آراز غلامی

یادداشت‌هایی از تاملات، خاطرات و رویدادها

Gallery iPhone Pen RSS1408 Subscriber
ᛁ ᚨᚱᚨᛉ ᚹᚱᚩᛏᛖ ᛏᚻᛁᛋ ᚱᚢᚾᛁᚳ ᛒᛚᚩᚷ (?)
SINCE 2006

سمفونی مهاجرت: موومان اول | قبل از پرواز

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

۶ ماه بعد از پایان سربازی و چیزهایی که ازش یاد گرفتم گذشته بود و تلاش‌های متوالیم برای شروع کاری برای پایداری وضعیت مالی بارها به در بسته خورد و در نهایت مجبورم کرد بعد از سال‌ها تلاش برای نرفتن تسلیم/موفق بشم و یه تغییر بزرگ رو شروع کنم.

ساعتی بعد فکر و حس واقعی بریدن و رفتن، چیزی که با وجود فکرکردن بهش در طول چندین سال، ناگهان باعث تجربه‌ی پانیک‌های پی‌درپی شد که تا به اون لحظه هیچ ایده و آمادگی نسبت بهش نداشتم و خلسه‌ی بعدش ناچارم کرد چشمام رو ببندم. بعد از گذشت مدت نامشخصی تلفنم زنگ خورد و تو حالت خواب‌وبیداری بی‌توجه به پیش‌شماره غیرعادی شروع کردم به صحبت کردن. اولش فکر کردم یکی از دوستان لژنشین هست و داره باهام شوخی می‌کنه ولی بعدن که گفت از چه‌طریقی و برای چی باهام تماس گرفته اوضاع جدی‌تر شد.

چند مصاحبه من و اون‌ها رو مطمئن کرد که می‌تونیم به درد هم بخوریم. روزهای بعد به مشاوره‌ها و اشتراک تجربه‌ی دوستان سابق رفته گذشت و در نهایت با هماهنگی محل استقرار و نزدیک‌شدن موعد خرید بلیط جریان جدی‌تر از همیشه شد و پانیک هم جدی‌تر از اون تا جاییکه احساس کردم دارم بین غرق‌شدن و سوختن یکی رو انتخاب می‌کنم.

من درباب مهاجرت و زندگی تو جاهای دیگه بی‌تجربه نیستم ولی این مسئله برای من یه مقداری بیشتر از جدایی از شهر و خانواده و دوستان هست. دو هفته بعد از اقامتم در شیراز یک خواب باعث شد ۱۵۰۰ کیلومتر مداوم رانندگی کنم و خودم رو برسونم تبریز. پانیک‌هام از احتمال تکرار همچین حس‌ها و عدم امکان بازگشت نشات می‌گرفت. رفتن به نوعی مساوی هست با شکستن باطنی پل پشت‌سر، هرچند که در ظاهر شکسته نیست. رفتن برابر هست با برنگشتن. برابر هست با تموم شدن هرچیزی و هرتجربه خوب و بدی در سرزمین مادری.

روز بعد تصمیم گرفتم کنترل پانیکم رو در دست بگیرم. به خودم تلقین کردم که اینطور نیست و هرموقع بخوام فاصله من با برگشتن خریدن یه بلیط هست و تمام. تجربه‌های سخت‌تر و هیجان‌انگیزترم رو به یادم آوردم و خودم رو مجبور کردم بهشون فکر کنم و مقایسه کنم با شرایطی که در انتظارم بود. نتیجه قابل قبول بود و اون پانیک تبدیل شد به صرفا کمی حس دلتنگی.

۲ روز قبل از پرواز:
بلیط رو خریدم و الان می‌دونم بامداد روز جمعه با خطوط هوایی ترکیه تبریز رو به مقصد استانبول ترک می‌کنم. مشابه این حسی که الان دارم وقتی بود که موهام رو کچل کردم برای سربازی. تا قبل از اون لحظه باورم نمی‌شد چه اتفاقی داره میافته ولی بعد از اون درک کردم که ماجرا جدی هست و دارم می‌رم. الان هم همینطور، تا قبل از گرفتن بلیط همه‌چی شبیه خواب بود و الان همه‌چی واقعی هست. فردا آخرین کارهای مالی و حقوقی رو انجام میدم و تا شب چمدونم رو جمع می‌کنم. ولی هیچ ایده‌ای ندارم که روز آخر رو قراره چی کار بکنم.

۱ روز قبل از پرواز:

شب رو به‌سختی تونستم بخوابم و صبح هم به‌محض بیدار شدن پانیک هم سر رسید و بهم اطمینان داد روز سختی در پیش دارم.
با وجود استرس شدید و محدودیت‌های عجیب‌وغریب تا عصر تونستم کارهای وکالت، عوارض خروج، خرید ارز دولتی و غیردولتی رو انجام بدم و الان که دارم این رو می‌نویسم جسدم رسیده خونه.

۱۲ ساعت قبل از پرواز:

چمدان جمع‌شده، کوله‌پشتی آماده، آهنگ‌های تو گوشی برای یه پرواز نسبتا طولانی آماده. با دوستام خداحافظی کردم ولی هنوز نتونستم از خانواده دل بکنم. هر ۱۰ دقیقه یه‌بار می‌رم می‌شینم کنارشون و نفس‌هاشون رو تنفس می‌کنم. دقیقا به همین ابزوردی.

۱ ساعت قبل از پرواز:

سالن ترانزیت. آخرین پانیکم باعث شد مثل مرغ سربریده اینور و اونور بپرم. تا بگذره آبرو نذاشتم برای خودم. پدر و مادرم و سه‌تا از دوستام تا فرودگاه اومدن و بدرقه‌م کردن. دلتنگی‌های قبل از تو سوتفاهم بود.

لحظه پرواز:

این آخرین یادداشت من داخل خاک ایران هست. اگه هواپیما گم شد این عکسشه. پیداش کنید لطفا و منو سالم ازش بیرون بیارید.

آقای ربیعی صبر ایوب رو خواستن.

مرتبط:
سمفونی مهاجرت: موومان دوم | اولین روزها در ترکیه

آراز غلامی
چهارشنبه، ۹ می ۲۰۱۸
Nazar Amulet