آراز غلامی

یادداشت‌هایی از تاملات، خاطرات و رویدادها

Gallery iPhone Pen RSS1408 Subscriber
ᛁ ᚨᚱᚨᛉ ᚹᚱᚩᛏᛖ ᛏᚻᛁᛋ ᚱᚢᚾᛁᚳ ᛒᛚᚩᚷ (?)
SINCE 2006

آسیب‌شناسی یک تولد

من همیشه فکر می‌کردم علت اینکه سالگردهای تولد من تا حد بسیار زیادی خسته‌کننده/ناامیدکننده/ناراحت‌کننده سپری می‌شوند تقصیر من هست. تقصیر این است که به حد کافی به دوستانم ارزش نمی‌دهم یا برایشان هزینه نمی‌کنم. برای همین امسال چندماه قبل از تولدم تصمیم گرفتم تا می‌توانم تولد دوستانم برام مهم و باارزش باشد. تا جاییکه در مجموع مقدار قابل‌توجهی هزینه کردم برای کادوهای مختلفی که برایشان گرفته بودم. تا جاییکه می‌توانستم بهشان اهمیت دادم و با آنها وقت‌گذراندم. نتیجه قابل پیش‌بینی بود. اشتباه فکر می‌کردم.

مجموع عکس‌العمل دوستان و آشنایان من درمورد تولدم:

  1. یکی از دوستانم یک روز بعد از تولدم بهم پیام داد و ازم خواست بطور رایگان براش لوگو و سربرگ طراحی کنم.
  2. یکی از دوستانم چند روز قبل از تولدم در مقابل پیشنهادم برای تغییر وضعیت زندگیش من رو به باد فحش گرفت و رفت.
  3. دوست و همکارم عمَر من رو به یه بار دعوت کرد و در طول سه ساعت روبروی من نشست و پروژه‌اش رو توی لپ‌تاپش انجام داد.
  4. یکی از کسایی که خیلی برام با ارزش هست خبری بهم داد که باعث شد از شدت فشار عصبی دوبار بالا بیارم.
  5. یکی از بانک‌ها برام تکست فرستاد و گفت که با من هستند.

اى عيسى، از چشمانت اشكها را و از قلبت خشوع را به من ببخش، دو چشمت را با سرمه اندوه، سرمه بكش ، آنگاه كه اهل باطل مى خندند. بر گور مردگان بايست و با صداى بلند، آنان را صدا بزن، باشد كه از آنان پند خويش را بگيرى و بگو: يقينا من نيز از پيوستگان به شما خواهم بود.

آراز غلامی
سه‌شنبه، ۲۵ دسامبر ۲۰۱۸

تنها کلید واقعی برای حل تمامی مشکلات بشریت

من ۵ روز در هفته به مدت ۹ ساعت کار می‌کنم. بعد از ۷ ساعت خواب مابقی ساعاتم عموما به فکر کردن می‌گذره. اگر هم نگذره حداقل خودم فکر می‌کنم اصلی‌ترین کاری است که در این ساعات انجام میدم. چیزهایی که بهشون فکر می‌کنم طیف وسیعی از مسائل مختلف بشریت و غیر بشریت هست و تا جایی این‌کار رو ادامه می‌دهم که مغزم قفل می‌شه و با حس تجربه‌ای شبیه به مرگ مغزی بیهوش می‌شم.

در طول هفته‌ی گذشته حجم ظرف‌های جمع‌شده در سینک ظرف‌شویی به حداکثر خودش رسید و من یک لیوان تمیز برای آب خوردن پیدا نکردم. بوی مواد غذایی باقی‌مونده در ته ظرف‌ها هم به حدی آزاردهنده شده بود که عصرها ترجیح می‌دادم به‌جای خونه به هتل برم. تا بالاخره به دو میل غریزی گشادی و صرف زمان آزاد به فکر کردن فارغ اومدم و تونستم ظرف‌ها رو بشورم. بعد از شستن‌شان هم چند روز متوالی به هر وجب آشپزخانه اسپری خوشبوکننده زدم تا مجددن بتونم در اون محل زندگی کنم.

اما چیزی که باعث شد این پست رو بنویسم تلاقی این‌دو و حسی که در این تلاقی ایجاد شد بود. وقتی در حال شستن ظرف‌ها بودم لحظه‌ای متوجه شدم دیگه به هیچ کدوم از اون چیزها فکر نمی‌کردم. ظرف‌شستن باعث شده بود تمامی مسائل و دغدغه‌های من به صورت آنی حل بشه. نه خبری از خستگی ذهن بود نه سردرد. انگار دنیای جدید رو کشف کرده بودم.

این کار اصلا شبیه پاک‌کردن «صورت مسئله» نیست. چون با پاک‌کردن «صورت مسئله» شما می‌پذیرید که «مسئله»‌ای هست و شما صرفا صورتش رو پاک کردید. ولی با شستن ظرف‌ها شما خود «مسئله» رو پاک می‌کنید. درست مثل تکه‌های غذای فاسدشده‌ای که چسبیده به ته ماهیتابه و به هیچ صراطی هم مستقیم نمیشه. ساییدن اون تکه‌های چسبیده‌ی غذا درست مثل ساییدن یه ایده‌ی فاسدشده درون مغز هست. انگار با هر سایش آن تکه غذا، یه قسمتی از اون ایده‌ها هم ساییده میشه تا جایی که بالاخره هردو -هم تکه‌ی غذا هم ایده‌ی فاسدشده- از میزبان‌شون کنده بشند و برن داخل فاضلاب.

توصیه‌م به هرکسی که دغدغه حل مشکلات جهان رو داره این هست که همین الان بره ظرف‌هاش رو بشوره. اگر تو خونه خودش ظرفی نداره بره خونه پدرمادرش. اگر تو تو خونه پدرمادرش ظرفی نیست بره خونه همسایه‌ش. به ترتیبی که شده یه ظرف پیدا کنید و بشوریدش. شمارو بشارت میدم به آرامش بعدش.

آراز غلامی
سه‌شنبه، ۱۱ دسامبر ۲۰۱۸

چرا و چطور ول کنیم؟

سال‌ها پیش وقتی به اتفاق مادرم به یک فست‌فود رفته بودیم متوجه شدم در گوشه‌ای از محل فست‌فود یک برد وجود دارد و در رویش تعداد زیادی استیکر. افراد زیادی روی این استیکرها متن‌های مرتبط و غیرمرتبط نوشته و به برد چسبانده بودند. به سیاق همان افراد من هم یک استیکر برداشتم و خواستم چیزی بنویسم ولی دریغ از یک کلمه. اون روز به خانه برگشتیم و بعد از گذشت چند ساعت همچنان فکر من روی استیکرها مانده بود. چرا نتوانستم چیزی بنویسم؟ چطور آن افراد توانسته بودند چیزی بنویسند ولی من نه؟

چند روز بعد از این اتفاق کماکان این سوال در ذهنم می‌چرخید و داشت کم‌کم به یک بحران تبدیل می‌شد که تعقیب رد پایش رسید به اینکه من نمی‌تونستم نوشته‌ام را «ول» کنم. من می‌خواستم هرچیزی که می‌نویسم را ببینم و همچنین کسانی که آن را می‌خوانند را. چهره‌شان به هنگام خواندن نوشته‌ام را تماشا کنم. هرچیزی که با آن در ارتباط هستم در کنار من باشد. من نمی‌توانستم «ول» کنم.

قرن‌های زیادی انسان‌ها نامه‌هایی را نوشتند و گذاشتند داخل بطری و انداختندش توی دریا. قرن‌های بعد این بطری‌ها پیدا شدند و خوانده شدند بدون اینکه حتی استخوان‌های نویسنده‌ش باقی مانده باشد چه برسد به خودش. آن آدم‌ها چطور توانستند اینکارو بکنند؟ چطور توانستند نوشته‌ای بنویسند و به دریا بندازند بدون اینکه آن نوشته تاثیری در حال و آینده‌شان داشته باشد؟

قبل‌ترها تمایل شدیدی در من بود به شناخت وجهه‌های دیگر زندگی کسانی که دوستشان دارم. مثلا جی‌دی سالینجر چطور مسواک می‌زد؟ یا صادق هدایت شب‌ها با چه لباسی می‌خوابید؟ یا آلبر کامو روزی چند نخ سیگار می‌کشید و امثالهم. نوع دیگری از ول نکردن.

ول‌نکردن یک مشکل [بسیار] بزرگ دارد. وقتی چیزها و اتفاقات مختلف زندگی که هر روز برایتان پیش می‌آید روی هم انباشته می‌شود نتیجه‌تا جای خالی برای چیزهای جدیدتر نمی‌ماند. کل زمان‌تان به تنش ذهنی حل‌وفصل و ریشه‌یابی و تئوری‌پردازی برای آن‌چیزها صرف می‌شود و شانس و زمان «تجربه» جدید را از شما می‌گیرد.

درک سیورز هم معتقد هست که ما برای رسیدن به موقعیت مطلوب بیشتر از اینکه بدست بیاوریم باید از دست بدهیم. یکجورهایی یعنی مهارت و توانایی لازم برای ول‌کردن.

نکته: ول‌نکردن در فرهنگ عمومی هم عمل تقبیح‌شده‌ای محسوب می‌شود. طوری که به فرد ول‌نکن عناوینی نظیر «کنه»، «سیریش» و «چغر» اتلاق می‌شود. اما من همان ول‌نکن را ترجیح می‌دهم.

آن که ول کرد، آن که ول نکرد.

 

بعد از این مقدمه ۱۰ دلیل دارم که نشان می‌دهد باید ول کنید:

  1. نمی‌خواهید آیدایتان بسوزد و آیدین‌تان سوجی شود و اورهان‌تان قابیل. (سمفونی مردگان)
  2. می‌خواهید بدانید که آن طرف تپه چیست. (آنکه رفت، آنکه ماند)
  3. شهامت و البته توانایی این را دارید که هرچیزی در بعد از چیز فعلی مواجه شدید را بپذیرید.
  4. برخلاف میلتان دیگر بزاق‌تان توانایی تولید تف برای انداختن روی چیز فعلی ندارد.
  5. به‌دنبال کسی/گروهی هستید که بدنبال شما نیست.
  6. هدفی دارید که برای رسیدن به آن در چندسال گذشته قدمی برنداشته‌اید یا نمی‌توانید بردارید یا نمی‌گذارند بردارید.
  7. نمی‌دانید قرار است بعد از دانشگاه چه‌کار کنید.
  8. در چندسال گذشته پیشرفتی در شغل‌تان یا عنوانی که به خودتان داده‌اید نداشته‌اید.
  9. وقتی جلوی آیینه می‌ایستید دلتان می‌خواهد آیینه را خورد و خاک‌شیر کنید.
  10. وقتی پنجره‌ی اتاق‌تان را باز می‌کنید دچار دوراهی می‌شوید.

حق تعالی با بایزید گفت:
یا بایزید چه خواهی؟
گفت:
ارید ان لا ارید. خواهم که نخواهم
مولوی | فیه ما فیه، فصل سی‌ام

مرتبط:
۱۰+۱ دلیل برای اینکه باید رد بشوید
چگونه از زندگی لذت ببریم؟

 

آراز غلامی
سه‌شنبه، ۴ دسامبر ۲۰۱۸

چارچوبی برای زندگی بدون چارچوب

پیش‌نوشت: نسخه قبلی این نوشته در لحظاتی تهیه شده بود که تنش فکری داشتم و نه لحنش مناسب بود نه حرفی که می‌خواست بگه. در نتیجه غیرفعالش کردم تا مدتی بعد تو آرامش بازنویسیش کنم. این نسخه‌ی بازنویسی شده‌ش هست.

برای من بدست آوردن افسارِ افکار و سرهم کردنشان برای تبدیل به یک نوشته به قدری سخت و طاقت‌فرساست که موفقیت درآن از [یک چیز بسیار ارزش] بیشتر می‌ارزد و باعث ترشح انواع هورمون‌های لذت در مغزم و غیرمغزم می‌شود. چه برسد به حل کردن کانسپتی به بزرگی چارچوب. مسئله‌ای که حداقل از ۱۵ سالگی من رو درگیر خودش کرده بدون اینکه کوچک‌ترین پیشرفتی برای تسلط یا حداقل شناخت نسبت بهش داشته باشم.

چارچوب رو تُفی در نظر بگیرید که تکه‌های زندگی‌تون رو بهم می‌چسبونه و مانع از هم‌گسیختگیش میشه. یعنی بفهمید آمدنتان بهر چه بوده. یعنی وقتی صبح از خواب بیدا می‌شید می‌دونید که برای چی بیدار شدید و قراره تا شب چه کاری انجام بدید و انرژی و انگیزه انجام اون رو هم داشته باشید.

بیاید داشتن چارچوب رو اهلی بودن، نداشتن چارچوب رو وحشی بودن و سفر بین این دو رو مثال حیوانی بدونیم که کل زندگیش رو توی خونه و بعنوان یه حیوان اهلی زندگی کرده و حالا وارد جنگل/طبیعت شده و می‌خواد بدون حمایت اون چارچوب به زندگی ادامه بده و برسه به چارچوبی برای زندگی بدون چارچوب.

شاید تفاوت اهلی بودن و وحشی بودن برای کسی که همواره در یکی از این دو زندگی کرده قابل درک نباشه. کاریش نمیشه کرد متاسفانه. برای درکش لازم هست کم و بیش هردوی این‌ها رو تجربه کرده باشید.

چارچوب.

من نصف بیشتر از عمرم (در زمان نوشتن این نوشته) رو تحت چارچوب زندگی کردم و نداشتن اون یک ابر بزرگ هست که روی سرتاسر زندگیم سایه انداخته. مثل همون سگی که روز اول آزادیش نمی‌دونه چطور غذا پیدا کنه چه برسه اینکه آرامش داشته باشه و ازش لذت هم ببره. چه روزهایی که با خانواده‌م زندگی می‌کردم چه روزی که از سرکار برمی‌گشتم به خونه‌ی نقلی (I mean it) سابقم توی استانبول و WTF گویان در رو باز می‌کردم و چه الان که برمی‌گردم به خونه یکم بزرگترم و Meh گویان در رو باز می‌کنم.

من دو بار تلاش کردم وحشی بشم. یعنی بعد از اینکه فهمیدم اهلی نیستم خودم رو هل بدم به سمت وحشی بودن و از برزخ بین این دو در بیام. دوبار تلاش کردم به آرامش در عدم وجود چارچوب دست پیدا کنم. بار اول سربازی و بار دوم مهاجرت قدم‌های لرزان اولیه‌م رو قلم کردن و برگشتم به ترس و دلهره ناشی از نداشتن چارچوب. بار سوم که این روزها باشه مجددا دارم تلاش می‌کنم این «آرامش در عدم وجود چارچوب» رو بدست بیارم.

وحشی بودن مثل خارج شدن از لایه اول و حوزه امن زندگی هست. وحشی بودن لایه‌های مختلفی داره. درست مثل فیلم Inception. آدم‌هایی که می‌خوان وحشی باشن بالقوه این توانایی رو دارن که از اون حوزه امن و لایه اول برن پایین‌تر. لایه‌هایی که تعدادشون نامحدود هست و میزان ناپایداری‌شون با مقدار عمیق‌تر شدن‌شون ارتباط مستقیم داره. مثل همون مسیری که دکارت طی کرد و تا عمیق‌ترین لایه‌ای که خودش فکر می‌کرد عمیق‌ترین هست پایین رفت و گفت «فکر می‌کنم، پس هستم». یعنی در لایه‌ای پایه رو گذاشت و دوباره اومد بالا. پس وحشی‌شدن مسلتزم این هست که شما بتونید جایی اون پایه رو قرار بدید. امروزه ما می‌دونیم که «ممکنه» دکارت چرت گفته باشه و فکر کردن سندی بر موجودیت نباشه. این انتخاب شماست که تو کدوم لایه اون پایه رو قرار بدید ولی بدیهی هست که برای تعریف چارچوب لازمه اون پایه قرار داده باشه. یه جایی که فکر می‌کنید ته امکان هست.

حالا چه اتفاقی میافته اگه نتونین به ته امکان برسید؟ پایه رو کجا قرار می‌دید؟ چارچوب رو بر چه مبنایی تعریف می‌کنید؟ آیا امکانش هست بدون پایه چارچوبی معلق تشکیل داد؟ آیا میشه کلا چارچوبی تشکیل نداد و کماکان بدون ترس و دلهره زندگی کرد؟

(ادامه دارد)

آراز غلامی
دوشنبه، ۳ دسامبر ۲۰۱۸

سوم دسامبر ۲۰۱۸، آنکارا

امشب رفتم آرایشگاه و در حین اصلاح مو متوجه یه اسکناس آشنا روی میز شدم. چند ثانیه‌ای طول کشید تا تشخیص بدم همون بیست تومنی خودمون هست. آرایشگر گفت یکی از دوستان ایرانیش بعنوان یادگاری داده بهش. وقتی بهش گفتم تبریزی هستم گفت شهر شمس؟

۲۰ تومنی مذکور.

سر خیابون یه شبه رستوران کوچکی هست که یه پیرزن بهمراه شوهرش اداره‌ش می‌کنه. پیام و نسرین لقب «خاله ریزه» رو بهش دادن که انصافا تداعی‌گر همون کاراکتر هست. یه شخصیت بسیار مهربون که هر موقع میرم اونجا با جیب‌های پر از انرژی و صمیمیت میام بیرون. این اواخر گفت پسرش تو شرق ترکیه سرباز هست و من شبیه پسرش هستم. آب‌باریکه‌ای برای رفع تنهایی.

دیروز با فشار وارده از کفش تیکه‌پاره‌شده‌ی قدیمیم تونستم بر مقاومت درونی نسبت به خرید لباس فارغ بیام و رفتم فروشگاه. یک جفت کفش زمستانی به قیمت ۴۹۹ لیر با تخفیف ویژه سال نو و دو دست شلوار (هرکدام ۱۴۰ لیر) و دو دست تی‌شرت (هر کدام ۴۹ لیر) خریدم.

امروز همکارم عمَر تو کافه شیرینی Kunafa مهمونم کرد. یه شیرینی کناف‌شده از رشته ختایی و مقداری پنیر مخصوص. بهترین شیرینی نبود که خوردم ولی قابل تحمل بود.

Kunafa

بعد از گذشت دوماه می‌تونم بگم تو شرکت جدید اداپت شدم. کارها با روال قابل تحملی در حال پیشرفت هست. به‌غیر از یکی از همکارانم که هر موقع از کنارم رد میشه یک مشت به نشانه شوخی به بازوم می‌زنه و من دارم برنامه‌ریزی می‌کنم برم بدنسازی تا نقشه شومم برای تیکه‌پاره‌کردنش رو عملی کنم. همچنین امیدوارم بتونم تا آخر پاییز برای مدت کوتاهی هم که شده برگردم ایران و شب یلدا رو پیش خانواده‌م باشم. باشد که بشود.

آراز غلامی
دوشنبه، ۳ دسامبر ۲۰۱۸

نخواه تا رستگار شوی

۱. اگر می‌خواهی مشهور شوی، تلاش نکن که مشهور شوی.
چرا: چون همه می‌فهمند که داری تلاش می‌کنی مشهور شوی و پس‌ات می‌زنند.
پس چه‌کنم: به‌جایش ارزشی تولید کن (چیزی بساز/کاری بکن) که شهرت اثر جانبی آن باشد.

۲. اگر می‌خواهی پولدار شوی، تلاش نکن که پولدار شوی.
چرا: چون پول اثر جانبی انتقال ارزش است و به خودی خود نمی‌تواند هدف باشد. تو نمی‌توانی با صرفه‌جویی یا زهرمار کردن شب و روز برای خودت پولدار شوی.
پس چه کنم: چیز بدردبخوری بساز. خدمت به‌درد بخوری ارائه کن. ارزشی انتقال بده تا آن ارزش به شکل پول به تو برگردد.

۳. اگر می‌خواهی به عشق‌ات برسی، تلاش نکن که به عشق‌ات برسی.
چرا: خودت رو بگذار به‌جای معشوق. کسی اگر ۲۴ ساعته موی دماغت شود یا اگر نشود هم همواره در کنار و در دسترست باشد، برایت با ارزش‌تر است یا کسی روزها تلاش می‌کنی تا ساعتی در کنارش باشی؟
پس چه کنم: خودت رو بساز. شخصیتت رو بساز. کاستی‌هات رو جبران کن. انسان با ارزشی باش. عشقت خودش برمی‌گردد.

۴. اگر می‌خواهی سیگار را ترک کنی، تلاش نکن که سیگار رو ترک کنی.
چرا: چون ترک سیگار با این دیدگاه که چیزی بود و کاش باشد که الان نیست ممکن نیست.
پس چه کنم: به روزهایی که هنوز سیگار کشیدن رو شروع نکرده بودی فکر کن که چطور زندگی می‌کردی. وقت حوصله‌ت سر می‌رفت چکار می‌کردی. بعد از ناهار چه می‌کردی؟ آدم‌هایی که سیگار نمی‌کشند در لحظاتی که تو دلت سیگار می‌خواهد چکار می‌کنند؟

۵. اگر می‌خواهی وبلاگ بنویسی، تلاش نکن که وبلاگ بنویسی.
چرا: وبلاگ‌نویسی اینطور نیست که یک هاست بخری، یک دومین بخری، یه وردپرس نصب کنی و بشینی پشت پنل مدیریت و به صفحه سفید خیره شوی. وبلاگ‌نویسی انتشار افکار و عقاید و چیزهایی هست که بلد هستی.
پس چه کنم: کتاب بخوان. کتاب بخوان و کتاب بخوان. سپس تغییری که در دیدگاهت ایجاد شد رو بنویس. اینکه ناهار چه خورده‌ای برای مخاطب مهم نیست، ولی دلیل اینکه چرا آن ناهار را خورده‌ای هست. در زمان نوشتن به مخاطبانت فکر کن نه دشمنانت.

در یک‌کلام، نخواه تا رستگار شوی.

پی‌نوشت: این نوشته پیچیدن نسخه‌ای برای تمامی دردهای بشریت نیست. ولی این‌یکی هست.

آراز غلامی
یکشنبه، ۲ دسامبر ۲۰۱۸
Nazar Amulet