چیزهایی برای تامل
- آخرین باری که کاری را بدون دلیل انجام دادهاید کی بود؟
- بزرگترین خلافتان چیست؟
- آخرین باری که بیخیال شدهاید کی بود؟
- کارهایی که میکنید قرار است شما را به کجا برساند؟
- چرا یاغی نیستید؟
- آخرین باری که با تمام قوا به جسمتان لذت رساندهاید کی بود؟ نتیجهش چه شد؟
- چندبار جلوی خودتان را گرفتهاید تا از چیزی لذت نبرید؟ نتیجهش چه شد؟
- آخرین باری که وقتتان را تلف کردهاید کی بود؟
- آخرین باری که وقتتان را تلف نکردهاید کی بود؟ چه چیزی باعث شد وقتتان را تلف نکنید؟
- در طول ۲۰-۳۰ سال زندگیتان چه زمانی به خودتان اجازه دادهاید از چیزی بصورت افسارگسیخته لذت ببرید؟
- چه چیزی افسارتان را دوباره به دستتان داد؟
- آخرین باری که کاری را با افتخار انجام دادهاید کی بود؟
- چرا ورزش نمیکنید؟
- چرا لباسهای خوب نمیپوشید؟
- چرا زورتان میآید بروید مسواک بزنید؟
- چرا در هیچچیزی جزو بهترینها نیستید؟
- چرا دیگران فکر میکنند باحال نیستید؟ آخرین تلاشتان برای باحال بودن کی بود؟
- چرا هر چه که بدنبالش بدوید از شما دور میشود و هر چه بیشتر بیخیالش شوید بیشتر سمت شما میآید؟
- آخرین باری که جلوی آیینه به خودتان سیلی زدهاید کی بود؟
- آخرین باری که کسی بخاطر جسارت شما به اگواش قهوهایتان کرده کی بود؟ چندبار تا حالا؟
- آخرین باری که کسی را بخاطر جسارت به اگوی شما قهوهای کردهاید کی بود؟
- چرا خوابتان بیشتر از بیداری به شما انگیزه میدهد؟
- خانه کجاست؟
دوشنبه، ۲۵ نوامبر ۲۰۱۹
مینیمال (۳) شوکران
امروز حین بالارفتن از راهپلههای شرکت با بوی بسیار آشنایی مواجه شدم که از انباری زیر پله میآمد. بوی گیاه بالدیرقان که در سفرهایی به سرزمینهای مادری در ارسباران در خاطرم مانده بود و باعث شد بار دیگر از خودم بپرسم، من اینجا چه غلطی میکنم؟
پینوشت:
بالدیرقان یا شوکران یا Hemlock گیاهی با ساقهی خوردنی و بسیار حساستزاست که در مناطق مرطوب (معمولا کنار نهرها) میروید و به شکل ترشی (که مزه مایونز میدهد) و یا خام خورده میشود. آخرین تلاش پدرم بهمراه دوستش برای چیدن چند شاخهاش منجر به حساسیت شدید پوستی و تاولهای عجیب و غریب شد که در نهایت سر از بیمارستان درآورد.
دوشنبه، ۲۵ نوامبر ۲۰۱۹
مینیمال (۲) حماقت
امروز سرمایهگذار شرکتی که باهاش همکاری میکنم اومد برای بازدید و یاد این قسمت از یکی از نوشتههای درکسیورز افتادم:
«باید یاد بگیری چطوری بخونی. چون اگه یاد نگیری، همیشه باید پشت سر احمقی که میتونه بخونه وایستی.»
دوشنبه، ۲۵ نوامبر ۲۰۱۹
پانزدهم نوامبر ۲۰۱۹، استانبول، چو مرغ شب خواندی و رفتی
مهاجرت بیشباهت به ترک سیگار نیست. درست مثل همان، مدتی بعد یادت میرود اصلا برای چه سیگار ترک کردی، اصلا برای چه مهاجرت کردی. این دو سال را صرف چه کردی؟ چه بدست آوردی؟ اگر میماندی چه میشد؟ چه بدست میآوردی؟ اصلا قرار است چیزی بدست آوری؟
چند وقتی، بطور دقیقتر بعد از بازگشت از سفر آخرم به ایران، دچار سکون آسیبناپذیری شدم. روزهایم خلاصهشدهاند در بیدارشدن به زور، رفتن به شرکت به زور، کار کردن به زور، برگشتن به زور و خوابیدن به زور. مگر به یاری صدای ضبطشدهای که میگوید «چو مرغ شب خواندی و رفتی». این آخری امانم را بریده.
این روزها صبح و ظهر و شب از خودم میپرسم برگردم؟ بمانم؟ چه کنم؟ و جواب بدردبخوری نمیگیرم. اگر ماندنی بود نمیآمدم. اگر اینجا ماندنی بود اینطور احساس خلا نمیکردم. اگر ماندنم در اینجا بهخاطر همین زندگی ماشینییست مرده شورش ببرد. اگر برگشتنم برگشت به وضعیت اسفناک قبلیست مرده شورش ببرد.
صدای خیابان شلوغ و اگزوز چند یابوی خیابانگرد و تبلیغات عصرهجری فروشگاه روبروی خانهام، صدای ترمز و حرکت مترو در رفت، صدای دریل و ساختوساز ساختمان کناری و موتور روی سقف در شرکت، همان صدای ترمز و حرکت مترو در برگشت و باز صدای خیابان شلوغ و اگزوز چند یابوی خیابانگرد و تبلیغات عصرهجری فروشگاه روبروی خانهام بالکل آرامش صوتیام را در طول ۲۴ ساعت زندگی روزانه و شبانهام گرفتهاند و ظاهرن و باطنن هیچراه فراری از هیچکدامشان ندارم.
در اینکه باید یک خاکی به سرم بریزم شکی وجود ندارد ولی سلولهای مغزم درمورد کیفیت و کمیت خاک به اتفاقنظر نرسیدهاند.
جمعه، ۱۵ نوامبر ۲۰۱۹
مینیمال (۱) سمفونی مردگان
انسانها را میتوان به کسانی «سمفونی مردگان» را خواندهاند و نخواندهاند تقسیم کرد. آن بخشی را که خواندهاند را هم به خوانندگان و نخوانندگان «خشم و هیاهو».
شنبه، ۱۹ اکتبر ۲۰۱۹
نوزدهم اکتبر ۲۰۱۹، استانبول مهآلود
چندماهیه نمینویسم. بخشیش بخاطر افسردگی هست و بخشیش بخاطر نبود هیچچیز هیجانانگیز یا قابل نوشتن. زندگی تو روزهای اخیر کاملا بدون هیجان و عادی داره میگذره. طبعا منم عادت ندارم به همچین وضعی. البته باید بگم بخشیش هم برمیگرده به اینکه حوصله ندارم چیز جدیدی بخونم. نه مقالهای نه کتابی. البته به کمک سریالهای Dark، Mind Hunter و Sharp Objects کمی لحظات رو تلطیف کردم.
بدنبال تلاشهام برای رفع افسردگی (که تو پست جداگانهای مینویسم درموردش) بسیاری از روزمرگیهام رو تغییر دادم و بخاطر تغییر یکی از اون روزمرگیها هم شدیدن عصبی و تحریکپذیر شدم. طوری که صدای صحبت مردم تو خیابون هم اعصابمو بهم میریزه.
امروز وقتی پنجره رو باز کردم دیدم کل شهر مهآلود هست و بیشتر از چند متر جلوتر دیده نمیشه. تصویر قشنگی برای مردم هست ولی برای من قشنگتر. تو سنین پایینتر تصور من از «خارج» یه جای مهآلود بود. بالاخره نزدیک شدم به اون تصور بعد از نزدیک به دو سال.
دیشب بدنبال یک هفته پیگیری از خراب بودن سیستم گرمایش آب با جواب «به شهرداری گفتیم ولی کسی جوابگو نیست» صاحبخونه مواجه شدم. با تشبیه ترکیه به ایران باعث شدم احساس شرمندگی و سرافکندگی کنه.
در مورد و کار و شرکت کماکان خبری نیست جز اعصابخوردی بخاطر تنشهای ناشی از تیم ریموت. همچنین از اونجایی که تو خونه برای آشپزی و چایی فرصتی ندارم چاییای که از ایران آوردم رو منتقل کردم شرکت و بابت ایدهی نبوغآمیزم از خودم متشکرم. بخاطر تعدیل نیرو هم همهی دوستان یا حداقل کسانی که میتونستم باهاشون حرف بزنم رو از دست دادم. در طول روز کاملا تنهام و کسی هم به اتاقم رفت و آمدی نداره.
سال پیش این روزها با اولین چالش بزرگم در طول مهاجرت مواجه شدم و بدنبال از دست دادن کارم مجبور شدم برم آنکارا. برای همین حال و هوای پاییزی باعث مرور خاطرات اونجا میشه که تصمیم دارم کلا ماجرای روزهای نخستش رو در پست جداگانهای بنویسم. به عبارت دیگه این اولین پاییز و زمستون من در استانبول خواهد بود.
و یک خبر: بزودی سری پستهای «مینیمال» و «استاد» رو هم مدتی هست دارم مینویسمشون منتشر میکنم.

استانبول مهآلود از پنجره آپارتمانم، ۱۹ اکتبر ۲۰۱۹
شنبه، ۱۹ اکتبر ۲۰۱۹