در جستجوی تشنگی
تو گشتوگذار شبانه وب متوجه تاریخ امروز شدم. ششم آذر. پاییزی که ۹ ماه منتظرش بودم درحال تمومشدن هست و من [باز] هیچکاری نکردم.
مگه قرار بود چکار کنم؟
روزی تو پاییز، ایران بودن و «خارج» نبودن و تجربه نکردن پاییز در اون یکی از چیزهایی بود که من هرسال با انجام ندادنش تا آخر پاییز حسرت میخوردم. روزی سرباز بودن و آزاد نبودن بانی این حسرت بود. روزی دانشجو بودن و روزی و روزی و روزهای دیگهای بازهم چیزی مانع «استفاده» من از پاییز بود.
استفاده از پاییز یعنی چه؟ من بدنبال چی هستم؟ هدف؟ مسیر؟ گذشته؟ حال؟ آینده؟
این حسرت، حسرت چی هست؟
قبلترها به پیرو اصل هفتم نسبتا کافی فکر میکردم که عقاید فلسفی انسانها درصورتی که خودشان نانشان را درنیاورند ارزشی ندارد. امروزه کمی دراینباره لطافت بهخرج میدم. چرا که نه؟ شاید کسی زندگیاش از ارث و میراث و پول پدر و امثالهم بگذرد ولی این شانس را دارد که به چیزهایی عمیقتر از عمق افکار من فکر کند. چون آن زمانی که من صرف فکر کردن به اجارهی خانه میکنم اون شخص صرف فکر کردن عمیقتر به چالشهای فکری بشر میکند.
درحال گوشدادن به «سر عشق» از محمدرضا شجریان
سهشنبه، ۲۷ نوامبر ۲۰۱۸
در باب پلشناسی
پل عبارت است از گلوگاههایی که میتوانید از آنها حرکت کنید و زندگیتان را «پیش» یا «پس» ببرید. گلوگاهی که شما را از موقعیت A به موقعیت B یا در صورتی که در موقعیت B هستی به موقعیت C یا A میرساند.
پل بر دو قسم است:
الف) پل پشتسر
پل پشتسر عموما به معنی راه برگشت شناخته میشود و پلی است که شما دو کار میتوانید با آن انجام دهید، حفظ آن و شکستن آن. با حفظ آن میتوانید همواره به عقب برگردید و اطمینان خاطر داشته باشید که هرجایی که فاکدآپ کردید میتوانید به عقب برگردید. با شکستن آن نمیتوانید به عقب برگردید حتی اگر فاکدآپ کرده باشید.
بدیهی هست که هر کدام از اینها در نحوه حرکت شما از روی پل و جدیتتان در آنطرف پل تاثیر دارد. اگر پل را بشکنید و بدانید که راه برگشت ندارید، راهی جز بقا در آن طرف پل ندارید برای همین تلاشتان مضاعف و نتایجی که دریافت میکنید هم مضاعف خواهد بود بر حالتی که بدانید با کوچکترین ناسازگاری میتوانید برگردید.
ب) پل روبرو
پل روبرو پلی از پلهایی است که در مقابل شما قرار دارد. پلهایی که در فردای شما قرار دارند و شما فردا از روی یکی از آنها عبور خواهید کرد و پس فردا در انتهای یکی از آنها قرار خواهید گرفت.
کاری که میتوانید با این پلها انجام دهید درست مثل پلهای پشتسر است. حفظ و شکستن آنها.
با حفظ پلهای روبرو شما انتخابهای بیشماری دارید برای بیشمار پسفرداهایی که در انتظار شما هستند. این بیشمار بودن انتخابها نتایجی دارند از جمله سردرگمی و در صورتی که بخواهید از بیش از یکی از این پلها عبور کنید «جر خوردن».
در روی دیگر مسئله انتخاب بعدی شما شکستن پلهای روبروست. شکستن پل نجارشدن. شکستن پل کارگر ساختمانی شدن. شکستن پل دکتر شدن، شکستن پل نویسنده شدن و غیره.
با شکستن پلهای روبرو شما انتخابهای خودتون رو محدود میکنید به یک یا چند پل. بدیهی هست که هرچه تعداد این پلهای باقیمانده کمتر، آزادی عمل کمتر، تمرکز بیشتر و احتمال موفقیت بیشتر و احتمال جر خوردن کمتر.
بذارید یک مثال بزنم: شما یک برنامهنویس هستید که میخواهید کسبوکاری راه بندازید. این یک پل هست که باید از روش رد بشید و برسید به موقعیت برنامهنویسی که یک کسبوکار راه انداخته. سادهست. نه؟ مشکل کی پیش میاد؟ مشکل اونجایی پیش میاد که همزمان با اینکه میخواید از این پل رد بشید یکی دیگه از پلها که در انتهاش شهرت وجود داره توجهتون رو جلب میکنه. پل دیگری با دختری زیبا در انتهاش. پل دیگری با موسیقیدان شدن. پل دیگری با جهانگرد شدن. پل دیگری با سیاستمدار شدن. پل دیگری با کارشناس مسائل اجتماعی شدن. پل دیگری با ورزشکار شدن و الی آخر.
بدیهی هست که وقتی یه پاتون رو میذارید روی یه پل و پای دیگهتون رو روی اونیکی پل جر میخورید.
چه میشود کرد؟
شاید بعضیها دوست دارند جر بخورند. بعضیها دوست دارند همزمان موسیقیدان باشند و تحلیلگر مسائل اجتماعی. ولی اگر فکر میکنید این توانایی و انعطافپذیری رو ندارید که پاهاتون رو همزمان روی چند پل قرار بدید راهی جز شکستن پلهای روبرو نیست.
و باز بدیهی هست که اگر در موقعیت B پلهایی به C و D و E و F وجود دارد این پلها لزوما در موقعیت D وجود ندارد. یعنی در صورتی که انتخاب کردید که از پل منتهای به D رد شوید احتمالا دسترسیتان به موقعیتهای C و E و F اگر نه غیرممکن احتمالا بسیار سخت میشود.
پس اینجا شما مجبور به انتخابید. انتخاب بین عاشقشدن، راهاندازی کسبوکار، تحلیلگر شدن یا هر موقعیتی که در آن قرار ندارید و چون میخواهید در حین تلاش برای رسیدن به آن جر نخورید مجبورید از گزینههای دیگر نه تنها چشمپوشی کنید بلکه هر احتمال رسیدن به آن را از بین ببرید تا تمرکز کنید روی همین پلی که قصد حرکت از آن را دارید.
سهشنبه، ۲۷ نوامبر ۲۰۱۸
گفتگوی علی سخاوتی، نفیسه و من در پادکست فنامنا، ۲۷ آبان ۱۳۹۷
علی سخاوتی یکی از تاثیرگذارترین انسانهای زندگی من هست. وبلاگ و پادکستهای سابقش در بخشهای زیادی از زندگی من تاثیر گذاشتن و باعث شدن بتونم از گردنههای مهمی در زندگیم به سلامتی عبور کنم. متاسفانه امکان حضور در پادکست اول ایشون «گپ با علی سخاوتی» برای من وجود نداشت و حسرتش همواره درون من باقی مونده بود. پادکست «۸۲۲» مونولوگ بود و جدا از اینکه امکان صحبت شخص دیگهای درونش نبود همزمان بود با ایام سربازی من و پادکست سومشون «به راه بادیه» هم باز به شکل مونولوگ تولید میشد تا اینکه بالاخره پادکست جدیدی شروع کردن به نام «فنامنا» و بالاخره این فرصت بزرگ بهوجود اومد که بتونم با ایشون همصحبت بشم.
این پادکست گفتگویی هست در مورد تجربههای انسانی و دستاول افراد مختلف که معمولا حول محور چیزهایی در جریانه که درموردشون صحبت نمیشه یا اگر هم صحبت بشه عموم مردم از صحبت درموردشون فراری هستن. از کسانی که خودشون رو متعلق به هیچ جامعهای و گروهی نمیدونن دعوت میکنم صحبتهای ما در اپیزود دوم (و البته اپیزودهای قبلی و بعدی در آینده) رو گوش بدند. امیدوارم مثل من ازش لذت ببرید.
دوشنبه، ۱۹ نوامبر ۲۰۱۸
تاملی در ماهیت حرفزدن
من برای مدتهای طولانی فکر میکردم حرفزدن ابزاریه برای خالی کردن درون. چیزی که با اون میشه افکارت رو بیرون بریزی و از فشارشون به مغزت کاهش بدی.
بعد از مدتها تعقیب ردپای چیزی که سایهش همهی روابط من تحت الشعاع قرار داده بود و در حال تخریبشون بود رسیدم به همین مسئله. حرفزدن برای خالی کردن ذهن. شاید این مسئله هیچ وقت برام روشن نمیشد اگه دوستان عزیزی دل به دریا نمیزدن و علت ناراحتیشون از من رو بهم نمیگفتن.
ظاهرن مسئلهی سادهای هست. خیلیا این رو از اول میدونستن. ولی بازم درونگرایی و شرایطی که در اون بزرگ شدم باعث شده بود یه نکته حیاتی برقراری روابط اجتماعی برام گنگ باشه.
شاید حقیقتِ حرفزدن همین باشه. خالی کردن ذهن ولی واقعیت چیز دیگهای هست. حرف زدن ابزار برقراری ارتباط هست. ابزار انتقال مضمون از شخصی به شخص دیگه. نه بیرون ریختنش بدون اینکه بدونی چه تاثیری خواهد داشت. هر کلمه و جملهای که از دهن خارج میشه برای دیگران ملاکی هست برای شناخت طرز فکر و شخصیت تو. بدیهی هست که بیتوجهی به این کلمات چیزی جز طرز فکر و شخصیت تو رو برای دیگران نمایش میده و اونجایی که به خودت میگی من که اینطوری نیستم چرا بقیه فکر میکنن اینطوریام جوابش برمیگرده به همین مسئله.
سهشنبه، ۳۰ اکتبر ۲۰۱۸
سردرد | اول جولای ۲۰۱۸، استانبول
بعد از رفع بیخوابی با انواع تکنیکهای سالم و غیرسالم با مشکل قدیمی و همیشگی سردرد غرق در بوس و کنار شدم و اضافهش کردم به مشکلات عدیدهی فعلی. این یه مورد با هیچ کدوم از روشهای شناختهشده هم قابل رفع نیست. احتمالا به غیر از خورد کردن سر با گرز راه دیگهای برای رفعش وجود نداره یا حداقل من پیدا نکردم.
دیروز دوستم در مقابل اعتراضم به خستهکننده بودن زندگیم تو روزهای اخیر گفت اگه خودت از خودت و زندگیت لذت نمیبری منتظر نباش که کسی بیاد و تغبیر بده وضعیتت رو.
ولی تو کتم نمیره که باید از این وضعیت بذت ببرم با تصور اینکه از اینجا به بعد با فاکتور گرفتن چندتا اسانس قراره زندگیم همینطوری تکراری و روتین باشه. بدون هیچ اتفاق مهمی. شاید هم قراره یاد بگیرم که چطور روتین لذتبخشی بسازم برای خودم. شاید هم این از ملزمات سیستم هست و این وضعیت مادامی که داخل سیستمم تغییر نمیکنه.
این روزها ترکیه عزادار لیلاست. کودکی که بعد از تجاوز به قتل رسیده و باعث تظاهرات تو شهرهای مختلف شده که خواهان بازگشت حکم اعدام و اعدام قاتلش هستند و من فکر میکنم چقد همهجای دنیا شبیه همه.
Myself and I cannot deny this anymore
Hatred is poured all over me
And now, I must reciprocate this emotion
For life is to suffer and death belongs to you.
یکشنبه، ۱ جولای ۲۰۱۸
در باب بیبرنامگی
مدتها پیش از تموم شدن سربازیم دوستم بهم گوشزد کرد که لازمه برای بعدش «پلن» یا «برنامه»ای بچینم. چرا که احساس میکرد پلن من تا آخر سربازی بوده و برای بعد اون هیچ ایدهای نداشتم. و درست هم احساس میکرد.
من تو ۱۸ سالگی تصمیم گرفتم تا ۲۴ سالگی مدرک کارشناسیم رو تو مهندسی کامیپوتر بگیرم و و سربازیم رو هم بگذرونم. با تاخیرهای ناخواسته بین کاردانی و کارشناسی و قبل از سربازی و اضافهخدمت این زمان به ۲۵ سالگی رسید ولی بازهم قابل چشمپوشی بود. تا اینکه سربازی تموم شد و الان که نزدیک ۹ ماه از تمومشدنش میگذره من همچنان نتونستم پلنی برای خودم تدارک ببینم. با وجود اینکه مهاجرت کردم و تو استانبول شاغل هستم همچنان پلنی ندارم و از نظر من حضورم تو اینجا آب نطلبیدهست.
وضعیت فعلی من بیشتر از اینکه شبیه سردرگمی باشه شبیه بیراهی هست. عدم تطابق هرگونه راه موجود با چیزی که من میخوام. البته با فرض اینکه چیزی میخوام اصلا.
علی سخاوتی تو پادکستش از قول سعدی میگه «به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل» اما یک چیزی این وسط نادیده گرفته شده. اینکه انسانها دیدگاه و حس یکسانی نسبت به زندگی ندارن. چیز ماورالطبیعهای هم نیست. برای مثال افسردگی بیشتر از اینکه یه بیماری روحی باشه بیماری جسمی هست و ناشی از کمبود/نبود چند نوع مولکول در مغز. حالا بیابید تعداد بیماری/تفاوتهای ناشی از کمبود/نبود هرکدوم از این عناصر ضروری در مغز برای داشتن حس تعادل. از به چالش کشیدن تعریف حس تعادل میگذرم فعلا.
خلاصهی حرفم این هست که سطح انتزاع در برخورد با مسائل و رخدادهای زندگی اونقدر پیچیده و زیاد هست که حتی خودت هم برای خودت نمیتونی نسخه بپیچی و در نتیجه وقتی یکم عمیقتر نگاه میکنی به مسائل اون پلنی که قراره بچینی رو نمیتونی بچینی. اگه بیای بالاتر هم پلنی که خواهی چید مطلقا در یک نقطهای لنگ خواهد زد و در این بین تو میمونی و حس نارضایتی نسبت به پلنت.
«همه هستی من آيه تاريکی است، که تو را در خود تکرارکنان، به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد…»
سهشنبه، ۱۹ ژوئن ۲۰۱۸