در باب پلشناسی
پل عبارت است از گلوگاههایی که میتوانید از آنها حرکت کنید و زندگیتان را «پیش» یا «پس» ببرید. گلوگاهی که شما را از موقعیت A به موقعیت B یا در صورتی که در موقعیت B هستی به موقعیت C یا A میرساند.
پل بر دو قسم است:
الف) پل پشتسر
پل پشتسر عموما به معنی راه برگشت شناخته میشود و پلی است که شما دو کار میتوانید با آن انجام دهید، حفظ آن و شکستن آن. با حفظ آن میتوانید همواره به عقب برگردید و اطمینان خاطر داشته باشید که هرجایی که فاکدآپ کردید میتوانید به عقب برگردید. با شکستن آن نمیتوانید به عقب برگردید حتی اگر فاکدآپ کرده باشید.
بدیهی هست که هر کدام از اینها در نحوه حرکت شما از روی پل و جدیتتان در آنطرف پل تاثیر دارد. اگر پل را بشکنید و بدانید که راه برگشت ندارید، راهی جز بقا در آن طرف پل ندارید برای همین تلاشتان مضاعف و نتایجی که دریافت میکنید هم مضاعف خواهد بود بر حالتی که بدانید با کوچکترین ناسازگاری میتوانید برگردید.
ب) پل روبرو
پل روبرو پلی از پلهایی است که در مقابل شما قرار دارد. پلهایی که در فردای شما قرار دارند و شما فردا از روی یکی از آنها عبور خواهید کرد و پس فردا در انتهای یکی از آنها قرار خواهید گرفت.
کاری که میتوانید با این پلها انجام دهید درست مثل پلهای پشتسر است. حفظ و شکستن آنها.
با حفظ پلهای روبرو شما انتخابهای بیشماری دارید برای بیشمار پسفرداهایی که در انتظار شما هستند. این بیشمار بودن انتخابها نتایجی دارند از جمله سردرگمی و در صورتی که بخواهید از بیش از یکی از این پلها عبور کنید «جر خوردن».
در روی دیگر مسئله انتخاب بعدی شما شکستن پلهای روبروست. شکستن پل نجارشدن. شکستن پل کارگر ساختمانی شدن. شکستن پل دکتر شدن، شکستن پل نویسنده شدن و غیره.
با شکستن پلهای روبرو شما انتخابهای خودتون رو محدود میکنید به یک یا چند پل. بدیهی هست که هرچه تعداد این پلهای باقیمانده کمتر، آزادی عمل کمتر، تمرکز بیشتر و احتمال موفقیت بیشتر و احتمال جر خوردن کمتر.
بذارید یک مثال بزنم: شما یک برنامهنویس هستید که میخواهید کسبوکاری راه بندازید. این یک پل هست که باید از روش رد بشید و برسید به موقعیت برنامهنویسی که یک کسبوکار راه انداخته. سادهست. نه؟ مشکل کی پیش میاد؟ مشکل اونجایی پیش میاد که همزمان با اینکه میخواید از این پل رد بشید یکی دیگه از پلها که در انتهاش شهرت وجود داره توجهتون رو جلب میکنه. پل دیگری با دختری زیبا در انتهاش. پل دیگری با موسیقیدان شدن. پل دیگری با جهانگرد شدن. پل دیگری با سیاستمدار شدن. پل دیگری با کارشناس مسائل اجتماعی شدن. پل دیگری با ورزشکار شدن و الی آخر.
بدیهی هست که وقتی یه پاتون رو میذارید روی یه پل و پای دیگهتون رو روی اونیکی پل جر میخورید.

پل معلق خیاو (اردبیل)
چه میشود کرد؟
شاید بعضیها دوست دارند جر بخورند. بعضیها دوست دارند همزمان موسیقیدان باشند و تحلیلگر مسائل اجتماعی. ولی اگر فکر میکنید این توانایی و انعطافپذیری رو ندارید که پاهاتون رو همزمان روی چند پل قرار بدید راهی جز شکستن پلهای روبرو نیست.
و باز بدیهی هست که اگر در موقعیت B پلهایی به C و D و E و F وجود دارد این پلها لزوما در موقعیت D وجود ندارد. یعنی در صورتی که انتخاب کردید که از پل منتهای به D رد شوید احتمالا دسترسیتان به موقعیتهای C و E و F اگر نه غیرممکن احتمالا بسیار سخت میشود.
پس اینجا شما مجبور به انتخابید. انتخاب بین عاشقشدن، راهاندازی کسبوکار، تحلیلگر شدن یا هر موقعیتی که در آن قرار ندارید و چون میخواهید در حین تلاش برای رسیدن به آن جر نخورید مجبورید از گزینههای دیگر نه تنها چشمپوشی کنید بلکه هر احتمال رسیدن به آن را از بین ببرید تا تمرکز کنید روی همین پلی که قصد حرکت از آن را دارید.
سهشنبه، ۲۷ نوامبر ۲۰۱۸
تاملی در ماهیت حرفزدن
من برای مدتهای طولانی فکر میکردم حرفزدن ابزاریه برای خالی کردن درون. چیزی که با اون میشه افکارت رو بیرون بریزی و از فشارشون به مغزت کاهش بدی.
بعد از مدتها تعقیب ردپای چیزی که سایهش همهی روابط من تحت الشعاع قرار داده بود و در حال تخریبشون بود رسیدم به همین مسئله. حرفزدن برای خالی کردن ذهن. شاید این مسئله هیچ وقت برام روشن نمیشد اگه دوستان عزیزی دل به دریا نمیزدن و علت ناراحتیشون از من رو بهم نمیگفتن.
ظاهرن مسئلهی سادهای هست. خیلیا این رو از اول میدونستن. ولی بازم درونگرایی و شرایطی که در اون بزرگ شدم باعث شده بود یه نکته حیاتی برقراری روابط اجتماعی برام گنگ باشه.
شاید حقیقتِ حرفزدن همین باشه. خالی کردن ذهن ولی واقعیت چیز دیگهای هست. حرف زدن ابزار برقراری ارتباط هست. ابزار انتقال مضمون از شخصی به شخص دیگه. نه بیرون ریختنش بدون اینکه بدونی چه تاثیری خواهد داشت. هر کلمه و جملهای که از دهن خارج میشه برای دیگران ملاکی هست برای شناخت طرز فکر و شخصیت تو. بدیهی هست که بیتوجهی به این کلمات چیزی جز طرز فکر و شخصیت تو رو برای دیگران نمایش میده و اونجایی که به خودت میگی من که اینطوری نیستم چرا بقیه فکر میکنن اینطوریام جوابش برمیگرده به همین مسئله.
سهشنبه، ۳۰ اکتبر ۲۰۱۸
سردرد | اول جولای ۲۰۱۸، استانبول
بعد از رفع بیخوابی با انواع تکنیکهای سالم و غیرسالم با مشکل قدیمی و همیشگی سردرد غرق در بوس و کنار شدم و اضافهش کردم به مشکلات عدیدهی فعلی. این یه مورد با هیچ کدوم از روشهای شناختهشده هم قابل رفع نیست. احتمالا به غیر از خورد کردن سر با گرز راه دیگهای برای رفعش وجود نداره یا حداقل من پیدا نکردم.
دیروز دوستم در مقابل اعتراضم به خستهکننده بودن زندگیم تو روزهای اخیر گفت اگه خودت از خودت و زندگیت لذت نمیبری منتظر نباش که کسی بیاد و تغبیر بده وضعیتت رو.
ولی تو کتم نمیره که باید از این وضعیت بذت ببرم با تصور اینکه از اینجا به بعد با فاکتور گرفتن چندتا اسانس قراره زندگیم همینطوری تکراری و روتین باشه. بدون هیچ اتفاق مهمی. شاید هم قراره یاد بگیرم که چطور روتین لذتبخشی بسازم برای خودم. شاید هم این از ملزمات سیستم هست و این وضعیت مادامی که داخل سیستمم تغییر نمیکنه.
این روزها ترکیه عزادار لیلاست. کودکی که بعد از تجاوز به قتل رسیده و باعث تظاهرات تو شهرهای مختلف شده که خواهان بازگشت حکم اعدام و اعدام قاتلش هستند و من فکر میکنم چقد همهجای دنیا شبیه همه.
Myself and I cannot deny this anymore
Hatred is poured all over me
And now, I must reciprocate this emotion
For life is to suffer and death belongs to you.
یکشنبه، ۱ جولای ۲۰۱۸
در باب بیبرنامگی
مدتها پیش از تموم شدن سربازیم دوستم بهم گوشزد کرد که لازمه برای بعدش «پلن» یا «برنامه»ای بچینم. چرا که احساس میکرد پلن من تا آخر سربازی بوده و برای بعد اون هیچ ایدهای نداشتم. و درست هم احساس میکرد.
من تو ۱۸ سالگی تصمیم گرفتم تا ۲۴ سالگی مدرک کارشناسیم رو تو مهندسی کامیپوتر بگیرم و و سربازیم رو هم بگذرونم. با تاخیرهای ناخواسته بین کاردانی و کارشناسی و قبل از سربازی و اضافهخدمت این زمان به ۲۵ سالگی رسید ولی بازهم قابل چشمپوشی بود. تا اینکه سربازی تموم شد و الان که نزدیک ۹ ماه از تمومشدنش میگذره من همچنان نتونستم پلنی برای خودم تدارک ببینم. با وجود اینکه مهاجرت کردم و تو استانبول شاغل هستم همچنان پلنی ندارم و از نظر من حضورم تو اینجا آب نطلبیدهست.
وضعیت فعلی من بیشتر از اینکه شبیه سردرگمی باشه شبیه بیراهی هست. عدم تطابق هرگونه راه موجود با چیزی که من میخوام. البته با فرض اینکه چیزی میخوام اصلا.
علی سخاوتی تو پادکستش از قول سعدی میگه «به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل» اما یک چیزی این وسط نادیده گرفته شده. اینکه انسانها دیدگاه و حس یکسانی نسبت به زندگی ندارن. چیز ماورالطبیعهای هم نیست. برای مثال افسردگی بیشتر از اینکه یه بیماری روحی باشه بیماری جسمی هست و ناشی از کمبود/نبود چند نوع مولکول در مغز. حالا بیابید تعداد بیماری/تفاوتهای ناشی از کمبود/نبود هرکدوم از این عناصر ضروری در مغز برای داشتن حس تعادل. از به چالش کشیدن تعریف حس تعادل میگذرم فعلا.
خلاصهی حرفم این هست که سطح انتزاع در برخورد با مسائل و رخدادهای زندگی اونقدر پیچیده و زیاد هست که حتی خودت هم برای خودت نمیتونی نسخه بپیچی و در نتیجه وقتی یکم عمیقتر نگاه میکنی به مسائل اون پلنی که قراره بچینی رو نمیتونی بچینی. اگه بیای بالاتر هم پلنی که خواهی چید مطلقا در یک نقطهای لنگ خواهد زد و در این بین تو میمونی و حس نارضایتی نسبت به پلنت.
«همه هستی من آيه تاريکی است، که تو را در خود تکرارکنان، به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد…»
سهشنبه، ۱۹ ژوئن ۲۰۱۸
در باب بیخوابی
بیخوابی پدیدهایست که در طی آن فردی با وجود خستگی کار روزمرهاش توانایی خوابیدن را از دست میدهد و تا خود صبح همهش روی تختاش به اینطرف و آنیکی طرف غلط میزند. بیخوابی دلایل زیادی دارد. حجوم خاطرات، استرس، دلتنگی و چیزهایی از این دست. البته آنقدرها هم که دربارهاش بد میگویند بد نیست. بیخوابی کلیدی هست برای فکرکردن. تا جاییکه مغزت قفل کند و امیدوار باشی به اینکه شاید این قفلشدن درنهایت باعث خاموششدناش بشود و البته که نمیشود.

بیخوابی (۲۰۰۲)
آدم وقتی بیخواب میشود زمان و مکان معنای هرچند نسبی خودشان را از دست میدهند و خودش میماند و آن مغز قفلشده و چشمانی باز و ساعت ۵ بامداد و ۳ ساعت بعدش که باید بلند شود و برود سر کار و تا شب روز بعد که دوباره بیخوابی اجازهی خواب ندهد باید سوزش چشمها و سردردهای بیپایان را تحمل کند.
Don’t worry Will you can sleep when you’re dead.
بعضی وقتها هم بیخوابی حاصل یک نوع خاصی از احساسات بشریت است که قابل وصف نیست. دلتنگی برای دلتنگیِ سالهای دور که هیچگاه تکرار نخواهند شد. یعنی چندسال قبل دلتنگ روزهای دیگهای بودهای، امروز برای آن دلتنگی روزهای دیگه هم دلتنگ بشوی. یعنی دلتنگِ دلتنگی.
درحال گوشدادن به Ünzile از Sezen Aksu
پنجشنبه، ۳۱ می ۲۰۱۸
رستگاری
پیشنوشت: علی سخاوتی نویسنده کتاب امکان و یکی از جالبترین انسانهای کره خاکی رفته بلغارستان و تجربیات سفر و اقامت نهچندان عادیش رو به شکل پادکست با نام به راه بادیه با همکاری آرش طاهر داره منتشر میکنه. پست زیر پاسخ دوم من به یکی از سوالاتی هست که در اپیزود دوم پادکست پرسیده شد در مقابل جواب اولیه من به سوال اپیزود اول.
اولین شکهای من تو اوایل نوجوانی به خطوط ترسیمشده برای زندگیم با دوتا سوال شروع شد. «چرا؟» و «که چی؟» این سوالها موتور مغزم رو به حرکت درآوردن. هر اتفاق یا خبر یا هر نوع چیز دیگهای که وارد این موتور میشه میره زیر این چرخدندهها و خورد و خاکشیر میشه. تو هر مرحله باعث میشه یه سطح بالاتر برم و به چیزهای جدیدتر و جدیتری فکر کنم. باعث شدن با گذر از مراحل مختلف برسم به سطح اونهایی که این خطوط رو ترسیم میکنن. مدتی بیشتر گذشت و رفتم بالاتر و همین ترسیمکنندههای خطوط هم برام مزحک شدند.

معنا.
بعد از مدتی دیگه چیزی نمیمونه برای وارد این موتور شدن و کمکم باعث میشه خودم دستبهکار بشم و بیشتر بگردم و کشف کنم و چیزهای جدیدی به خورد این موتور بدم تا زندگیم همچنان در جریان باشه.
مثل کتابخوندن. سفرکردن. پادکست گوشدادن. صحبتکردن با دیگران. داستان زندگی انسانها رو شنیدن. مثل تغییر محیط و مثل مهاجرت. فقط سختترین بخش کار دوران سربازی بود که محیط تو کف زنجیره ورودی بود و تنها پناه من کتاب Man’s Search for Meaning نوشته Viktor Frankl بود. شباهت محیط پادگان به اردوگاههای آشویتس باعث میشد عشقم به این کتاب بیشتر و بیشتر هم بشه.
بگذریم، مهاجرت، یکی از این تلاشهام برای تامین ورودی این موتور بود. کشور جدید، زندگی جدید، فرهنگ جدید و انسانهای جدید. شغل جدید و زندگی روتین جدید. سرگرمیهای جدید و در کل هر ثانیهای از روزهای بعد از مهاجرت به نوعی تامینکنندهی این زنجیره ورودیهاست.
مهاجرت شاید چیز ترسناکی بنظر بیاد. همونطور که واقعا ترسناک بود برای من. هزار و یک سوال و اما و اگر و اتفاقات غیرمترقبه میتونست بیافته و من رو در یه قاره دورتر از شهرم به ناکجا آباد بفرسته. اما همونطور که صمد بهرنگی میگه «همهاش که نباید ترسید، راه که بیفتیم، ترسمان می ریزد.» واقعا بعد از ۴-۵ روز همهچیز عادیِ عادی میشه و زندگی برمیگرده به همون روزمرگی که بود. فقط تم تغییر میکنه.
سهشنبه، ۲۹ می ۲۰۱۸