راهنمای مردن و زندگی پس از آن، یا چه کنیم که هر روزمان یک غنیمت با ارزش شود؟
یک فرد اعدامی را تصور کنید که فردا ۵ صبح حکمش اجرا خواهد شد. او چطور به زندگی نگاه میکند؟ دوست دارد چه کارهایی انجام دهد؟ چه چیزهایی برایش مهم هستند و چه چیزهایی کوچکترین ارزشی ندارند؟ نذر/آرزو میکند که اگر از طناب دار نجات پیدا کند چطور زندگی کند؟
شاید (قطعا) شما هم بعضا فکر میکنید زندگیتان خستهکننده شده. از همهچیز و همهکس شاکی هستید و حجم وصف ناپذیری از خشم و ناامیدی تمام سلولهایتان را پر کرده است. خودتان را محکوم به تحمل دردهایی میدانید که هیچ راه فراری از آنها ندارید. دهها تعهد و مسولیت سرتاسر ساعات بیداری و خوابتان را پر کرده است. مجبورید به هزاران چیز فکر کنید و برایشان تصمیم بگیرید یا به نحوی در مسیرشان هدایتشان کنید. صبحها که بیدار میشوید طعم تلخ دهنتان و زندگیتان باهمدیگر مسابقه میدهند. شبها از سردرد خوابتان نمیبرد. هیچکس دوست ندارد جای شما باشد. در یک جمله، زندگیتان مفت نمیارزد.
اگر همهی یا بخشی از اینها شامل شما هم میشود، برایتان خبر خوبی دارم. من راهکار رهایی شما را میدانم. میدانم که چه کنید که از لحظهی بیداری تا لحظهی خواب برای تکتک لحظاتتان شکرگذار/قدردان باشید و از تکتک لحظاتتان لذت ببرید.
تحمل خواندن ادامهی متن را ندارید؟ باشد. همین حالا میگویم: شما باید بمیرید.
اجازه بدهید شما را با مسیری که من را به این نتیجه رساند آشنا کنم.
اینروزها خودم را مثل یک اعدامی که نجات پیدا کرده میبینم. اینکه امروز میتوانم مثل یک اعدامی نجاتیافته فکر کنم و زندگی کنم را هم مدیون اتفاقی هستم که ماهها پیش افتاد.
حقیقتش از همان اوایل میخواستم درموردش بنویسم ولی شجاعت لازم برای حرف زدن در اینباره را نداشتم. حس نفرت و درماندگی از بلایی که به سرم آمده بود هم قاطی دلایل دیگر شده بود که در موردش حرف نزنم. جدا از آن آنچه میخواستم بگویم با آنچه که ممکن بود برای شمای خواننده مفید باشد کیلومترها فاصله داشت. من میخواستم از آزادیام و حس شادی آن بگویم ولی مطمئن بودم که چنین چیزی برای کسی مهم نیست. ولی حالا تاثیر آن اتفاق در زندگی من چیزیست که هم نوشتنش برای من دلچسب است و هم خواندنش برای خواننده.
ماهها قبل درگیر رابطهای سیار مخرب و ویرانگر بودم که طناب دار محسوب میشد. رابطهای که از لحظهی پیدایشش (و ماهها قبل از آن) زندگی من را بهم ریخت و تا لحظات آخرش اسباب استرس و اضطراب و ناراحتی و سایرچیزهایی که در ابتدای نوشته گفتم بود. یا خود رابطه باعث آنچیزها بود یا شروعکننده چیزی که تاثیرش آن نتیجهها را داشت. هر ثانیهای که میگذشت سفتتر و سفتتر میشد و باور کنید یا نه، حسم دقیقا شبیه یک اعدامی بود که هیچ چیزی جز اجرای قریبالقوع حکمش متصور نبود. مشکل این بود که طرف دیگر رابطهام امپاتی نداشت. و به طبع آن هیچ ایدهای در مورد زجرکشیدن دیگران نداشت و محض تفریح خودش هم که شده تمایلی به توقف کارهایی که دیگران را عذاب میداد نداشت. و طبعا من بعنوان اولین شخص زندگی او، اولین هدف این شکنجههای روانی تمامنشدنی بودم.
نقطه عطف آزادی من صحبتهای یک دوست و استدلالهایش بود که باعث شد طور دیگری به همهچیز این رابطه نگاه و حماقتی که در جریان بود را شناسایی کنم و در نهایت هم نابودش کنم. در این بخش چیز زیادی برای گفتن وجود ندارد. برای هرکسی چیز متفاوتیست و اینجا هم قرار نیست درمورد «چطور از شر رابطهی ویرانگرمان خلاص شویم؟» بنویسم. مهم این است که من مثل یک اعدامی که عفو شده یا فرار کرده شانس زندگی دوباره پیدا کردم و درست مثل یک اعدامی توانستم به چیزهایی فکر کنم و به چیزهایی ارزش دهم که قبل از آن برایمان گنگ و مات بودند. یا شاید مثل جاچا۱ بعد از مبارزهاش با چند گرگ و زندهماندنش فهمید که خانهنشینی خیلی بیشتر از قهرمانبازی میارزد.
شاید بتوان اسمش را دیتاکس زندگی گذاشت. درست مثل دیتاکس دوپامین. تخلیه ذهن و جسم از لذتهای اشباعشدهی مصنوعی و غیرواقعی و استراحتدادن به آن و اجازه مجدد دادن به خودت برای بازتعریف همهچیز و بعد از برنامهریزی برای زندگی به شیوه سریع و درستش.
درحال گوش دادن به «قهوه برای یک نفر» از Dennis Kuo
۱. جاچا اسم سگ پدربزرگم بود که در درگیری با چند گرگ به شدت زخمی شد و بعد از بهبودیاش تا آخر عمر از خانهی پدربزرگم بیرون نرفت.
مرتبط:
چطور خودم رو بکشم؟
همین حالا لیستهای انتظارتان را تخلیه کنید
دوشنبه، ۱ فوریه ۲۰۲۱