منشناسی
الهه در پستی نوشته که با مشاهده خودش در عکسهاش دچار ابهامی درمورد «من» شده. خوندنش باعث شد چیزهایی که چندوقتی بود میخواستم درمورد «من» بنویسم رو جمعبندی کنم و جمع کنم یکجا.
«من» از بعد مذهبی خلاصه شده در مفهوم «روح» که اون هم متصل هست به خالق اون روح.
در بعد مادی آخرین چیزی که مطالعه کردم دراینباره توضیح داده که «من» توهمی هست که به علت هوشمندی بسیار زیاد انسان در مقایسه با سایر حیوانات بوجود اومده. البته اونها «من» رو «خودآگاهی» نوشتند ولی از نظر من تفاوتی نیست بین این دو.
نگاهی که من به «من» دارم چندگانهست. یا «من» تنها موجود «من»دار هستم و شمایی که الان دارید این نوشته رو میخونید چیزی جز توهم «من» نیستید که به اشکال احتمالی مختلفی (برای مثال ماتریکس) به «من» تزریق شده، یا، شما هم دارای «من» هستید و ما «من»ها موجوداتی سرگردان در این جهان ۱۳.۵ میلیارد ساله هستیم که با «من» مواجه شدیم و نمیدونیم چه خاکی به سرمون بریزیم.
هر سه تعریف فوق منافاتی با این سوال ندارند که الان، تکلیف چی هست؟ من چه کارهایی رو برای «من» انجام میدم و چهکارهایی رو برای جهان پیرامون «من» که از مغز و بدنم شروع شده و به انتهای جهان ختم میشه.
معیار این تفکیک چی هست؟ از کجا تا کجا جهان بیرونی هست و از کجا تا کجا «من»؟
آیا بدن من «من» هست؟ یا دستِ من «من» هست؟ آیا مغز من «من» هست؟
من تا چهحدی در برابر «من» مسئولم و «من» تا چه حدی در برابر من مسئول هست؟
آیا باید «من» رو وقف بقای من بکنم یا من رو وقف اعتلای «من»؟
(۳ش)
یکشنبه، ۲۷ ژانویه ۲۰۱۹
راه و رسم جهان
بگریز، دوستِ من، به تنهایی ات بگریز. تو را از بانگِ بزرگمردان کَر و از نیشِ خُردان زخمگین میبینم. جنگل و خرسنگ نیک میدانند که با تو چهگونه خاموش باید بود. دیگربار چونان درختی باش که دوستاش میداری؛ همان درختِ شاخه گستری که آرام و نیوشا بر دریا خمیده است.
پایانِ تنهایی آغازِ بازار است؛ و آن جا که بازار آغاز میشود، همچنین آغاز هیاهوی بازیگرانِ بزرگ است و وِز وِزِ مگسان زهرآگین. در جهان بهترین چیزها را نیز ارجی نیست تا آنکه نخست کسی آنها را به نمایش گذارد. مردم این نمایشگران را «مردانِ بزرگ» میخوانند.
مردم از بزرگی، یعنی از آفرینندگی، چیزی چندان نمیدانند. اما کششیست ایشان را به نمایشگران و بازیگرانِ چیزهایِ بزرگ. جهان گِردِ پایه گذارانِ ارزشهایِ نو میگردد: با گردشی ناپیدا. امّا مردم و نام گردِ نمایشگران میگردند: چنین است «راه و رسمِ جهان.»
– نیچه | چنین گفت زرتشت
(۵ش)
جمعه، ۲۵ ژانویه ۲۰۱۹
رستگاری
پیشنوشت: علی سخاوتی نویسنده کتاب امکان و یکی از جالبترین انسانهای کره خاکی رفته بلغارستان و تجربیات سفر و اقامت نهچندان عادیش رو به شکل پادکست با نام به راه بادیه با همکاری آرش طاهر داره منتشر میکنه. پست زیر پاسخ دوم من به یکی از سوالاتی هست که در اپیزود دوم پادکست پرسیده شد در مقابل جواب اولیه من به سوال اپیزود اول.
اولین شکهای من تو اوایل نوجوانی به خطوط ترسیمشده برای زندگیم با دوتا سوال شروع شد. «چرا؟» و «که چی؟» این سوالها موتور مغزم رو به حرکت درآوردن. هر اتفاق یا خبر یا هر نوع چیز دیگهای که وارد این موتور میشه میره زیر این چرخدندهها و خورد و خاکشیر میشه. تو هر مرحله باعث میشه یه سطح بالاتر برم و به چیزهای جدیدتر و جدیتری فکر کنم. باعث شدن با گذر از مراحل مختلف برسم به سطح اونهایی که این خطوط رو ترسیم میکنن. مدتی بیشتر گذشت و رفتم بالاتر و همین ترسیمکنندههای خطوط هم برام مزحک شدند.
بعد از مدتی دیگه چیزی نمیمونه برای وارد این موتور شدن و کمکم باعث میشه خودم دستبهکار بشم و بیشتر بگردم و کشف کنم و چیزهای جدیدی به خورد این موتور بدم تا زندگیم همچنان در جریان باشه.
مثل کتابخوندن. سفرکردن. پادکست گوشدادن. صحبتکردن با دیگران. داستان زندگی انسانها رو شنیدن. مثل تغییر محیط و مثل مهاجرت. فقط سختترین بخش کار دوران سربازی بود که محیط تو کف زنجیره ورودی بود و تنها پناه من کتاب Man’s Search for Meaning نوشته Viktor Frankl بود. شباهت محیط پادگان به اردوگاههای آشویتس باعث میشد عشقم به این کتاب بیشتر و بیشتر هم بشه.
بگذریم، مهاجرت، یکی از این تلاشهام برای تامین ورودی این موتور بود. کشور جدید، زندگی جدید، فرهنگ جدید و انسانهای جدید. شغل جدید و زندگی روتین جدید. سرگرمیهای جدید و در کل هر ثانیهای از روزهای بعد از مهاجرت به نوعی تامینکنندهی این زنجیره ورودیهاست.
مهاجرت شاید چیز ترسناکی بنظر بیاد. همونطور که واقعا ترسناک بود برای من. هزار و یک سوال و اما و اگر و اتفاقات غیرمترقبه میتونست بیافته و من رو در یه قاره دورتر از شهرم به ناکجا آباد بفرسته. اما همونطور که صمد بهرنگی میگه «همهاش که نباید ترسید، راه که بیفتیم، ترسمان می ریزد.» واقعا بعد از ۴-۵ روز همهچیز عادیِ عادی میشه و زندگی برمیگرده به همون روزمرگی که بود. فقط تم تغییر میکنه.
سهشنبه، ۲۹ می ۲۰۱۸
قفسم، گرگی در من زوزه میکشد
گفته بودم که این روزها یکی از سرگرمیهام به چالش کشیدن حقیقت هست. وقتی چندتا از این چالشها رو با دوستم مطرح کردم بهم اخطار جدی داد در صورتی که این روند رو متوقف نکنم عواقب جبرانناپذیری در انتظارم هست.
هرچند تنها راه کنار آمدن با حقیقت محضی که یا هیچ توضیحی برایش وجود ندارد یا حداقل فعلا توضیحی برایش نداریم مسخرهکردن و به چالش کشیدن آن هست. حداقل برای من. شاید برای فرار از آن عواقب جبرانناپذیر.
یکشنبه، ۶ می ۲۰۱۸
از واقعیت تا حقیقت
این روزها بدجوری دارم حقیقت رو به چالش میکشم. بعضی شبها چنان جلو میرم که کنترلم رو زمان رو از دست میدم. با درنظرگرفتن این مسئله که همین الانش ارتباطم با حقیقت با یه نسیم ممکنه از بین بره امیدوارم این یه قلم لذت شدید عواقب وخیم در پی نداشته باشه.
دوشنبه، ۱۲ فوریه ۲۰۱۸
دشت اورتیکا
زندگی رو مثال یه دشت اورتیکا (گیاهی تیغدار) درنظر بگیرید، ما با تولدمون تو اینطرف دشت وارد بازی میشیم و قراره در طول زندگیمون به اونطرف دشت برسیم.
اتفاقی که برامون میافته دو حالت بیشتر نداره، یا باهاشون برخورد میکنیم یا نمیکنیم. اونهایی که برخورد نمیکنن بدون مشکل خاصی به انتهای دشت میرسن و تمام. جبر جغرافیایی.
اما کسانی که با اورتیکاها برخورد میکنن، درد شدیدی وجودشون رو فرا میگیره، راهحل اول خاروندن جای زخمه، راه دوم بریدن جای زخم، راه سوم بریدن کل اون عضو و الخ، ولی اون زخم نه تنها از بین نمیره بلکه لحظه به لحظه به شدت درد افزوده میشه.
این افراد به چند گروه تقسیم میشن:
کسانی که هیچایدهای برای رفع درد ندارن، تا آخر مسیر با اون درد میرن و شاید زخم رو بزرگتر کنن و بیشتر عذاب بکشن.
کسانی که ترجیح میدن بجای رفع اون زخم، با یه پماد ضددرد تا آخر مسیر برن.
یه عدهی دیگه، نه از پماد استفاده میکنن، نه درد رو تحمل میکنن، بلکه با اون درد زندگی میکنن، چه بسا ازش لذت میبرن. اگه احساس نیاز کنن اون زحم رو بزرگتر میکنن و بالعکس.
این آدمها شگفتانگیزن.
او با لمس اولین زخمهایش، دردمند میشود، اما درمانی که فلسفه ارائه میکند، جز خاراندن زخم، و بیشتر کردن خونریزی و التهاب نیست. زخمش را عمیق تر میجورد، مدام در این مداقه میکند، انقدر زخمش را میکاود، تا زخم تبدیل به مغاک میشود. این مغاک اما چاه ویل است، غلطیدن به درون این چاه همانا، و درد بیشتر همانا.
– نیچه
چهارشنبه، ۱ اکتبر ۲۰۱۴