چرا و چطور با «خودمان» آشتی کنیم؟
کدام یکی از این زندگیها را ترجیح میدهید؟ فریلنسری که بدون وابستگی به مکان و زمان آزادانه درحال مسافرت به سرتاسر جهان هست و با وقت آزاد بینهایتش با بازدهی بسیار خوب کار میکند و کتاب میخواند و خوش میگذراند یا مدیری که از بیرون بسیار موفق بهنظر میآید ولی صبح تا شب و شب تا صبح درگیر تنشها و چالشهای مدیریت شرکت میلیارد دلاریاش است؟
اگر جوابتان گزینه دوم است این نوشته به درد شما نمیخورد. میتوانید بروید سراغ پست بعدی. ولی اگر گزینه اول شما را به هیجان وا میدارد، به خواندن ادامه دهید.
من آهنگهای بیکلام را خیلی دوست دارم. چون میتوانم فارغ از داستانی که خواننده در تلاش است به من شنونده انتقال دهد داستان خودم را برای آن آهنگ تصور کنم. این اجرای شگفتانگیز «تا آخرین لحظه» یانی هم از قاعده فوق مستثنی نیست. تا لحظه ۳:۵۴ زندگی و چالشهایش را میتواند حس کرد (تز). بعد از آن لحظه تراژدی (آنتیتز) شروع میشود. مثل هر اتفاق مردافکنی که در زندگی هرکسی رخ میدهد و در اکثر موارد هم توان بهپا خواستن مجدد را از شما میگیرد. تا آنجاکه تنها کاری که از شما برمیآید انتظار برای مرگ است. اما در این آهنگ در لحظه ۵:۰۴ اتفاق دیگری رخ میدهد، شخص بلند میشود و با حس جدیدی، تلاش میکند از نو شروع کند (سنتز). ترکیبی از امید و ناامیدی و حس ناراحتی شکست و حس خوب شروع مجدد از این ثانیهها به بعد حس میشود. من اسمش را میگذارم آشتی با خود.
مدتیست فهمیدهام هر آنچه که من بانی و شروعکنندهی آن هستم بطرز عجیبی لذت خاصی به من میدهد. کافه ای که کشف کردهام، آهنگی یا گروهی که کشف کردهام. هرکاری که نه برای دیگران بلکه برای خودم انجام میدهم. حتی کوچکترین چیزها مثل پیادهروی. انگار منی در من وجود دارد که دنبال احترام به خود هست و هر وقت من به خودی که در درونم هست چنین احترامی میگذارم با پاداش زیادی از من تشکر میکند. پاداشی از جنس عزت نفس و حس خوب. پاداشی از جنس آشتی با خود.
آشتی با خود نیازمند احترام به خود، احترام به خود آغاز داشتن اعتماد بهنفس و اعتماد بهنفس آغاز به پا خواستن دوباره شماست. احترام به خود از ردشدن و ولکردن شروع میشود و با نخواستن ادامه پیدا میکند. احترام به خود مثل نوزادی تازه متولد شده نیازمند نگهداری ۲۴ ساعته است وگرنه امکان لذت از زندگی را از شما میگیرد. احترام به خود تنها به زمان حال محدود نیست. شما نمیتوانید به خودتان احترام بگذارید اگر به خود آیندهتان بیتوجهی کنید و بخاطر خود فعلیتان، خود آیندهتان را به چاه ویل بیاندازید. احترام به خود شامل احترام به خودتان در گذشته و آینده است. یعنی شما نمیتوانید بهخودتان احترام بگذارید اگر بهخاطر اشتباهاتتان در گذشته خودتان را نبخشید و همچنین از ظلمی که به خود سابقتان شدهاست چشمپوشی کنید. به عبارت دیگر، اگه اتفاقی عصبیکنندهست، عصبی باشید، اگه ناراحت کنندهست، ناراحت باشید. اگر کسی، هرکسی، آنطور که خودتان خودتان را لایق آن میدانید به شما احترام نمیگذارد و برایتان ارزش قائل نیست، حذفش کنید. به این کار میگویند تعیین تکلیف با خود.
وقتی با خودتان تعیین تکلیف کردید برای زندگیتان برنامهریزی کنید. تلاش کنید مثبت زندگی کنید. هر روزی که زنده هستید را غنیمت بشمارید. به نتایج مثبت انجام کارهایتان فکر کنید و حتی درموردشان رویاپردازی کنید. مواردی که مطمئنید با موانع غیرقابل حل متوقف نخواهد شد را جلوتر بیاندازید و درموردشان درصورت امکان قول دهید. قبول کنید که آن انگیزهای که بدنبالش هستید تا شما را حرکت دهد وجود ندارد و نخواهد داشت. دنیا آنطور که فکر میکنید کار نمیکند. اما چیزی شبیه به آن انگیزه، با برداشتن قدمهای کوچک و در نتیجهی برداشتن آن قدمها به وجود خواهد آمد. درست مثل گلولهی برفی که از کوه سرازیر میشود و رفته و رفته بزرگتر و بزرگتر میشود.
تنبلی یا بیحوصلگی یک ویژگی شخصیتی نیست. تنبلی/بیحالی/خستگی ناشی از اهمیت ندادن به خودتان و خواستههای خودتان است. شبیه بچهای که چون چیزی که میخواسته را نگرفته مینشیند و چند نفری هم نمیشود بلندش کرد. راهکارش هم چیزی جز تعیین تکلیف با خود نیست. شاید این تعیین تکلیف با خود شما را به جایی هدایت کند که مثل آیدین در زیرزمین کلیسا روزی سی قاب بسازید و کتاب و روزنامه بخوانید و منتظر عصر باشید تا سرملینا بیاید و پوتشکا را باز کند. شاید هم شما را به کوهستانهای اکراین هدایت کند تا در مزرعهای به دامداری مشغول شوید. به هرجایی که هدایت شوید مهم این هست که خودتان را تغییر دهید وگرنه به آرامی شروع به مردن خواهید کرد.

کلیسایی که آیدین درآن پناه گرفت. اردبیل. (سمفونی مردگان، عباس معروفی)
در حال گوشدادن به Green-Eyed Taxi
مرتبط:
– چارچوبی برای زندگی بدون چارچوب
یکشنبه، ۱۳۹۹٫۱۱٫۲۶
کشف خلا گمشدهی درون یا روحت شاد فروید
شاید این دهمین بار است که مینویسم شش ماه آخر ۹۴ و شش ماه بعد از سربازی من خوشحال بودم. خوشحالی از نوع درونی. اگر تلاش کنم تجسمش کنم یعنی یک استوانهای درون قفسهی سینهم مثل سایر ایام زندگیم (منجمله الان) خالی نبود. در آن استوانه احساس درد نمیکردم. احساس سرخوردگی، احساس ضعف، احساس ناراحتی. گویا همان کلمه بهتر است، احساس خالی بودن نمیکردم. احساس خلا نداشتم. این نهایت چیزی است که میتوانم از آن حس بگویم. امیدوارم منظور را رسانده باشد.
در آن شش ماهها من میدانستم چه چیزهایی در زندگیام تغییر کردهاند ولی نمیدانستم کدامشان باعث شده از شکنجه چندین و چندسالهی درونیام خلاص شوم. شکنجه؟ هوف. همان حس خالیبودن. پیاش را هم نگرفتم. تا بهار ۹۷. که در دفتر یادداشتم نوشتمشان و وصلشان کردم به یک دایره مرکزی و داخل آن هم علامت سوال گذاشتم. چه چیزی این وسط نیست که در آن شش ماهها بود؟
گذشت تا دیماه ۹۷ که یک فاجعه در زندگیام رخ داد و من در آن صفحه به دور آن دایره دهها دایره دیگر کشیدم. شاید بیشتر. تا جاییکه خودکار مرکب داشت. البته در حین آن یک بطری هم خالی شد. آن گمشده چیست که همه دارند و من ندارم؟
دیشب، (در زمان نوشتن این نوشته یعنی اسفند ۱۳۹۷) در پی بحثی که با همخانهام داشتیم کمکم از دور جزیرهای برای پیدا شدن آن گمشده ظاهر شد.
همخانهام بعد از نزدیک به سه ماه پلاس شدن بدون کمترین هزینهای در خانهی من در مقابل درخواستم برای زودتر برگشتن به خانه و بیرون نماندن در آن ساعات و در آن شهر کاملا غریب، با جوابی قاطع مرا به روشنایی رساند: «به تو ربطی ندارد.»
شکشده از چنین جوابی در چنان شرایطی و چنان انتخابهایی که روبرویم بود، مشتهای گره شدهم رو بردم بالای سرم و گفتم یافتم.
ایده از اینجا شکل گرفت که دیگران (تقریبا همهی کسانی که میشناسم) یک چیزی درونشان دارند که تحت هیچشرایطی آن چیز را فدای محیط بیرون نمیکنند. زیر هیچ منتی، زیر هیچ تعهدی، زیر هیچ علاقهای، هیچ اتفاقی نمیرند مگر به نفع آن چیز. هیچچیز باعث نمیشود از آن چیز درونشان مایه بگذارند. بلکه تا جای ممکن تقویتش هم میکنند، به هر قیمتی. دوست و آشنا و فامیل و همسایه و عابرها در پیادهرو و کارمند بانک و هرکسی از دنیای بیرون برای آن چیز درونی ابزاری هست برای تقویتشدن و قویتر شدن.
این «یکچیز درونی» اصلا هم سخت نمیگیرد. کل هدفش این هست که تو همیشه حس خوبی داشته باشی. در انتخابهایت، صبحها وقتی بیدار میشوی، شبها وقتی میخوابی. این چیز درونی میخواهد که تو به هر قیمتی روابط خوب، تفریح خوب، خوشحالی و حس خوب کافی و وافی داشته باشی. به هر قیمتی.
گویا فروید به آن اگو میگوید. یکی از سهگانهی نهاد، اگو و سوپراگو در شخصیت انسانها. لایهای از شخصیت که روی نهاد (همان نوزاد درون) کشیده میشود و خواستههای نهاد را به شکل منطقی برآورده میکند.
خلا کجا بود؟ اینجا:
اگوی من یاد گرفته که چیزهایی که نهاد میخواهد را چطور بدست بیاورد ولی یکچیز را یاد نگرفته. این که چیزهایی که نهاد میخواهد بیرون بریزد را چطور ابراز کند. در نتیجه نهاد خودش دستبهکار میشود و مثل نوزادی که هیچی حالیاش نیست فقط پخش و پلا میکند. طوری که چیزی از آن باقی نمیماند و تبدیل میشود به یک خلا. آنقدر بخشیده که چیزی برای خودش نمانده. مثل تحملکردن تصورش کنید. وقتی کسی یا چیزی را تحمل میکنید، مقداری از این اگو را مصرف میکنید. اگر زیادهروی کنید یا جایاش را پر نکنید آنگاه میشوید کسی مثل من. شبها موقع خوابیدن و صبحها موقع بیدارشدن مثل یه محیط خلا واقعی یا مثل سیاهچالهای کل وجودتان را به درون میکشد.
ما در نرمافزار به آن IO میگوییم. یعنی ورودی و خروجی. ورودی این سیستم را من با آزمایشهای و خطاهای بسیار ساخته بودم. ولی خروجیاش لنگ میزد. درواقع خروجیای وجود نداشت. بیحساب و کتاب همینطور دیتا بود که بیرون میریخت. چون از وجود چنین چیزی اطلاع نداشتم متعاقبا از «اینطور نبودن» دوربریهایم آشفته میشدم. چرا مثل من تمام و کمال با دنیای بیرون ارتباط برقرار نمیکنند؟ مگر چقدر فرصت زندگی داریم که اینطور دور احساس درونی خود پیله بکشیم؟ بیلاخ.
بالاخره بعد از روشن شدن موضوع میتوانم هزاران مثال از تلاش دیگران برای حفظ اگوشان را ببینم. از بارزهی کسی تا آخرین نفس برای عدم انجام کاری که مایل به انجام آن نیست و صرف چهارساعت برای پیچاندنش بگیر تا کشتهشدن هزاران نفر برای حفظ اگوی یکنفر تا اعطای آزادیهای سرسامآور بهخود برای جبران ضربههایی که به اگو وارد شد است.
اگه مسئله برایتان خیلی پیشپا اتفاده هست تعجب نکنید. واقعا پیشپا افتادهست. همه این را در درون خودشان میدانند. من نمیدانستم فقط. آنهم به این علت:
پدرم تا ۸ سالگی من در پایتخت کار میکرد و کل دیدار من با او سالی ۱۰-۱۵ روز هم نمیشد. مادرم به تنهایی مسئولیت نگهداری و پرورش من را بهعهده داشت. یعنی روابط اجتماعی من تا قبل از مدرسه محدود بود به خانه و جلوی در خانه. کسی که انطور چیزها رو در من نهادینه کند وجود نداشت. نه تنها کسی برای ایجادش وجود نداشت بلکه کسی برای جلوگیری از نابودی همان سلولهای اولیهاش هم نبود و تلاشی نمیکرد.
فروید خدابیامرز هم میگوید که این اگو در ۵ سالگی شکل میگیرد. بله. مسئله حل شد. به دنبالش هم تمامی مسائل به ظاهر غیرمرتبط روابط اجتماعی من هم حل شد. به قول همان همخانهام، مادامی که لیوان تو خالی یا نصف است، نمیتوانی لیوان کس دیگری را پر کنی. وقتی میتوانی به لیوان بقیه دونیت کنی که لیوان خودت نه تنها پر بلکه سرریز شده باشد.
شنبه، ۱۳۹۹٫۰۸٫۲۴
آپاندیسشناسی
آپاندیس عضوی از بدن هست که وستیجال محسوب میشود. وستیجال یعنی چیزی که قبلا به درد میخورد ولی الان نه. مثل لباسی که قبلا اندازهات بود و دیگر نمیشود. یا باید دورش بیاندازی یا بدهی کسی دیگر استفادهاش کند. یا مثل نفتفروشی در زمستان.
در زندگی هم چیزهای زیادی با گذشت زمان وستیجال محسوب میشوند. یک رابطه، یک دوستی، یک شهر، یک کشور، یک سرگرمی، یک روزمرگی. وقتی چیزی زمانی بدرد میخورد الزاما امروز هم بدرد نمیخورد. بعضی وقتا قبل از اینکه مثل آپاندیس دردش نفستان را ببرد خودتان پیدایش کنید و ببریدش و دورش بیاندازید.
پینوشت:
۱۶ مرداد ۱۳۹۹ بعد از دو روز سخت و دردناک عمل آپاندیس انجام دادم. شدیدترین دردی بود که تا بهحال تحمل کردم. نصیب دشمن آدم نشود.
مرتبط:
تنها کلید واقعی برای حل تمامی مشکلات بشریت
پنجشنبه، ۱۳۹۹٫۰۸٫۲۲
۸ چیز که باید برای داشتنشان خوشحال باشید
یکی از تکنیکهایی که برای فرار از سکون/افسردگی/عدم رضایت از زندگی معرفی میشود یادآوری چیزهای مثبت زندگیتان هست. چندتایی رو من مینویسم. بقیهش رو خودتون با نگاه به زندگی خودتون کشف کنید.
۱. سلامتی
نزدیک به یک میلیارد نفر در دنیا به نحوی دارای معلولیت و ناتوانی جسمی هستند.
۲. غذا
نزدیک به یک میلیارد نفر در دنیا (یعنی یک نفر از هر ۸ نفر) به غذای کافی دسترسی ندارند.
۳. آب
بیش از ۲.۵ میلیارد نفر در دنیا (یعنی نزدیک به سه نفر از هر ۸ نفر) به آب سالم برای آشامیدن دسترسی ندارند. این رقم تا سال ۲۰۵۰ به ۳.۲ میلیارد نفر خواهد رسید.
۴. سرپناه
بیش از ۱.۶ میلیارد نفر در دنیا سرپناه ندارند.
۵. پدر و مادر
بیش از ۱۵.۱ میلیون کودک در دنیا هر دو والد خود را از دست دادهاند. نزدیک به ۲۰ درصد از کل کودکان جهان تنها با پدر یا مادر خود زندگی میکنند و نه هردوی آنها.
۶. اینترنت
۳.۸ میلیارد نفر در دنیا بطور کامل آفلاین هستند و به هیچ نحوی به اینترنت دسترسی ندارند. همان اینترنتی که احتمالا شما با چشمپوشی از بینهایت محتوای علمی با چرخیدن در محتوای زرد اینستاگرام وقتتان را درآن تلف میکنید.
۷. تلفن
بیش از ۳ میلیارد نفر در دنیا صاحب تلفن نیستند. ۲.۵ میلیارد نفر هم تلفنشان غیرهوشمند و با امکانات محدود هست. ۲.۵ میلیون سرپرست خانوار در ایران به علت نداشتن سیمکارت امکان دریافت «وام کمکهزینه یک میلیون تومانی» را نداشتند.
۸. ارتباط
از هر ۴ آمریکایی ۳ نفرشان هیچ کسی برای ارتباط و دوستی ندارند.
چهارشنبه، ۱۳۹۹٫۰۵٫۲۹
من یک درونگرایم، ولی تو باور نکن
از همان اوایل که فرق گوز و شقیقه را تشخیص دادم فکر میکردم شخصیت درونگرایی دارم. از ارتباط با آدمها فراری بودم و بسیاری از تفریحاتی که اطرافیانم میکردند برای من مضحک بنظر میآمد. طبیعیست، چون من درونگرا بودم. نه؟ نه. من درونگرا هم نبودم. نه آنموقع نه حالا هیچ یک از مشخصاتی که به درونگراها نسبت داده میشود در من وجود ندارد. درواقع در بیشتر تستهایی که این اواخر انجام دادهام هم برونگرا بودهام تا درونگرا.
علت تشخیص این پارادوکس بین حقیقت و باوری که داشتم هم برمیگردد به آنکه چند وقتیست ترجیح میدم یک کامیون از رویم رد بشود ولی چند صفحه کتاب نخوانم. درواقع غیر از دوسال سربازی که چارهای غیرآن نداشتم، در هیچ برههای از زندگیام کتابخوان نبودهام. کیندلم مدتهاست که فقط محل آرشیو چیزهاییست که میخواهم بخوانم. ولی کافیست دکمهاش را فشار دهم. مدتی به صفحه کتاب خیره میشوم و ذهنم هرجایی میرود جز آنچه در آنجا نوشتهشده.
اینجا کمی فرافکنی بدرد میخورد تا گره پارادوکس باز شود. واقعیت این است که من خیلی هم برونگرا بودم و هستم. فقط محیطی که درآن بزرگ شدم و تلاش خانوادهام برای جلوگیری از شبیهشدن من به ساکنین آن محیط، با تلقینهایی که به نحوهی تفکرم میکردند باعث شد خودم را تافتهای جدا بافته ببینم. این طرز تفکر تا همین امروز با من مانده.
شاید بپرسید حالا که میدانی طرز تفکرت از کجا نشات میگیرد پس میتوانی تغییرش بدهی. ولی واقعیت این است که من از پرسشگر همین سوال هم احساس متفاوتبودن میکنم. اصلا جایی برای پرسش نیست؛ این طرز تفکر جایی در زیرزمین مغزم پنهان شده و دسترسی به آن هم صرفا از نوع Read-Onlyست. نثر شد.
این حس تفاوت در بزرگسالی هم مرا رها نکرد و دردناکتر آنکه هیچوفت نتوانستم تشخیص دهم مشکل من هستم یا اطرافیانم. گزارهی بچهگانهای بنظر میآید. همه بدند و من خوبم. ولی جاهای زیادی در دنیا وجود دارند که این گزاره به شدت در آنجا صحیح هست. اگر شما در بند متادون یک زندان احساس متفاوتبودن داشته باشید کاملا حق با شماست. اما مهم این است آنکه نباید تفاوت یا شباهت شما با محیط به دغدغه اولتان بدل شود و مانع زندگی عادی و اجتماعیتان.
من دو بار در زندگیام توانستم کنترل لحظاتم و کارهایم و افکارم و رفتارم و هرچیز دیگری را بطور صدرصدی بدست بیاروم. یکی قبل از سربازی و یکی قبل از مهاجرت و هر دو با بزرگترین اتفاقاتی میتوانست برای یک شخص بیافتد نابود شدند. حسرت آن روزها و آن اراده و قدرت اختیار هر روز و هر شب درونم دستوپا میزند. آن موقعها همهچیز بیشتر حس داشت. مثلا Vazgectim از Taksim Trio درون سلولهایم میزد نه بیرون گوشهایم.
شنبه، ۱۳۹۹٫۰۳٫۳۱
نگرد، نیست
چند روز پیش بعد از چندین ماه رفتم اسکله بشیکتاش. روزی که استانبول رو ترک میکردم فکر نمیکردم روزی برسه که اینقدر از برگشتن بهش خوشحال بشم. در حین درددل با دریا صحنهای نظرم رو جلب کرد. نوجوان نهچندان علیهالسلامی از پیرمرد الکلی (و احتمالا بیخانمانی) درخواست کرد بطری نوشیدنیش رو بهش بده و اون هم کمی بخوره. پیرمرد قبول کرد و بطریش رو بهش داد. اون نوجوان با تعارفهایی و با اغراق و احساسات شدیدی بهش عبارتهایی با مضمون «خیلی مردی، خیلی با معرفتی، خیلی کارت درسته، تو آخرین مرد دنیایی» گفت و رفت. حین رفتنش پیرمرد هم پشت سرش عباراتی مشابه رو تکرار کرد. بعد از هرجمله اون نوجوان مجددن اون عبارات رو در جواب تکرار کرد و دور شد. دو جملهی آخر پیرمرد بدون جواب موند. وضعیت قیافهش و حسوحالش در دو جملهی آخر در التماس تایید باوری غلط و ناامیدی بعدش، من رو به فکر فرو برد.
چقد من و اون پیرمرد شبیه هم بودیم.
نوشتهی مرتبط:
– کشف خلا گمشدهی درون یا روحت شاد فروید (بزودی)
جمعه، ۱۳۹۸٫۰۱٫۹