیل میشن به چیزهای خندهدار.
صحبتهای کسانی که قبلا اومدند بعد از اطمینان از حضورت در اینجا تغییر میکنه و بیشتر تم دردودل میگیره.
حمایت از همدیگر هم از چیزهایی هست که تا جای ممکن نباید از کسی انتظار داشته باشید ولی تو مواقع بحرانی میتونید روش حساب کنید. به شرطی که بقیه هم بتونن روتون حساب کنند.
چاییهاشون تلخه لامصب!
روز چهارم
روزهای شنبه و یکشنبه تو شرکت تعطیل هست. امروز از صبح با امید بودم و باهاش رفتم استارباکس کبیر. بعدن صمد و احمد و یکی دیگه از دوستان بهمون ملحق شدن و رفتیم میدان تقسیم و جاده استقلال. خیلی خوش گذشت. توریستیترین کاری که از زمان اومدنم انجام دادم :))
[در میدان تقسیم داد میزند:]
Bir garip aşk bestesiyim…
با اینکه دخترها با تاپ و شلوارک میگردن ولی هنوز از ترس سرماخوردگی جرات نکردم بدون پلیور بیرون برم.
روز پنجم:
امروز اولین روز کاری جدیم تو شرکت بود. اتفاق خاصی نیافتاد جز اینکه فعلا همهی هزینههایی که میکنم رو ضربدر معادل ریالیش میکنم و روزی چند بار فشارم میافته.
دوستان اطلاع دادن که این وضعیت تا زمانی که دریافتیهام به لیر باشه ادامه پیدا خواهد کرد.
بالاخره تونستم به دستشوییهاشون مسلط بشم. تو جاهای عمومی هم راه و روش خودش رو داره و در کل قابل انجام هست.
اینجا چیزی بنام دیه وجود نداره و ماشینها هم علاقهای به ترمز گرفتن ندارن. بخاطر جون خودتون هم که شده باید همیشه تو پیادهرو باشید و موقع رد شدن از خیابون هم شدیدن مواظب.
روز ششم
امروز بعد از شرکت با پیام و نسرین و همسایه جدیدشون «مهمت» رفتیم اسکلهی Beşiktaş. اولین ملاقاتم با دریا در استانبول. همهچیز عادی هست فعلا. ظاهرن با عادیتر شدن اوضاع خبری از پانیک نیست دیگه.
روز هفتم
هفتمین روز تو استانبول و توانایی نوشتن این متن معنیش این هست که پارت اول مهاجرت من موفقیتآمیز بوده و نوشتن این پست به پایان رسیده. تجربیات حسیای که تو این مدت داشتم چندان قابل نوشتن نیستن. نه که قابل نوشتن نباشن، قابل انتقال با متن نیستن. شاید یه شماره از رادیوشب رو اختصاص دادم به حس و حال این روزها. با پسزمینهای از قدم زدن تو جادهی استقلال استانبول.
تو را خواهم نخواهم نعمتت گر امتحان خواهی / در رحمت به رویم بند و درهای بلا بگشا
یکشنبه، ۱۳ می ۲۰۱۸