آراز غلامی

یادداشت‌هایی از تاملات، خاطرات و رویدادها

Gallery iPhone Pen RSS۲۴۸۸ مشترک
ᛁ ᚨᚱᚨᛉ ᚹᚱᚩᛏᛖ ᛏᚻᛁᛋ ᚱᚢᚾᛁᚳ ᛒᛚᚩᚷ (?)
SINCE 2006

شانزدهم مارس ۲۰۱۹، آنکارا

باران بهاری می‌بارد و می‌شود در گوشه‌کنار تپه‌ها و کوه‌ها چمن‌های تازه سبز شده و کم‌وبیش شکوفه‌های در شرف شکفتن درخت‌ها را دید. قاعدتا باید حس خوبی داشته باشم، اما من در کافه‌ای نزدیک خانه‌ام نشسته‌ام و این سطرها را می‌نویسم.

در روزهای گذشته پایه‌های زندگی‌ام از هم پاشید و همه‌چیز را در کمتر از ۴۸ ساعت از دست دادم. هرچه را که ساخته بودم از من گرفتند و باز من ماندم و شهر متلاشی‌شده‌ای که باید برای چندمین‌بار (واقعا نمیدانم چندمین‌بار) بکوبم و از نو بسازم.

در پس‌زمینه‌ی حس‌وحال فعلی گریه‌ها و زجه‌های ملتمسانه‌ی کسی که یکی از این پایه‌ها را فرو ریخت خودنمایی می‌کند. من خسته از خیانت‌ها و بخشیدن‌هایم دیگر نمی‌دانم چه بکنم. کجای راه را اشتباه آمدم که هرکسی می‌تواند به راحتی به خودش اجازه بدهد کوچک‌ترین ارزشی به من ندهد و یا بالکل از من چشم‌پوشی کند یا وقتی که گندش درآمد بیاید و التماس کند و امیدوار باشد بار دیگر از ظرفیت و شخصیت و هویتم مایه بگذارم و ببخشم. نمی‌دانم.

بهرترتیب من خسته‌ام. از صفر شروع‌کردن‌ها پدرم را درآورده. دیگر جایی در جسم و روحم نمانده که ضربه نخورده باشد. نمی‌دانم این‌بار چه‌چیزی را بنیان کنم زندگی‌ام را بر پایه‌ی آن بچینم و بروم بالا. مهاجرت کردم که همه‌چیز را از نو شروع کنم و باز همه‌چیزِ از نو شروع‌شده فرو ریخت و شد همان چیزی که از آن فرار کرده بودم.

باران بهاری می‌بارد و دیگر نه حافظ و سعدی و مولانا مفهوم و معنایی دارند نه شجریان و هر صدایی که از عشق می‌گوید. همه‌چیز از بین رفت.

آراز غلامی
شنبه، ۱۶ مارس ۲۰۱۹

دوازدهم مارس ۲۰۱۹، آنکارا

روزها مثل برق و باد می‌گذرند و من متحیر و درحال دست‌وپا زدن برای رهایی از عادت صبرکردن. عادت منتظر ماندن. عادت تمام‌شدن «چیز» فعلی. یک عمر منتظر مانده‌ام و یک عمر وعده داده شده‌ام که این شرایط حساس کنونی که بگذرد دیگر زندگی می‌کنم و این شرایط حساس کنونی مادربه‌خطا تمام نمی‌شود. مدرسه که تمام شد راحت می‌شوم. به دانشگاه که رفتم راحت می‌شوم. سربازی که تمام شد راحت می‌شوم. پاسپورتم که آمد راحت می‌شوم. از ایران که رفتم راحت می‌شوم. ویزایم که آمد راحت می‌شوم. همه‌ی این اتفاقات افتاد و من راحت نمی‌شوم. همانطور نا-راحت مانده‌ام و منتظر. با این تفاوت که دیگر نمی‌دانم منتظر چه هستم. گویا فقط عادت و اعتیادی درونی من شکل گرفته که انتظار تمام‌شدن چیز فعلی را بهانه‌ای کرده برای زندگی نکردن در حال.

تقویم در ماه‌های آذربایجانی مقداری با تقدیم خورشیدی متفاوت هست. تقریبا معادل با تقویم میلادی با این تفاوت که اسم ماه‌ها فرق می‌کند. به ماه مارس در تقدیم ترکی «بایرام آیی» یعنی ماه عید گفته می‌شود. ماه عید معادل هست با ۲۰ روز آخر اسفند و ۱۰ روز اول فروردین. حال و هوای این ماه هنجارشکن ماه‌های قبلی (و سرد) هست. هوا مقداری گرم شده و آفتاب بعد از چندماه قلقلکت می‌دهد. نمی‌دانم چرا بهار با همه‌ی خوبی‌هایش وقتی می‌آید ماتم می‌گیرم. البته می‌دانم چرا، اما به روی خودم نمی‌آورم. وضعیت روحی این روزهایم شبیه کسی است که ظرف آب‌جوشی بالای سرش نگه‌داشته است و با کوچک‌ترین تکانی دست‌وپایش را می‌سوزاند.

دوستم معتقد هست موقعیتی که من درآن قرار دارم خیلی خوب است و مفت صاحبش شده‌ام و خبر ندارم حالات دیگر مهاجرت چه شکلی است. من این پست را لفظاً بازگویی کردم و گفتم برای اینکه این موقعیت را مفت صاحب شوم ده سال از هر لذت و تفریحی گذشته‌ام و به عبارت دیگر زندگی نکرده‌ام.

جمعه‌ی گذشته برای اولین بار بعد از مهاجرت رفتم کوه. درست شبیه همان کوه‌هایی که در ایام طاقت‌فرسای بعد از سربازی می‌رفتم. ظهر و نه صبح. تنها و نه با گروهی. خسته و نا با انرژی. دلتنگ و نه شاد. همه‌جا پر بود از گرافیتی‌هایی که آدم‌های شبیه من نوشته بودند. یکی بیشتر از همه توجه‌م رو جلب کرد:

حتی مامور راهنمایی رانندگی را هم شبیه تو می‌بینم. راحت شدی؟

دلم می‌خواهد برای عید برگردم تبریز و پیش خانواده‌ام باشم ولی کوچک‌ترین احتمالی برای این‌کار وجود ندارد. هزینه رفت و آمد خارج از توان بودجه فعلی من هست و در کنار اون سرهم کردن مرخصی و تعطیلی کنار هم که حداقل بشود یک هفته ماند ممکن نیست. شاید اگر استانبول بودم این کار به مراتب راحت‌تر بود ولی ۴۸ ساعت از اینور و آن‌ور بیشتر زمان به هدر می‌رود برای هر مسافرت. از آنکارا پرواز مستقیمی به ایران وجود ندارد کله‌ی پدرش.

اول پست که نوشتم انتظارها دارند کلافه‌ام می‌کنند. یکی‌شان همین بود. عمری منتظر تعطیلی‌های سربازی ماندم برای دیدن خانواده‌ام و حالا منتظر تعطیلی‌های تقویم ترکیه. مادرم می‌گوید وضعیت من بدتر است، چندسال استرس سربازی پدرت را کشیدم، چندسال هم استرس سربازی تو را. چندسال دلتنگی دوری پدرت را کشیدم و حالا معلوم نیست چندسال هم دلتنگی دوری تو را بکشم. این انتظار لعنتی درون ما نهادینه شده‌است انگار.

می‌خواهم چیزهایی را تغییر دهم ولی نمی‌دانم چه چیزهایی. شواهد امر نشان می‌دهد افسردگی مجددن آمده سر و گوشی آب بدهد و اگر فضا و زمان مناسب بود بماند. من دارم به هر دری می‌زنم که به آن روزها برنگردم ولی پشت هر دری که می‌زنم یک عدد بیلاخ گنده در انتظارم نشسته است.
این اواخر اپیزودی از یک پادکست گوش کردم که مرا ترساند. شباهت وضعیت کاراکتر داستان و وضعیت واقعی من. تداخل فلسفه و وهم و «چیزهایی این‌چنینی» با زندگی واقعی و چیزی که به آن منجر می‌شود. من برای جلوگیری از چیزی که قرار است وضعیت فعلی به آن منجر شود تصمیم گرفتم مقداری شل بگیرم.
شاید این آخر هفته جمع و جور کنم بروم مسافرت. هرچند مسافرت تنهایی را سگ قضای حاجت کند. یحتمل مولانا هم در همچین حال و هوایی بوده که گفته:

.Sen Zehri Şeker, Şekeri Zehrediyorsun.. Etme

از بین پست‌هایی که قرار است تکمیل و منتشرشان کنم دوتایشان ماژور هستند. یعنی اگر کسی به آن نتایج رسیده و توانسته به زبان متن بنویسدشان و منتشرشان کند نباید پست‌های این‌چنینی بنویسد دیگر و همین هم علت کش آمدن منتشر کردن آن پست‌هاست. یعنی ترجیح میدهم به‌جای عمل به تئوری‌های آن پست‌های ماژور، منتشرشان نکنم و همینطوری در باتلاق تنش‌های فکری و غیرفکری فعلی دست‌وپا بزنم. این انسان عجب موجود بدردنخوری است. با این جمله‌بندی‌اش.

دلمون تنگه. تو بیا.

آراز غلامی
سه‌شنبه، ۱۲ مارس ۲۰۱۹

تقسیم می‌کنیم، پس هستیم

ف. بنفشه تو پست اخیرش گفته اشتراک تنهایی باعث میشه تنهایی کوچک‌تر بشه و تحملش راحت‌تر. من نموداری از این تئوری به ذهنم رسید که نشون میده تقسیم تنهایی نه‌تنها کوچک‌ترش می‌کنه بلکه کلا زیر سوالش می‌بره.

وقتی «ما» تنهایان صرفا برای خودمون تنهاییم، هر کدوم مقدار مشخصی/نامشخصی تنهاییم و تو همین تنهایی هم دست و پا می‌زنیم. ولی وقتی تنهایی‌مون رو به اشتراک می‌ذاریم، هر کسی به مقدار ظرفیتی که داره تنهایی دیگران رو میذاره رو تنهایی خودش یا از تنهایی اضافه‌ش میده به دیگران. در نتیجه ما میشیم عضوی از جامعه تنهایانی که به مقدار مساوی تنها هستند. و تادام! وقتی عضوی از جامعه‌ای هستیم، حتی جامعه تنهایان، دیگه تنها نیستم.

نمودار اشتراک تنهایی

آراز غلامی
شنبه، ۹ مارس ۲۰۱۹

در نکوهش زندگی چندبعدی

پاراگراف پایین به بعد این نوشته چندوقتی هست که نوشته شده. حرفی که می‌خواهم بزنم مشخص است و راه گفتنش هم. اما پاراگراف اولش نمی‌آید. اصلا گردنمان کلفت است. این نوشته پاراگراف اول ندارد. این نوشته توضیحات اولیه و مقدمه و ورود به بحث ندارد. کله پدرش.

دلم تک‌بعدی بودن می‌خواهد. این که صبح بیدار می‌شوم تا شب فقط درگیر یک‌چیز باشم. هدفم یک چیز باشد، احساسم هم همان چیز باشد. زندگی‌ام از آن چیز و برای آن چیز صرف شود. چندبعدی بودن بدجوری خسته‌کننده شده.

چندبعدی بودن شاید از بیرون جذاب باشد، ولی وقتی به نیازهای همه‌ی ابعادت آنطور که باید و شاید پاسخ نمی‌دهی تبدیل می‌شود به وزنه‌ای که مانع حرکت دیگر ابعادت هم می‌شود.

چندتا از شاخص‌ترین ابعاد من این‌ها هستند:

  • یک برنامه‌نویس که می‌خواهد کل ساعاتش را صرف یادگرفتن و نوشتن کد کند. بیشتر و بیشتر یاد بگیرد. لیست طولانی ایده‌هایش را عملی کند و پروژه‌های ناتمامش را به سرانجام برساند.
  • یک طراح که می‌خواهد در اتاق کار عایق صدایش بنشیند و با موسیقی پس‌زمینه کلاسیک تا جایی که می‌تواند طراحی کند. خلاقیتش را بیرون بریزد. برای هرچیزی که دم دستش است ایده‌ای جدید بدهد.
  • یک مرد میانسال با هسته‌ی فرهنگی ایرانی که وقتی به خانه برمی‌گردد کسی به پیشوازش بیاید و بوی قرمه‌سبزی هم هنوز به خانه نرسیده مدهوشش کند.
  • یک جوان که وقتی به پیاده‌روی می‌رود آهنگ‌های ضبط‌شده از گرامافون پدربزرگش را گوش می‌کند. صبح تا شب و شب تا صبح کتاب بخواند و بنویسد. کتاب سه‌جلدی Fifty Shades را سی‌جلدی کند.
  • یک نوجوان که دوست دارد تی‌شرت متالیکا و کفش کانورسش را بپوشد و برود لای دغدغه‌های آن سن و سال و بیرون هم نیاید.
  • یک پسرک ۵ ساله که دراز بکشد روی چمن‌ها و آسمان را تماشا کند و از اشکال ابرها رویاپردازی کند برای خودش. این یک قلم این اواخر خیلی تنها مانده.
  • یک نوازنده، ویولنش را که دستش گرفت دنیا و صداهایش خاموش شوند.
  • یک جامعه‌گریز که می‌خواهد برود در یکی از کوهستان‌های اوکراین مزرعه‌ای بسازد و جامعه و دنیای بیرون را بلکل فراموش کند.

مرتبط:
من به خودم بدهکارم
– چطور خودم رو بکشم؟ دلایل و دستورالعمل‌های یک خودکشی موفق
– در جستجوی آنجا (به‌ زودی)
–  Derek Sivers | doors and windows and what’s real

آراز غلامی
دوشنبه، ۴ مارس ۲۰۱۹

رویای وندا

شب است، با باد خنکی از شب‌های تابستان. در بالکن بر روی زانوهایم نشسته‌ای. چشمانت را بسته‌ای. در سکوت شب نفس‌هایت آهنگین شده‌است. دست می‌کشم روی ماه‌گرفتگی‌ات. نفس عمیقی می‌کشی. می‌پرسی ارزشش را داشت؟
می‌گویم داشت.

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
اختران فلک آیند به نظاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
من و تو بی‌من و تو جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو
به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو
– مولانا

قسمتی از این شعر رو با هنرمندی Nu روی سپاتیفای یا یوتیوب گوش کنید.

آراز غلامی
یکشنبه، ۳ مارس ۲۰۱۹

سوم مارس ۲۰۱۹، آنکارا

نزدیک به ۱۰ ماه از مهاجرتم گذشته. کوهی از تجربه جمع شده و ابعاد جدیدی از سرسختی در خودم رو کشف کردم. چالش‌های جدید و نابی که اگر کسی در موقعیتش قرار نگیرد صرفا در حد فکری گذرا و بد است ولی در عمل و در مواجهه با اون‌ها تبدیل می‌شوند به مسائلی که شب موقع خوابیدن و صبح موقع بیدار شدن و در طول روز در حین انجام دادن هر کاری درحال بهت سقلمه می‌زند.

تاریخ اتمام ویزا روی کارت شناسایی‌ام بهم چشمک می‌زند و یادآوری می‌کند که تنها کمتر از ۴ ماه باقی مانده اگر تغییری در این وضعیت ایجاد نکنم. حتی تصور اینکه برگردم و دوباره در شرایط قبل از مهاجرتم قرار بگیرم ناراحتم می‌کند.

علت اینکه مدتی‌ست پست‌های این‌چنینی ننوشتم این هست که هیچ اتفاق جدید و تازه و تاثیرگذاری در این مدت نیافتاده. دو ماه هست از ایران برگشتم و هیچ ایده‌ای ندارم این دوماه چطور گذشته. شاید هم اتفاقاتی افتاده ولی من به‌قدری عادت کردم و پوست کلفت شدم که در ذهنم ثبت نشده.
روزی ۹ ساعت در شرکت، که شامل مقدار زیادی کد زدن، سر و کله‌زدن با کدهای اشتباه قبلی و ناهار خوردن می‌شود. ۲ ساعت در راه رفت و برگشت در حالت خوشبینانه نصفش به کتاب خواندن رو کیندل می‌گذرد و کمی هم در صف استارباکس. ساعاتی برای غذا درست کردن و تمیزکردن خانه و شستن و اتو کردن لباس‌ها، شب‌ها دیگر جانی برای کار دیگری کردن نمی‌ماند. یادم نمی‌آید آخرین بار کی فیلم دیده‌ام.

در همان ساعات رفت و برگشت کتاب Anything you want از Derek Sivers را خواندم. مدت زیادی بود داشت خاک می‌خورد. اگر اواخر سال ۹۴ می‌خواندمش و سربازی نمی‌رفتم، عالی بود. اگر بعد از سربازی مهاجرت نمی‌کردم بازم عالی بود. الان هم عالی هست و تاثیراتش مشهود. ولی وضعیت روحی استیبل می‌خواهد و جسمِ از خستگی کبودنشده.

یک‌هو یادم افتاده که چیزهای زیادی «نمی‌شوند.» حتی اگر چوب در آستینشان یا هرجای دیگرشان هم کنم انگار تلسم شده‌اند که نشوند. و این نشدن‌ها بدجوری کلافه‌ام کرده. حداقل اون ابعادی از من که در طلبش هستند.

از دویست پست پیش‌نویس، هشت-نه‌تا دیگر صبرشان سرآمده و می‌خواهند منتشر شوند و من دارم خودم را جر می‌دهم که امروز تمامشان کنم. در کنار اون‌ها «چرا باید خودم رو بکشم؟» یکی از پست‌هایی هست که این روزها دارم می‌نویسم و همچنان کش می‌آید و تمام نمی‌شود. شاید چون هنوز واقعا نتوانستم خودم را بکشم. از پست‌های اخیرم کاملا معلوم هست.

به همین زودی روز‌ها و هفته‌ها و ماه‌های اول مهاجرت تبدیل شدند به خاطره و من دلم برایشان تنگ شده. حتی همین روزهای قبل از مسافرت به ایران. آیا پسرفت باعث این دلتنگی شده؟ یا سر باز کردن مجدد دردهای قدیمی؟ نمی‌دونم.

حس رکود و بی‌تحرکی درونم رخنه کرده. احساس می‌کنم اگر تغییر اساسی در برنامه و زندگی‌ام ندهم اوضاع بدجوری بهم خواهد ریخت. شاید یک کشور دیگر.

برای حسن ختام دعوت‌تون می‌کنم به صدای دلنواز Rumen-Florin از نوازندگان جاده استقلال استانبول رو گوش بدید روی یوتیوب ببینید و برای لحظاتی دنیا رو جای قشنگ‌تری تصور کنید.

کسی چیزی تازه با من حکایت نمی کند.
پس خود برای خویشتن حکایت خواهم کرد.
– نیچه | چنین گفت زرتشت

آراز غلامی
یکشنبه، ۳ مارس ۲۰۱۹
Nazar Amulet