رویای دیماه
عکس نگیر.
باشه.
گفتم عکس نگیر.
چرا آخه؟
من تو عکسا بد میافتم.
خب منطقیه. دوربینها کشش خوشگلیت رو ندارن، خراب میشن عکس بد میافته.
از اینجایی که من هستم نه از این سر پل کسی داره بالا میاد نه از اون سر پل. امشب این ساعت پل مال ماست.
عاشق همین کارهای مردانهت هستم.
چطور؟
همین که دستهاتو دور کمرم حلقه میکنی و منو به خودت فشار میدی.
اگه تلفنت خاموش شد چطوری باهات حرف بزنم؟
کاری نداره که، مثل چیکو و دایان ساعت ۱۱ به ماه خیره میشیم حرف میزنیم.
از اینها خوردی تا حالا؟ این برگ سبزا؟
نه.
قشنگن. من بچه بودم زیاد میخوردم. بیا تو هم بخور.
اینا کی بودن؟
سربازم و نامزدش. دو هفته پیش نامزد کردن.
بیا ما هم نامزد کنیم.
یه لاک خوشرنگ بگیرم برات حل نمیشه؟
اینجا نریم میگیرنمون.
تو این برف؟ بیا. کسی نیست.

شاهگؤلی برفی | عکس از علی حقدوست
مرتبط:
– رویای شهناز در آنسر دنیا
– رویای آنکارا
– رویای وندا
– رویای ارسباران
چهارشنبه، ۴ دسامبر ۲۰۱۹
رویای ارسباران
باز هم هفتهای از هفتههای مسافرتهای چند روزه با فامیل. اینبار همه روی ارسباران توافق کردهاند. به محض رسیدن چادرها برپا میشود. از دور مانتوی قرمزرنگت توجهم را جلب میکند. اسمت را قبلا شنیده بودم. میدانستم که هستی. ولی در اولین دیدار با تو انتظار نداشتم آنقدر احساس نزدیکی و آشنایی کنم. انگار گمشدهای را بعد از چندسال پیدا کردهام. نگاهت به نگاهم میافتد و لبخندی میزنی.
شبشده. همه کنار آتش بزرگی که راه انداختهایم جمع شدهاند. مطمئن نیستم همه مثل من متحیر تفاوتت هستند یا نه. از صورت زیبایت که از روشنایی آتش منور شده بگیر تا صدای دلنشینات. ظرافت حرکاتت. لبخند شیرینت و آن نگاههایی که گاه و بیگاه به نگا متحیر من میاندازی و میدزدی.
نیمهشب است و همه خوابیدهاند. روی تپهای نزدیک چادرها نشستهام و به آسمان خالی از ابر خیره شدهام. صدای زیپ چادرتان توجهم را جلب میکند. سرم را برمیگردانم و تو را میبینم. میآیی و کنارم مینشینی. دنیا پررنگتر میشود.
صبح روز بعد هر چیزی حس متفاوتی دارد. آفتاب پشت ابرهای بهاری جا خوش کرده. بارانی ریز میبارد. ظهر نشده بساط آتش دوباره برپا میشود.
هوا تاریک میشود. یکی از ماشینها را نزدیک آتش میآورند و آهنگهای شاد پشتسرهم پخش میشود. هرکسی دست دیگری را میگیرد و میرقصد. نوبت ماست. از ته دلت میخندی.
شب میشود. کمکم هرکسی بیآنکه از واقعه خبری داشته باشد به چادرش میرود. فقط من ماندهام و تو. نفسهای آخر آتش است ولی گرمایش هنوز اجازهی ماندن میدهد. کاپشنم را در میآوردم و به تو میدهم. از گذشته و آینده صحبت میکنیم.
صبح کبودی نیش عنکبوتها روی گردنمان خودنمایی میکند. حداقل دیگران اینطور فکر میکنند.
یک سال گذشته. همان گروه فامیلی و همان روزها و همان محل. تنها یک چیز متفاوت است. دیگر تو مال منی. اینبار با ماشین خودمان آمدهایم و چادرمان هم از بقیه جداست. عصر به کنار رودخانه میرویم و پاهایمان را در آب میاندازیم. سردی آب روح و روانمان را جلا میدهد. سرت را روش شانهام میگذاری و ساکت میشوی.
شب کنار آتش مینشینیم. فلاکس چایی را میآوری. تا صبح به آسمان خیره میشویم و حرف میزنیم.
صبح کمکم میکنی چادرمان را جمع کنیم. مینشینم پشت فرمان و تو کنارم مسئولیت آهنگهای مختص این جادهی رویایی را بعهده میگیری. باهم میخوانیمشان و تو زیباترین موجود دنیا میشوی.
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز هر چه گفتهاند و شنیدیم و خواندهایم
– سعدی

ارسباران، خرداد ۱۳۹۴
مرتبط:
چهارشنبه، ۲۶ ژوئن ۲۰۱۹
رویای وندا
شب است، با باد خنکی از شبهای تابستان. در بالکن بر روی زانوهایم نشستهای. چشمانت را بستهای. در سکوت شب نفسهایت آهنگین شدهاست. دست میکشم روی ماهگرفتگیات. نفس عمیقی میکشی. میپرسی ارزشش را داشت؟
میگویم داشت.
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
اختران فلک آیند به نظاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
من و تو بیمن و تو جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو
به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو
– مولانا
قسمتی از این شعر رو با هنرمندی Nu روی سپاتیفای یا یوتیوب گوش کنید.
یکشنبه، ۳ مارس ۲۰۱۹
رویای آنکارا
زمان از نیمهشب گذشته بود. در را باز کرد و وارد خانه شد. روی شانههایش برف نشسته بود. چراغها را روشن کرد و چند لحظهای به خانه خیره ماند. پالتواش را روی جالباسی انداخت. روی مبل دراز کشید. سرش را برگرداند و به پنجره خیره شد. از لای دانههای برف خیابان خالی دیده میشد.
دخترک با بغضی که در شرف ترکیدن بود صدایش را بالا برد و گفت تو حق نداری بری. تکلیف من چه خواهد شد؟
آن روز چقدر زیبا شده بود. موهایش را از پشت سرش بسته بود و چند رشتهاش هم به دو طرف صورتش ریخته شده بودند. کنار پنجره ایستاده بود و منتظر برگشتنش بود. آن روز تا نصف شب در شرکت مانده بود و تلاش کرده بود رئیسش را از تصمیمش منصرف کند.
مادرش گفت آن دختر از اول هم قسمت تو نبود.
بلند شد و به جلوی آینه رفت. به خودش خیره شد. چند تار سفید لای موهایش جا خوش کرده بودند.
تصویر رنگپریده دخترک را در آینه دید که در پشت سرش ایستاده و به چشمانش نگاه میکند. سرش را پایین انداخت و چشمانش را بست.
مادرش گفت آن دختر از اول هم قسمت تو نبود.
نیمهشب بود. برف سنگینی میبارید. شعلههای آتش از پنجرههای ماشین زبانه میکشید.
برف نتوانسته بود از پس آتش بربیاید.
دخترک به هق هق افتاد. پس تکلیف من چه خواهد شد؟
به کنار پنجره رفت و به خیابان برفی خیره شد.
گفت چقدر بند کفشهایت بلند است. اینطوری زمین میخوری. نشست و بند کفشهایش را بست.
دخترک با بغض گفت تو حق نداشتی بری.
مرتبط:
– رویای شهناز
سهشنبه، ۲۹ ژانویه ۲۰۱۹
چارچوبی برای زندگی بدون چارچوب
پیشنوشت: نسخه قبلی این نوشته در لحظاتی تهیه شده بود که تنش فکری داشتم و نه لحنش مناسب بود نه حرفی که میخواست بگه. در نتیجه غیرفعالش کردم تا مدتی بعد تو آرامش بازنویسیش کنم. این نسخهی بازنویسی شدهش هست.
برای من بدست آوردن افسارِ افکار و سرهم کردنشان برای تبدیل به یک نوشته به قدری سخت و طاقتفرساست که موفقیت درآن از [یک چیز بسیار ارزش] بیشتر میارزد و باعث ترشح انواع هورمونهای لذت در مغزم و غیرمغزم میشود. چه برسد به حل کردن کانسپتی به بزرگی چارچوب. مسئلهای که حداقل از ۱۵ سالگی من رو درگیر خودش کرده بدون اینکه کوچکترین پیشرفتی برای تسلط یا حداقل شناخت نسبت بهش داشته باشم.
چارچوب رو تُفی در نظر بگیرید که تکههای زندگیتون رو بهم میچسبونه و مانع از همگسیختگیش میشه. یعنی بفهمید آمدنتان بهر چه بوده. یعنی وقتی صبح از خواب بیدا میشید میدونید که برای چی بیدار شدید و قراره تا شب چه کاری انجام بدید و انرژی و انگیزه انجام اون رو هم داشته باشید.
بیاید داشتن چارچوب رو اهلی بودن، نداشتن چارچوب رو وحشی بودن و سفر بین این دو رو مثال حیوانی بدونیم که کل زندگیش رو توی خونه و بعنوان یه حیوان اهلی زندگی کرده و حالا وارد جنگل/طبیعت شده و میخواد بدون حمایت اون چارچوب به زندگی ادامه بده و برسه به چارچوبی برای زندگی بدون چارچوب.
شاید تفاوت اهلی بودن و وحشی بودن برای کسی که همواره در یکی از این دو زندگی کرده قابل درک نباشه. کاریش نمیشه کرد متاسفانه. برای درکش لازم هست کم و بیش هردوی اینها رو تجربه کرده باشید.

چارچوب.
من نصف بیشتر از عمرم (در زمان نوشتن این نوشته) رو تحت چارچوب زندگی کردم و نداشتن اون یک ابر بزرگ هست که روی سرتاسر زندگیم سایه انداخته. مثل همون سگی که روز اول آزادیش نمیدونه چطور غذا پیدا کنه چه برسه اینکه آرامش داشته باشه و ازش لذت هم ببره. چه روزهایی که با خانوادهم زندگی میکردم چه روزی که از سرکار برمیگشتم به خونهی نقلی (I mean it) سابقم توی استانبول و WTF گویان در رو باز میکردم و چه الان که برمیگردم به خونه یکم بزرگترم و Meh گویان در رو باز میکنم.
من دو بار تلاش کردم وحشی بشم. یعنی بعد از اینکه فهمیدم اهلی نیستم خودم رو هل بدم به سمت وحشی بودن و از برزخ بین این دو در بیام. دوبار تلاش کردم به آرامش در عدم وجود چارچوب دست پیدا کنم. بار اول سربازی و بار دوم مهاجرت قدمهای لرزان اولیهم رو قلم کردن و برگشتم به ترس و دلهره ناشی از نداشتن چارچوب. بار سوم که این روزها باشه مجددا دارم تلاش میکنم این «آرامش در عدم وجود چارچوب» رو بدست بیارم.
وحشی بودن مثل خارج شدن از لایه اول و حوزه امن زندگی هست. وحشی بودن لایههای مختلفی داره. درست مثل فیلم Inception. آدمهایی که میخوان وحشی باشن بالقوه این توانایی رو دارن که از اون حوزه امن و لایه اول برن پایینتر. لایههایی که تعدادشون نامحدود هست و میزان ناپایداریشون با مقدار عمیقتر شدنشون ارتباط مستقیم داره. مثل همون مسیری که دکارت طی کرد و تا عمیقترین لایهای که خودش فکر میکرد عمیقترین هست پایین رفت و گفت «فکر میکنم، پس هستم». یعنی در لایهای پایه رو گذاشت و دوباره اومد بالا. پس وحشیشدن مسلتزم این هست که شما بتونید جایی اون پایه رو قرار بدید. امروزه ما میدونیم که «ممکنه» دکارت چرت گفته باشه و فکر کردن سندی بر موجودیت نباشه. این انتخاب شماست که تو کدوم لایه اون پایه رو قرار بدید ولی بدیهی هست که برای تعریف چارچوب لازمه اون پایه قرار داده باشه. یه جایی که فکر میکنید ته امکان هست.
حالا چه اتفاقی میافته اگه نتونین به ته امکان برسید؟ پایه رو کجا قرار میدید؟ چارچوب رو بر چه مبنایی تعریف میکنید؟ آیا امکانش هست بدون پایه چارچوبی معلق تشکیل داد؟ آیا میشه کلا چارچوبی تشکیل نداد و کماکان بدون ترس و دلهره زندگی کرد؟
(ادامه دارد)
دوشنبه، ۳ دسامبر ۲۰۱۸
رویای شهناز در آنسر دنیا
ساعت ۹ یه شب برفی، شروع قدمزدن از ابتدای شهناز، رسیدن به کافه جازوه، آلبوم ویولن Cafe De Beyoğlu پخش میشود. مطمئنم Tarlan Gazanferoğlu خدابیامرز میدانست که ما یه روز به این آلبوم گوش میدیم. برای همین اینقدر با عشق نواخته. این بچههای جازوه از اولش خلاق بودهاند. دوتا قهوه ماسالا، ایستادن جلوی کافه و خیرهشدنِ چشمان ذوقزدهی تاتاری تو به دانههای برف. تماشای تزئینات کریسمس کافه جازوه. فکر کردن به گذشته و اینکه چهقدر خوب میشد اگه زودتر میدیدمت. مثلا از لحظه تولدت کنارت بودم و هیچ لحظهای از تو رو از دست نمیدادم. میپرسیدی به چی فکر میکنم؟ جواب میدادم هیچی و لبخند میزدم و این «هیچی» همهچیترین هیچیِ زندگیم میشد.
شالگردنت رو روی صورتت میکشیدی و میگفتی سرده و من بین انتخاب سخت پیدا کردن راهی برای گرم کردنت یا تماشای بیقراریات سردرگم میشدم. به فکر فرومیرفتم. راز این خیابان چی هست که نمیشه ازش دل کند؟ چند زمستان و چند عاشق همین لحظه رو تجربه کردند؟ قلبشون بیشتر از قلب من برای اونیکی میتپیده؟ نه. این یک قلم ممکن نیست. مطمئنم هیچکدام کسی مثل تو نداشتهند.
از جلوی مغازهای که رد میشدیم قدمت سنگینتر میشد. به شالی قرمزرنگ خیره میشدی. مگر میشود نه گفت؟ داخل مغازه میشدیم. شال را روی سرت میکشیدی. میپرسیدی چطور شدهای؟ و من میگفتم تو سالهاست که زیباترین دختر این شهری چه با این شال، چه بدون این شال.
به انتهای خیابان که میرسیدیم هیچکدام پاهای یخزدهمان را حس نمیکردیم. تو منت میزدی که ببین بخاطرت چهکارها که نمیکنم و من میگفتم ببین باهم چه خاطرهای ساختیم که سالها درموردش فکر کنیم. حتی وقتی باهم نیستیم. حتی وقتی من این سر دنیام و تو آن یکی سر دنیا.
آنکارا، سیام آبان ۱۳۹۷.

شهناز، زمستان ۱۳۸۶. عکس از آیدین وزیری
مرتبط:
– رویای آنکارا
– رویای وندا
– رویای ارسباران
چهارشنبه، ۲۱ نوامبر ۲۰۱۸